حقوق اجتماعی مطرودین روحانی

نویسنده: شکیبا

در جهان مدرن یکی از مناقشاتی که همیشه در جریان بوده و می توان گفت اساس علوم اجتماعی و سیاسی را تشکیل می دهد مسألهء تعادل میان حقوق فردی و نظم اجتماعی است. به موجب نظریهء حقوق طبیعی، که کمتر انسان مدرنی است که جرأت مخالفت با آن را داشته باشد، هر انسانی به صرف انسان بودن از بعضی حقوق اساسی برخوردار است که هیچ انسان دیگر یا هیچ نهاد اجتماعی حق ندارد آنها را زیر پا بگذارد؛ حقوقی مثل حق حیات، حق اشتغال، حق مالکیت، حق مسکن، حق انتخاب دین و عقیده، حق بیان، حق آزادی و بسیاری حقوق دیگر. از سوی دیگر، اهمیت نظم اجتماع و لزوم حفظ آن بر کسی پوشیده نیست. این نظم مستلزم اعمال محدودیتهایی بر افراد است، یعنی بعضی چیزها هست که هیچکس حق آن را ندارد، مثل هتک حرمت افراد، و بعضی اوقات هم بعضی حقوق از بعضی افراد گرفته می شود، مثل اعدام که گرفتن حق حیات فرد است یا زندان که گرفتن حق آزادی اوست. مناقشه در اینجاست که چه مرجعی، تا چه حدی، و چگونه حق دارد این محدودیتها را بر حقوق انسانها اعمال کند.

در دیانت بهائی این حق و این وظیفه به بیت العدل داده شده است که در چارچوب احکام مندرج در آثار الهیه این کار را انجام دهد. یکی از مواردی که اخیراً بسیار مورد بحث قرار گرفته و مخالفین امرالله آن را مورد انتقاد و اعتراض قرار داده اند مسألهء طرد و به خصوص طرد روحانی ناقضین عهد و میثاق الهی است. ناقضین، یعنی کسانی که بخواهند در جامعهء بهائی رخنه و شکاف ایجاد کنند و وحدت آن را از میان ببرند، نه تنها از عضویت جامعهء بهائی، بلکه از هرگونه ارتباط با افراد بهائی، حتی همسر و فرزندان خود، محروم می شوند، که البته مجازات فوق العاده سنگینی است.

اینکه ناقض کیست، این حکم شامل چه کسانی می گردد و حکمت آن چیست در آثار الهیه توضیح داده شده و مقالات متعددی دربارهء آنها نوشته شده که در سایتهای مختلف بهائی مندرج است. آنچه در این مقاله مورد توجه قرار می گیرد حقوقی است که مطرود روحانی از آن برخوردار است، یعنی تعادلی که این حکم میان حقوق فردی و نظم اجتماعی ایجاد می کند.

حضرت ولی امرالله درمورد حقوق ناقضین می فرمایند:

«… در ختام، انظار ياران ممتحن پرعشق و وفاي حضرت عبدالبهاء را به اين امر لازم و مهم منعطف نمايم و به اين نكته متذكر دارم و آن مواظبت ودقت تام در حفظ حقوق مدنيهء شرعيهء شخصيهء افراد است از هر سلك و طايفه و نژاد و عقيده و مقامي. در اين مقام امتياز و ترجيح و تفوق جائز نه. بايد در نهايت سعي و دقت، من دون تردد و ملاحظهاي ياران و برگزيدگان حضرت بهاءالله در محاسبات و معاملات خويش راجع به حقوق اصليهء نوع بشر ادني امتيازي بين آشنا و بيگانه و مؤمن و مشرك و مقبل و معرض نگذارند. بعد از تحقیق و تدقیق اگر چنانچه مقروضند باید به تمام قوی همت بگمارند تا آنچه بر عهدهء آنان است تا فلس اخیر بپردازند و راحت نجویند تا به تأدیهء آنچه را مکلفند بتمامها موفق گردند. حقوق مدنيه و معاملات ظاهره تعلقي به ديانت و اعتقاد باطني انسان نداشته و ندارد. افراد در هيأت اجتماعيه چه از موحدين و چه از مشركين كل در اين مقام يكسانند و حقوق شخصيهء آنان نزد اصحاب عدل و انصاف محفوظ و مقدس و مسلم و هر متردد متمردی در ساحت آن منتقم قهار مقصر و مسؤول و مردود. بلی مصاحبت و مرافقت با کفار ملحدین و خائنان پرکین و بیوفایان خودبین و رعایت و مهربانی به دشمنان امر الهی ذنبی است جسیم و انحرافی است عظیم از صراط مستقیم امر الهی ولی نفس ارتداد و محجوبيت و ترك عقيده حقوق مدنيهء شرعيهء افراد آزاد را به هيچ وجه من الوجوه به قدر سم ابره تخفيف و تغييري ندهد والا اهل بهاء بساط پیشینیان را در این قرن مشعشع نورانی دوباره بگسترانند و آتش تعصب و حمیهء جاهلیه را در صدور برافروزند و خود را از مواهب جلیلهء این یوم موعود محروم سازند و تأییدات الهیه را در این روز فیروز از ظهور و بروز باز دارند. حیف است ذیل تقدیس را به این اوهام و شؤون ناشایسته آلوده نماییم»(۱)

می بینیم که حضرت ولی محبوب امرالله با چه تأکیدی بر «حفظ حقوق مدنیهء شرعیهء شخصیهء» ناقضین اصرار دارند. در این بیان مبارک به بهائیان دستور می فرمایند که بدهی های خود را به ناقضین تمام و کمال بپردازند، که دلالت بر حق مالکیت آنان دارد. فرد مطرود روحانی از حق حیات برخوردار است، محکوم به اعدام نمی شود، بر خلاف حکم اعدام برای مرتد در بعضی از ادیان گذشته. فرد مطرود روحانی از حق مالکیت برخوردار است، اموال او مصادره نمی شود. اگرچه انتشارات بهائی آثار او را منتشر نمی سازند و اگرچه بهائیان آثار او را نخواهند خواند، اما می تواند آثار خود را به کمک سایر انتشارات منتشر سازد.

حتی کسی حق ندارد به ناقضین بی احترامی کند. بیت العدل اعظم خطاب به محفل روحانی ملی ایالات متحدهء آمریکا می فرمایند:

«نحوهء استفاده از قدرت و اختیارات در اجرای عدالت، بسته به میزان و شدت هر مورد متغیر است. در بعضی موارد مقتضی است که اقدامات محفل قاطع و شدید باشد. حتی در این موارد نیز اعضای محفل باید همواره متذکر باشند که قدرتی که اعمال می نمایند باید به طور کلی همراه با محبت و خضوع و احترام واقعی نسبت به دیگران باشد. وقتی چنین کنند به کار بردن قدرت طبیعی جلوه می نماید و در نظر نفوس روحانی و ارباب انصاف مقبول و مطلوب خواهد بود.»(۲)

پس می بینیم در دیانت بهائی ضمن اینکه حکم طرد روحانی وجود دارد، در عین حال نهایت سعی و اهتمام به کار می رود که حقوق فرد مطرود حتی الامکان حفظ شود، زیرا هدف از این حکم انتقام گرفتن از فرد ناقض نیست، بلکه حفظ وحدت جامعه و تذکر و تنبه خود اوست، چنانکه حضرت عبدالبهاء در مورد حکم طرد روحانی می فرمایند:
«عبدالبهاء بینهايت مهربانست ولی مرض مرض جذام است. چه کند؟»

یادداشتها:

(۱) حضرت ولی امرالله، توقيعات مباركه، ج۱، ص۲۵۰
(۲) بیت العدل اعظم، پیام مورخ ۱۹ می ۱۹۹۴ خطاب به محفل روحانی ملی ایالات متحده

 

ایا در اثار باب خشونت بی حد و حصر بوده؟

 

حضرت عبدالبهاء در لوحی از آثار مبارکشان درباره احکام دور بیان فرموده‌اند : «در یوم ظهور حضرت اعلی منطوق بیان ضرب اعناق و حرق کتب و اوراق و هدم بقاع و قتل عام الامن آمن و صدق بوده» (مکاتیب جلد ۲ ص ۲۶۶) در این لوح ظاهراً به سه حکم دور بیان اشاره شده که عبارت از

۱ـ حرق کتب و اوراق      ۲ـ هدم بقاع     ۳ـ قتل عام نفوس و ضرب اعناق است.

 

ولی به مآخذ و مرجع این احکام اشاره نشده خوشبختانه جناب میرزا مهدی گلپایگانی در کتاب کشف‌الغطاء برای کوبیدن ازلیان و تفکیک دین بهائی از بابی به این احکام اشاره و مآخذ آنرا ذکر کرده است مشارالیه نوشته‌اند. بنیان دین بیان که اکنون معتقد ازلیان می‌باشد بر محو و اتلاف جمیع کتبی که درغیر دین بیان نوشته شده (بیان عربی باب ۶ از واحد ۶) و هدم و تخریب کل مشاهد و معابد و بقاع و مقابر (بیان عربی باب ۱۲ از واحد ۴) و قتل نفوس (بیان عربی باب ۱۶ از واحد ۷) و خلاصه افناء کل من لم یتدین بدین البیان و محو آثار ایشان است و برای اینکه چاشنی مطلب را بیشتر نماید در ص ۳۶۷ نوشته آیا مستر برون می‌خواهد که بهاءالله هم مثل باب حکم باحراق جمیع کتب نماید و یا حکم به تخریب و هدم جمیع هیاکل و کنائس و مساجد و مشاهد و بقاع و قباب نماید و مکه و بیت‌المقدس و هرچه کنیسه و هر چه مسجد و هر چه تربت است بابیها بریزند و خراب کنند لذا بنظر رسید که بهتر است مطالب عنوان شده را با مراجعه به اصل آثار حضرت باب مورد مطالعه و تفحص قرار دهیم.

الف : حرق کتب

جناب مهدی گلپایگانی منبع حرق کتب را بیان عربی باب ۶ از واحد ۶ ذکر است آیه در بیان عربی چنین است فلتمحون کل ما کتبتم و لتستدلن بالبیان و ما انتم فی ظله تنشؤن یعنی هر چه را نوشته‌اید محو کنید و به بیان و آنچه در ظل آن نوشته شده استدلال کنید چنانکه روشن است در این آیه از محو بحث شده نه حرق ولی جناب گلپایگانی محو را به حرق یعنی آتش زدن معنی کرده است و با مراجعه به بیان فارسی در باب ۶ از واحد ۶ مفهوم این آیه را چنین می یابیم فی حکم محو کل‌الکتب کلها الا ما انشئت او تنشی فی ذلک الامر و مفهوم این آیه را حضرت باب چنین فرموده‌اند: امر شده بر محوکل کتب الا آنکه در اثبات امرالله و دین او نوشته شود. محو در لغت به معنی از بین بردن آمده ولی از منظر حضرت باب محو مفهوم تازه‌ای یافته چنانکه فرموده‌اند : نظر کن از یوم آدم تا ظهور رسول الله در کتب سماویه اگرچه کل حق بوده و من عندالله ولی نزد ظهور فرقان کل مرتفع شد و حکم غیر حقیقت بر مؤمنین به آنها در فرقان نازل شد و همچنین در نزد هر ظهور نظر کن در جائی که کتب منسوبه الی الله در نزد ظهوری حکم بر ارتفاع آن شود چگونه است حکم کتب خلق که در نزد آن شبحی است در مرات بالنسبه به شمس ص ۱۹۹ خلاصه بیان حضرت باب چنین است که می‌فرمایند کتب آسمانی قبل با نزول قرآن نسخ و بی‌اعتبار شدند و حکم غیرحقیقت به پیروان آنان شد وقتی که کتب آسمانی وضعیتشان در ظهور جدید چنین است تکلیف کتب خلق معلوم می‌شود و نتیجه این است که اولاً این حکم راجع به کتابهای معمولی و عادی است و ثانیاً مراد از محو بی‌اعتباری و عدم توجه به آنها است چنانکه در ادامه بحث فرموده‌اند اگر بر نفسی نازل شود و فی‌الحین مومن به او گردد آنچه در بیان مالک شده محو می‌گردد یعنی اگر فرد بابی به ظهور من‌یظهره‌الله مؤمن نگردد کل اعمال آن از بین می‌رود چنانکه روشن است اعمال از بین نمی‌روند بلکه بی‌ارزش و بی‌اعتبار می‌شوند یعنی اعمال گذشته او نتیجه ای برایش نخواهد داشت.

در باب دیگری هم واژه محو کتب بکار رفته و معنی آن شستن جوهر کتب مدنظر بوده چنانکه فرموده‌اند فی تجدیدالکتب اذا انقضی علیها اثنی و ماتین حولاً و محو ما کتب من قبل او انفاقه الی احد یعنی در هر دویست و دو سال یک دفعه هر نفسی مایملک خود را از کتب تجدد کند به اینکه در ماء عذب ریزد یا آن که به نفسی عطا کند. (ص ۲۳۸ باب اول از ۷) و در اینجا محو کتب شامل کتب بابی است که بابیان هر ۲۰۲ سال بایستی تمام کتابهایشان را یا محو کنند یعنی در آب بریزند و بشویند یا آن که آن را به دیگری ببخشند و برای خود کتب تازه تهیه کنند باز معلوم می شود که در اینجا نیز واژه محو به معنی حرق نیامده است و ایضاً در باب ۱/۸ در ص ۲۷۳ آمده که حکم کوکبیت هم بر آنها نخواهد شد الا بر مومنین به آن که در نهار محو صرفند و در لیل با نور : در این آیه اشاره شده که مومنین هر ظهوری مانند ستاره تابان و روشن هستند و راهنمای مردمان می شوند ولی در زمان ظهور اگر اینان به موعود مومن شود القاب ستاره و نجم و کوکب بر آنان اطلاق می‌شود که در نهار محو صرفند یعنی در زمان مظهر امر الهی که شمس حقیقت هست محو صرف هستند یعنی در مقام عبودیت محضه قرار می‌گیرند و برای خود ارزش و اعتباری نمی‌بینند ولی در لیل یعنی بعد از درگذشت مظهر الهی که غروب واقع شده مانند ستاره‌های ظاهری به نورافشانی و هدایت مردمان مشغول می‌شوند همان طوری که ظاهر است در این مورد نیز محو به معنی حرق نیامده است در آثار بهائی نیز محو به معنی نسخ و عدم قرائت و بی‌اعتباری آمده مانند( یا اهل ارض بشارت اول که از ام‌الکتاب در این ظهور اعظم به جمیع اهل عالم عنایت شد محو حکم جهاد است از کتاب) (مجموعه الواح مبارکه چاپ مصر ص ۱۱۶) مسلم است که محو حکم جهاد از کتاب نه به معنی حرق است و نه به معنی از بین بردن بلکه منظور نسخ حکم جهاد است که در کتب قبل مسطور بوده و نیز حضرت بهاءالله فرموده : مع ذلک تازه روسای بیان اراده نموده‌اند که امر وصایتی درست نمایند و به این اذکار خلقه عتیقه ناس را از منبع عز رحمانیه محروم سازند و حال آنکه نقطه اولی مظهر قبلم جمیع این اذکار را از بیان محو فرموده و جز ذکر مرایا چیزی مشاهده نشده و نخواهد شد.( مجموعه چاپ مصر ص۱۹۱)که اشاره به عدم ذکر وصایت در بیان است باز مشاهده می‌شود که محو به معنی حرق نیامده است و ایضاً فرموده : لسان عظمت در یوم ظهور فرموده( لیس الفخر لمن یحب الوطن بل لمن یحب العالم به این کلمات عالیات طیور افئده را پرواز جدید آموخت و تحدید و تقلید را از کتاب محو نمود). در اینجا نیز ظاهر است که حضرت بهاءالله احکام تحدید و تقلید را از کتاب‌ها پاک نکرده و معدوم ننموده بلکه اجرای آنها را منع کره است و ایضاً فرموده‌اند : حال از فضل و اقتدار کلمه الهی این چهار سد عظیم از میان برداشته شد و این چهار امر مبین از لوح محو گشت.(مجموعه ص ۲۹۴) از لوح محو گشت نیز اشاره به نسخ حکم جهاد و عدم معاشرت است که مفهوم آن با بیان حضرت باب مطابق بوده که به معنی عدم اجراء یا عدم قرائت و یا بی‌اعتباری است ممکن است در آثار بهائی حرق به معنی محو آمده باشد (امر و خلق ۱۰۵/۳) و این ربطی به معنی محو ندارد زیرا هر حرقی و تبدیلی به معنی محو می‌تواند باشد ولی برعکس آن محو به معنی حرق دلالت نمی‌کند. و در کتاب اقدس نیز اشاره به این مطلب شده که فرموده‌اند :

قد عفا الله عنکم حکم محوالکتب و اذناکم بان تقرء العلوم ما ینفعکم  (یعنی: خداوند حکم محو کتب را از شما بخشید و حال اذن دادیم که علوم را بخوانید ظاهر است که محو کتب در مقابل تقرءالعلوم قرار گرفته یعنی قرائت علوم در بیان برای شما منع شده بود ولی حال به شما اذن دادیم که علوم مفیده را تحصیل کنید لذا محو کتب به معنی عدم قرائت آمده است و منظور حضرت باب از این حکم دو چیز بوده اول آنکه هدف از قرائت و تحصیل علوم رسیدن به معلوم است که غایت آن شناسائی مظهر الهی و فیض ربانی است ولی علما و سایر مردمان با تحصیل این علوم نه تنها به شناسایی موعود و مظهر الهی موفق نشدند بلکه این علوم مانع و حجاب عظیمی برای آنان شد لذا فرمودند حال که این علوم شما را به حقیقت و کل خیر نرسانید تحصیل آن بی‌مورد بوده و نیازی به تحصیل آن نیست و به بابیان توصیه می‌فرمایند که با مطالعه آثار بیان شما می‌توانید من‌یظهره‌الله و محبوب خود را بشناسید لذا فقط به مطالعه و تحصیل آثار بیان بپردازید و دوم آنکه علوم و کتب رایج در ایران نه‌تنها باعث پیشرفت و ترقی ایران و ایرانی نشده بلکه ایرانیان را از قافله تمدن بشدت دور کرده و در جهالت و خرافات قرار داده لذا حضرت باب برای اینکه ایران و ایرانی پیشرفت و ترقی نماید قرائت و تحصیل کتب و علوم رایجه را منع فرمود اگر این علوم مفید بودند در طول هزار سال می‌توانست ایران را آباد نماید ولی متاسفانه باعث عقب‌ماندگی ایران و ایرانی شد. مع‌الوصف حضرت باب با پاره کردن و نابود کردن کتاب به شدت مخالف بوده و آن را نهی فرموده است چنانکه فرموده است )انتم ابدا کتابالاتخرقون بیان عربی باب۱۳ از واحد ۹) لذا مفهوم محو کل کتب به هیچ وجه به معنی نابودی و یا حرق کتب نمی‌باشد.

دوم : هدم و تخریب کل بقاع

منظور از بقاع مشاهد و قبور مورد احترام گذشتگان است که در قبل مورد توجه بوده در کتاب مبارک بیان در چند باب درباره بقاع مرتفعه بحث شده که با هم مطالعه می‌کنیم.

در باب ۵ از واحد سوم فرموده : و ان مقاعد المرتفعه فوق الارض اذا باذن یرفع و ان لم یاذن یثبت و الامر بیده . مخلص این باب آن که بعد از آن که ظهور شجره حقیقت محقق شده امر امر او است فیما امر و نهی نهی او است فیما نهی مفری نیست که نفوسی که در مقاعد مرتفعه محبوب گشته لابد است که از قبور احیاء ایشان را مبعوث فرماید و حین بعثت مقاعد راجع به امر او می‌گردد اگر اذن بر ارتفاع فرماید مرتفع و الا ثابت له الخلق و الامر یفعل مایشاء و یحکم ما یرید. (ص ۸۰)

همین مضمون را در باب پنجم از واحد سوم عربی نیز می‌توان مشاهده کرد حضرت باب از لسان حق فرموده : ان قبور الواحد ترفع اذا ناذن فی یوم ظهوری اذ بقولی قد رفع من قبل ان یا عبادی الی فترجعون یعنی قبور حروف واحد در ظهور من‌یظهره‌الله ساخته و مرتفع می‌شود اگر امر فرماید همان طوری که قبور ائمه در قبل نیز به کلام من‌ ساخته و مرتفع شد پس به سوی من راجع شوید.

در این آیات حضرت باب فرموده‌اند که ارزش قبور بخاطر اجسادی که در آنها خوابیده‌اند نیست بلکه بخاطر حقیقت آن اجساد است و چون در هر ظهور حقیقت نفوس مقدسه قبل در نفوس جدید جلوه می‌کند لذا شایسته است که قبور نفوس جدید ساخته و مرتفع گردد لذا باید توجه به اصل امر یعنی مظهر الهی کرد اگر امر به تخریب آنها صادر کرد آنها تخریب می‌شود و اگر دستوری صادر نکرد به حال خود رها می‌شوند پس مظهر الهی و کلام او اصل و همه باید تابع کلام او باشند لذا در این آیات به تخریب و هدم بقاع دستوری داده نشده است.

در باب دوازدهم از واحد چهارم آمده (ان یا عبادی فلتنزلن بقاع الارض ثم ما فیها فی‌الواحد تصرفون) : یعنی ای بندگان بقاع ارض را پائین بیاورید و آنچه در آنهاست در حروف واحد بیان صرف کنید. ظاهراً در بی‌اعتباری و عدم توجه به بقاع ارض است که به آنها توجه نکنید زیرا حقیقت آنها در حروف بیان تجلی کرده و اگر مقتدر هستید قبور حروف بیان را بسازید در این آیات نیز به عدم توجه وزیارت قبور قبلی اشاره شده و صحبت از تخریب و هدم نیست هرچند که ظاهراً بوی تخریب می‌دهد. یکی از بابیان در معنی این آیات نوشته است : این بقاعی که در ارض است نازل گردانید آنها را و مقصود آن است که اولاً حروف نقطه فرقان کل رجعت نموده در هیاکل کل واحد، که ایمان به نقطه بیان آورده و عرش ظهور آنها متبدل گشته، حال آن بقاع را حکمی چندان نیست پس آنها را تخفیف دهید که نازل گردانید و آنچه در آنها می‌باشد از زینت‌های دنیویه صرف نمایید در حروف واحد نقطه بیان …(تفسیر بیان ص ۲۱۰) چنانکه ملاحظه می‌شود بابیان نیز از این آیات عدم توجه و بی‌اعتبار بقاع گذشتگان را استنباط کرده و راجع به هدم و یا تخریب سخنی بمیان نیاورده‌اند. حضرت باب در کتاب هیکل الدین ص ۱۵ در این باره نیز فرموده : (قد قدر فی الباب البهاج “۱۲”  ان انزلوا کل بقاع الارض و لاتزورون و انتم فی الواحد تصرفون) یعنی کل بقاع ارض را نازل کنید و آنها را زیارت نکنید و شما قبور حروف واحد را مرتفع سازید و به آنها توجه کنید. حضرت باب در این آیه بصراحت صحبت از عدم زیارت و بی‌اعتباری بقاع فرموده و راجع به تخریب و هدم مطلبی نفرموده‌اند. و تفسیر بیان عربی را در بیان فارسی چنین می‌خوانیم. فی ارتفاع کل بقاع کانت فوق الارض مخلص این باب آن که در هر ظهوری که من عندالله ظاهر می‌گردد بقاعی که قبل بوده مرتفع می‌گردد چنانچه امروز کسی در دین رسول الله می‌بیند بقاع اوصایای عیسی را؟ بلکه اسامی آنها را نمی‌دانند چگونه و محل قبور آنها برسد و همچنین بعد از ظهور آن (باب) کل قبوری که بر فوق ارض مرتفع است (ساخته شده) مرتفع می‌گردد (بی‌اعتبار می‌شوند) از مظهر نبوت گرفته تا مظهر شیعه منتهی گردد بلکه قبوری که نسبت به انبیای قبل می‌دهند در کوفه و یا در سایر امکنه باید مرتفع شود و همچنین محل بیت چنانچه می‌بینی که امت موسی به بیت‌المقدس می‌روند و امت عیسی به مقامی که از برای ایشان عیسی مقدر فرموده و امت رسول‌الله(ص) به کعبه در نفس طین شرف نیست بلکه جوهر این شرف امرالله هست در هر جا که ظاهر شود ظاهر می‌گردد. و حال آنکه از حین بعثت آن حضرت (رسول) حق از هر صاحب حقی که از امت عیسی بود منقطع گشت. (باب ۱۲ از ۴ ص ۱۳۵)

کاملاً مشهود است که منظور حضرت باب چیست به صراحت فرموده‌اند که در هر ظهور این گونه بوده که بقاع گذشتگان مرتفع شده مانند بقاع حواریون عیسی بعد از اسلام و یا اماکن مقدسه یهود بعد از مسیح و همان طوری که ذکر فرموده مسلمانان توجهی به قبور حواریون مسیح ندارند و اماکن آنها را زیارت نمی‌کنند همان طوری که یهودیان به بیت‌المقدس توجه دارند و مسیحیان به ناصریه و سایر اماکن مقدسه خود و مسلمان نیز به کعبه توجه دارندو به زیارت می‌روند. زیرا حقیقت صاحبان آن اماکن در نفوسی جدید تجلی کرده‌اند. لذا ارتفاع یا مرتفع نیز با توجه به بیانات حضرت باب به معنی تخریب و هدم نیامده است.

سوم : قتل عام نفوس و ضرب اعناق

جناب گلپایگانی مرجع این حکم را بیان عربی (باب ۱۶ از واحد ۷) ذکر کرده است.

در باب ۱۶ از واحد ۷ می‌فرمایند:

نزل علی ملک یوم الظهور … لایجعل علی ارضه من لم یو من به و مثل ذلک قبل ان یظهر فی‌البیان الا الذین هم یتجرون فی ملکهم.  یعنی بر پادشاه بابی لازم است که به غیر مومن بابی اجازه سکونت ندهد و مثل آن است قبل از اینکه در بیان ظاهر شود مگر آنانی که در آنجا تجارت می‌کنند یعنی غیرمؤمن بابی حق سکونت در سرزمین‌های بابی را ندارد یا اینکه غیرمؤمنان را باید اخراج کرد مگر نفوسی که برای عامه مفید هستند مانند تجاران و صنعت‌گران . و بابیان این آیه چنین ترجمه کرده‌اند : نازل شده بر ملک یوم ظهور من‌یظهرالله که نگذارد در ارض خود کسی را که مؤمن نباشد به آن نقطه و مثل همین است حکم قبل من ظهر که دوره بیان باشد مگر آن اشخاصی که تجارت نمایند در ملک آنها(تفسیر بیان عربی ص ۳۳۳ )همین مضمون را حضرت باب در بیان فارسی چنین فرموده : بر هر صاحب اقتداری ثابت بوده و هست من عندالله بر اینکه نگذارد در ارض خود غیر مؤمن به بیان را و در نزد ظهور من‌یظهره‌الله غیر مومن باو را و ثمره آن این که در یوم قیامت شجره حقیقت مشاهده نکند در ارض که ظاهر می‌گردد دون مومنین به خود را و در ارض جنت نفس ناری نباشد و استخراج اهل بیان از حدود جنت غیررضای خدا بوده و هست و مراقب بود که در ظهور من‌یظهره‌الله در مومنین به آن نشود ص ۲۶۲ .  چنانچه ظاهر است دستور مبارک این است که غیرمومنان در شهرهای بابی که ارض جنت است ساکن نگردند و آنان را اخراج کنند مگر نفوس خاصی مثل مسیحیان که به تجارت مشغولند که منافع عامه در ان است. اشتباهی که اغلب بدان مبتلا شده این بوده که (لایجعل علی ارضه) را به معنی کشتار و قتل عام گرفته‌اند که با بیان حضرت باب بی‌نهایت مغایرت دارد. و در ادامه فرموده‌اند و اذن داده شده حروف کتاب الف را و هر وجودی که مثل وجود اینها نفع مترتب بشود از برای مومنین در تجارت ایشان که آن وقت اذن داده شده والا نهی شده باشد نهی ص ۲۶۳ … و شرط تجالس طهارت دین است نه دون آن ص ۲۶۳ نهی شده باشد نهی کاملاً نشان می‌دهد که سکونت غیرمؤمنان در شهرهای مومنان نهی شده زیرا آنان طهارت ندارند. و این حکم را بطور محدود در پنج قطعه ارض جاری فرموده (ما اذن الله ان یسکن علی قطع الخمس غیر حروف البیان بیان فارسی باب ۴ از ۶ ص ۱۹۳ یعنی بر پنج قطعه ارض یعنی مازندران ـ فارس ـ عراق ـ خراسان ـ آذربایجان غیرمؤمنان ساکن نگردند زیرا (خداوند عالم است که آن شمس حقیقت از کدام افق ارض طالع گردد از این جهت است که حکم شده که بر این قطع بقدر ذره مالایحبه الله نماند ص ۱۹۴ لذا این حکم الهی از این جهت بوده که احتمال دارد موعود بیان یعنی من‌یظهره‌الله از یکی از این محل‌ها ظاهر شود لذا نباید غیرمومن در این مناطق زندگی کند مبادا چشم موعود به غیرمومن بیفتد ولی این حکم تا ظهور من‌یظهره‌الله قابل اجراست چنانکه فرموده‌اند : (این حکم مستقر است الی ظهور من‌یظهره‌الله آن وقت از محل اشراق مبدء می‌گردد) ص ۱۹۴

و نیز حضرت باب دستور فرموده‌اند که اموال غیرمومنان را مصادره کنند تا آنان مجبور به ایمان شوند فرموده‌اند : «در این ظهور حلال نیست بر غیرمومنین به حق آنچه ما ینسب بایشان است الا آنکه داخل در ایمان گردند که آن وقت حلال می‌گردد بر ایشان» (بیان فارسی باب ۵/۵ ص ۱۵۷) و اجرای این حکم را بر عهده سلاطین بابی گذاشته نه این که علماو افراد بابی هر کسی را دیدند اموال او را بگیرند فرموده‌اند: «این حکم بر سلاطین صاحب اقتدار در دین است نه بر همه» ص ۱۵۸ پس نظر حضرت باب این بوده که کلاً مردمان در زمان ظهور موعود بیان همه مومن شده و غیرمومن در روی زمین باقی نماند و در آن صورت است که دین قبلی به ثمره خود رسیده است .  و در شرایط اجرای حکم فرموده : و در بلادی که باعث حزن نفسی و یا ضر نفسی شود اظهار آن را هم خداوند اذن نفرموده مثل تجاری که در بلاد فرنگ تجارت می‌کنند که بر ایشان است که به منتهای دقت حساب خود را داشته باشند که ذلی از برای ایشان واقع نگردد ص ۱۵۸ پس اگر کسی از اخذ اموالش محزون شد و یا ضری بر کسی وارد شد نباید اجرا کرد در واقع کسی را در عالم نمی‌توان یافت که از گرفتن اموالش محزون نشده و یا ضری برایش وارد نشود. لذا ملاحظه می‌شود که اجرای این نوع احکام مشروط به شرط محالی بوده که غیرممکن است و جوهر آن را اینگونه بیان فرمود : (مراقب نفوس خود بوده که کل دین نصرت او است نه اعمالی که در بیان نازل شده در حین ظهور او ) ص ۱۵۸ .

لذا با تعمق در آنچه ذکر شد حضرت باب به حرق کتب و هدم بقاع و قتل نفوس نه حکمی داده‌اند و نه بابیان چنین عملی را در طول یکصد و شصت سال انجام داده‌اند تنها موضوعی که قابل بررسی و تعمق است بیان حضرت عبدالبهاء ست که در صدر مقاله ذکر شد (در یوم ظهور حضرت اعلی منطوق بیان ضرب اعناق و حرق کتب و اوراق و هدم بقاع و قتل عام الامن آمن و صدق بوده)

آیا منظور حضرت عبدالبهاء از این بیان چیست؟ آیا این اعتقاد حضرت عبدالبهاء است که این احکام در بیان است در حالی که ملاحظه کردیم در بیان نیست و یا اینکه حضرت عبدالبهاء تصورات مسلمانان را از این احکام که در جامعه شایع شده بود نقل فرموده‌اند بنظر می‌رسد که حضرت عبدالبهاء تصورات عامه را ذکر کرده‌اند نه اینکه این‌ها احکام حقیقی آئین بیان است. حضرت عبدالبهاء این احکام را مشابه با بیان حضرت بهاءالله در لوح دنیا بیان فرموده که آمد : معرضین و منکرین به چهار کلمه متمسک اول کلمه فضرب الرقاب و ثانی حرق کتب و ثالث اجتناب از ملل اخری و رابع فنای احزاب . حال از فضل و اقتدار کلمه الهی این چهار سد عظیم از میان برداشته شد و این چهار امر مبین از لوح محو گشت و صفات سبعی را به صفات روحانی تبدیل نمود جلت ارادته و جلت قدرته و عظم سلطانه حال از حق جل جلاله بطلبید و می‌طلبیم که حزب شیعه را هدایت کند و از صفات نالایقه نجات بخشد) (مجموعه الواح مبارکه چاپ مصر ص ۲۹۴)

چنانکه ملاحظه می‌شود حضرت بهاءالله فرموده‌اند معرضین و منکرین این حرف‌ها را گفته‌اند که احکام باب این گونه است و مع‌الوصف می‌فرمایند که ما این احکام راکه به تصور شمااست نسخ کردیم و در بیان دیگر نیز به روشنی حضرت بهاءالله بیان فرموده‌اند :

در کتب سماوی از قراری که بعضی از احزاب ذکر نموده و می‌نمایند حرق کتب و قتل نفوس و منع از اتحاد که سبب اعظم است از برای ترقی عباد و ارتقاء بلاد بوده (مائده آسمانی ۱۳۶/۷ ) چنان که ظاهر است حضرت بهاءالله به نقل قول از بعضی از احزاب ذکر فرموده که این احکام بیان است و ذکر جمال قدم دلیل بر صحت آنهانیست و از طرفی واژه منطوق بیان از یک دیدگاه به معنی علی‌رغم بیان یعنی برخلاف بیان این احکام است چنانکه در کتب لغت آمده است المنطوق عند الاصولین : خلاف المفهوم منجدالطلاب ذیل واژه نطق یعنی به اصطلاح علما اصول خلاف مفهوم است لذا منطوق بیان یعنی برخلاف مفهوم بیان این گونه احکام است هرچند که نمی‌تواند این تعریف کلی باشد لوح معروف حضرت عبدالبهاء جمهور ناس منتظر موعودی خونخوارند ولی ظالمی غدار مهدی خواهند که با سهم و سنان و شمشیری بران سیلی از خون بیچارگان جاری و ساری نماید و شب و روز مشغول به ضرب اعناق گردد و قطع رقاب فرماید و بروجی از سرها بیاراید ملک‌الموت باشد و آفت جانها گردد خونریز شود فتنه‌انگیز گردد بنیان انسان  براندازد و مدن و قری بر باد دهد اطفال یتیم کند و زنان بیوه نماید این را شروط حقیقت دانند و منتظر چنین موعودند و حال آنکه مظهر کمالات معنویه و مطالع انوار رحمانیه باید محیی ارواح باشد و منعش اجسام جان بخشد نه جان گیرد سبب حیات شود نه علت ممات گردد آباد کند نه خراب نماید … (مائده آسمانی ۳۸/۵ و مکاتیب جلد اول ) در این  لوح حضرت عبدالبهاء بیان فرموده که مردم منتظر چنین موعودی هستند در حالی که این نوع تصور اشتباه است موعود باید با صفت روحانی ظاهر شود اگر به عقیده حضرت عبدالبهاء احکام حضرت باب قتل نفوس و ضرب اعناق و تخریب بوده این عین انتظار قوم بوده و علتی نداشت که حضرت عبدالبهاء آنها را رد کند و بفرماید (این چه نادانی است و این چه جهل و غفلت در عالم انسانی) و در واقع حضرت باب و تعالیمش این گونه نبوده که آن حضرت آنها را رد کرده است لذا می‌توان نتیجه گرفت که الفاظ حرق کتب و هدم بقاع که در آثار حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء آمده بنا به تصورات و برداشت مردمان از احکام بابی بوده است.

اینک برای اطمینان بیشتر از آنچه مرقوم گشت نگاهی به بعضی احکام حضرت باب می‌اندازیم تا مبرهن شود که حضرت باب و تعالیمش با هر نوع خشونت و تنفر مخالف بوده‌است.

«اگر نفسی، نفسی را هدایت نماید بهتر است از برای او از اینکه مالک شود ماعلی‌الارض کلا را… ولی سبیل هدایت از روی حب و رافت بوده نه شدت و سطوت هذا سنه الله من قبل و من بعد یدخل من یشاء فی رحمته (بیان فارسی ۱۶/۲ ص ۶۳)

از منظر حضرت باب هدایت مردمان باید به مهر و وفا باشد نه به شدت و زور و یا تهدید و فشار مردمان را بابی کرد.

هیچ جنتی از نفس عمل به اوامرالله اعلی‌تر نبوده نزد موحدین و هیچ ناری اشد از تجاوز از حدود الله و تعدی نفسی بر نفسی نبوده اگر چه بقدر خردل باشد (یعنی کسی بر کسی تعدی نکند و زور نگوید) (بیان فارسی ۱۹/۵ ص ۱۸۳) خداوند در بیان دوست نمی‌د‌‌ارد که شاهد شود بر نفسی دون روح و ریحان را.(یعنی همه باید بنابه دستور حضرت باب مسرور و سربلند باشند.) (بیان فارسی ۱۴/۵ ص ۱۷۴) خداوند در هر حال غنی بود از خلق خود و دوست داشته و می‌دارد که کل با منتهای حب در جنات او متصاعد گردند که هیچ نفسی بقدر نفسی حزنی وارد نیاورد که کل در مهد امن و امان او باشند. (بیان فارسی ۱۶/۶ ص ۲۳۵) یعنی امنیت و رفاه شامل همه مردمان می‌شود و کسی نباید محزون شود. خداوند دوست می‌دارد که کل را هدایت کند به کلمات من یظهره‌الله ولی نفوسی مستکبره خود مهتدی نمی‌شوند  بعضی به اسم علم و بعضی به عز و نفسی بشی محتجب می‌گردد. (بیان فارسی ۲/۷ ص۲۴۲) لذا هدایت غیرمومنان به وسیله کلام الهی است نه زور و شدت.

کل علم ، علم اخلاق و صفات است که انسان به آن عامل باشد که بواسطه آن علم بر نفس خود حزنی مشاهده نکند و بر نفسی حزنی وارد نیاورد. (بیان فارسی ۴/۹ ص ۳۱۷) حرام شده در بیان حکم قتل باشد از هر شیئی که هیچ شیی به مثل آن نهی نشده که هر کس بر قلب او خطور کند قتل نفسی از دین الهی بیرون می‌رود و معذب می‌گردد مادامی که خداوند خواهد …. و خداوند اذن نفرموده که کسی در بیان فتوای قتل کسی را دهد در هیچ حال و در هیچ شان و در هیچ مورد. (بیان فارسی ۵/۴ ص ۱۱۸) از یوم غروب شمس حقیقت از برای احدی از متدینین به بیان حکم قتل جایز نبوده و نیست و اگر کسی کند از بیان نبوده و نیست و هیچ اثمی از برای او اعظم از این نخواهد بود. (بیان فارسی ۵/۴ ص ۱۱۸)… این همه تاکید در بیان شده که احدی احدی را محزون نکند لعل صاحب ظهور و خلق مطلق محزون نگردد (بیان فارسی ۵/۴ ص ۱۱۹) لذا بنا به دستور حضرت باب کسی حق ندارد فتوای قتل صادر کند و یا در ذهنش به آن فکر کند و نه کسی که آن را اجرا کند. و در هیچ شأن و در هیچ مورد، اگر بر خود قرار دهید که بر هیچ نفسی نپسندید آنچه بر خود نمی‌پسندید از او لوالسلطنه گرفته تا اولوالرزع بیرون رود انشاءالله بر او حزنی وارد نخواهد آمد (بیان فارسی ۴/۴ ص ۱۱۶) یعنی هر آنچه را برای خود می‌خواهید برای دیگران نیز هموار سازید.

اسبابی که نفسی از نفسی خائف گردد محبوب نیست عندالله… و همچنین لباسی که سبب خوف نفسی شود، داخل جنت نمی‌گردد و سزاوار است بر عبد که مراقب باشد که امری که سبب خوف نفسی باشد از او صادر نشود . (بیان فارسی ۶/۷ ص    ) یعنی ازپوشیدن لباسهای خشن و ترسناک و حمل اسلحه که باعث ترس دیگران می شود خودداری کنید.

قد حرم‌الله علیکم فی‌البیان الاذی ولو کان بضرب ید علی کتف (بیان عربی ۱۶/۱۰) اذیت دیگران در بیان حرام است هرچند به زدن دست به کتف کسی باشد.

ان یا اولی الحکم فلتامرن من یتبعونکم ان لایاخذن لباس احد ولا ما عنده و تامرن من ینبعونکم ان لایعارضن احداً ابداً (بیان عربی ۱۷/۱۰) ای پادشاهان و امرا به این امر کنید که زیردستانتان لباس و اموال کسی را اخذ نکنند و بر کسی اعتراض نکنند.

من یامر ان یخرج احد من بیته او مدنیته او قریته او ملک سلطانه فلیحرمن علیه تسعـه عشر شهرا ما احل الله له و لیلز منه تسعه عشر مثقالا من ذهب ان یردن الیه حدا فی کتاب الله لعلکم تتقون (بیان عربی ۱۷/۱۱) یعنی اخراج مردمان از خانه و شهر و قریه یا سرزمین‌شان حرام است و هر کسی که این کار را انجام دهد باید دیه بپردازد.

ائین حضرت باب        با توجه به این احکام که بصراحت زور و تهدید و خشونت و حتی اذیت دیگران را حرام فرموده نمی‌تواند با قتل عام نفوس مطابقت داشته باشد لذا آئین حضرت باب آئین مهر و وفا و دوستی و محبت است و آنچه در آثار بهائی راجع به شدت احکام حضرت باب آمده با توجه به ظواهر آنها و آنچه که در میان مردمان به غلط تفسیرو برداشت شده ، بوده است.

پاسخی دیگر به این پرسش توسط دکتر نادر سعیدی

چندی قبل نویسنده ای به نام علیرضا رضوی در باره بخشی از یکی از مقالات این نگارنده دست به قلم برده و آن را مورد انتقاد قرار داده است. در آن مقاله نوشته ام که حکم جهاد ظاهرا در آثار حضرت باب وجود دارد اما در واقعیت این احکام برای عمل نبوده چرا که در همان آثار اجرای آن احکام مشروط به شروط محال گردیده است و در نتیجه حکم راستین حضرت باب نفی جهاد می باشد. به گفته نویسنده این نطر نادرست است. وی در اثبات گفته خود چهار استدلال مطرح می کند. اول آنکه می گوید “این سخن در تناقضی تام با سخنان رهبران و نویسندگان مهم و برجسته بهائی نظیر گلپایگانی و اشراق خاوری است” و آنگاه با تقل قول از این دو نویسنده و نیز نقل قولی از حضرت عبدالبهاء استدلال می کند که همه آنها از وجود حکم جهاد در آثار حضرت باب سخن گفته اند. دومین استدلال نویسنده انتقاد از این قسمت مقاله ام می باشد که در آن نوشته ام:

“اوّلاً همان آثاری که حکم جهاد و خشونت را ظاهراً تأیید می نماید این نکته را بارها مؤکّد می سازد که افراد بابی هرگز حق شرکت در جهاد را ندارند. بلکه بالعکس انجام جهاد باید صرفاً ازطریق دولت بابی و ظهورسلطان بابی درکشوری که حکومت آن حکومتی بابی است صورت پذیرد… صریح ترین ومهمترین بحث در مورد جهاد درکتاب بیان فارسی در باب ۵ از واحد ۵ صورت می گیرد. امّا پس ازذکر حکم جهاد حضرت باب تصریح می فرمایند که ” واین حکم برسلاطین صاحب اقتداردردین است نه برهمه ودر بلادی که باعث حزن نفسی یا ضرّ نفسی شود اظهار آنرا هم خدا وند اذن نفرموده.”

انتقاد نویسنده بر نوشته بالا این است که می گوید: “آن حکمی که بر سلاطین صاحب اقتدار در دین گذاشته شده است حکم جهاد نیست بلکه حکم تصرف در اموال و ماینسب غیر بابیان است. نویسنده بهائی با تقطیع قسمت قبل و نیاوردن موضوع سخن در واقع با تحریف جملات باب آنهارا بدون دلیل مربوط به حکم جهاد دانسته است تا حرف خود را به کرسی نشاند.”

سومین استدلال نویسنده این است که با یک نقل قول از یکی از آثار حضرت باب به نام تقسیر سوره یوسف بیان می دارد که آن آیه صراحتا حکم جهاد را تایید می کند و در نتیجه هدف باب ترویج حکم جهاد بوده است.

و بالاخره آخرین دلیل نویسنده این است که می نویسد “نکته دیگر آنکه به فرض، نویسنده مذکور بتواند ثابت نماید که حکم جهاد در دیانت بابی مشروط به شروطی است که وقوع آنها نزدیک به محال است دیگر احکام بابی را چگونه می خواهد توجیه و تفسیر کند” و آنگاه شاهدش را دو حکم “کتاب سوزی” و “هدم بقاع” ذکر می نماید.

در این مقاله کوتاه به بررسی این چهار استدلال می پردازم و روشن خواهم ساخت که هر چهار استدلال نویسنده کاملا نادرست است و بر عکس نشان می دهم که چگونه حضرت باب که خود را ظهور قائم موعود اسلام معرفی نمودند مفهوم قائمیت و دیانت را تعبیر نوین کرده و در نتیجه مفهومی را که در فرهنگ شیعه بعنوان نهادینه شدن خونخواری و کشتار دسته جمعی و انسان ستیزی تلقی شده و می شود مورد باز سازی کامل قرار داده و با ارائه اندیشه ای دیالکتیک حکم شمشیر و خشونت را به حکم نفی شمشیر و خشونت بدل ساختند و بدین ترتیب شالوده فرهنگ آزادی و صلح را در ایران بنا نهادند. قصد من از نوشتن این مقاله واردشدن در مجادلات بیهوده مذهبی نیست اما چون این موضوع موضوعی دشوار و پیچیده است و درک آن نیازمند روشی دیالکتیک می باشد روشن شدن مطلب را برای هم میهنانم سودمند می دانم.

طرح کلی دیالکتیک جهاد در آثار حضرت باب

در اینجا لازم است که پیش از آنکه به چهار اعتراض نویسنده پاسخ دهم به توضیحی کلی در باره دیالکتیک شمشیر و جهاد در آثار حضرت باب بپردازم. اگرچه در این مقاله آشکار خواهد گردید که منظور حضرت باب از بیان احکام جهاد و خشونت عمل بر طبق آنها نیست بلکه آن احکام همواره جهاد و خشونت را ممنوع می کنند اما ممکن است برای خواننده این پرسش بوجود آید که اگر حضرت باب مرادشان نفی جهاد و خشونت بوده است چرا در ظاهر آن گونه احکام را مطرح می نمایند تا آنکه مجبور شوند که به شکلهای گوناگون آنان را منتفی نمایند. به همین ترتیب و در همین راستا این پرسش هم پیش می آید که اگر منظور حضرت باب نفی خشونت و جهاد بوده است چرا حضرت عبدالبهاء در لوحی بر وجود احکام خشن در کتاب بیان شهادت می دهند و “منطوق بیان” را ضرب اعناق و هدم بقاع و قتل غیر مؤمنان معرفی می نمایند. این دو سؤال از یکدیگر گسست ناپذیرند.

برای درک کلی این مطلب اول به پرسش دوم می پردازیم. واقعیت این است که بر خلاف تصور نویسنده، حضرت عبدالبهاء در مورد حکم جهاد و خشونت در آثار حضرت باب دقیقا همان اصلی را مطرح می فرمایند کهدر مقاله من بحث شده است. درست است که حضرت عبدالبهاء از وجود احکام خشن در بیان سخن می گویند ولی خود ایشان تاکید می نمایند که اگر چه این احکام در ظاهر توسط حضرت باب مورد بحث قرار گرفته اند اما در واقعیت، ظهور حضرت باب بعنوان مهدی موعود نفی کامل حکم جهاد و خشونت و خونخواری می باشد. در اینجا بخشی از لوح حضرت عبدالبهاء را که آیین باب را نفی کامل احکام خشونت معرفی می نمایند نقل می کنم:

“جمهور ناس منتظر موعودی خونخوارند… مهدیی می خواهند که با سهم و سنان و شمشیری بران سیلی از خون بیچارگان جاری و ساری نماید و شب و روز مشغول به ضرب اعناق گردد و قطع رقاب فرماید و بروجی از سرها بیاراید…بنیان انسان براندازد و مدن و قری بر باد دهد اطفال یتیم کند و زنان بیوه نماید. این را شروط حقیقت دانند و منتظر چنین موعودند. و حال آنکه مظهر کمالات معنویه و مطلع انوار رحمانیه باید محیی ارواح باشد…جان بخشد نه جان گیرد سبب حیات شود نه علت ممات گردد آباد کند نه خراب نماید شرق منور کند غرب معطر نماید بیچارگان را ملجاء و پناه گردد و نادانان را آگاه کند…لطف اورا سزاوار نه قهر، شهد او را لایق نه زهر. لکن چه توان نمود که نفوس غافلند و جاهل لهذا درنده خواهند و خونخوار طلبند و ظالم و غدار جویند. این چه نادانی است و این چه جهل و غفلت در عالم انسانی.” (مائده آسمانی جلد پنچم ص ۳۸-۳۹)

بنابراین آنچه که حضرت عبدالبهاء بیان می کنند توضیح این حقیقت است که آثار حضرت باب نیز دقیقا به همین شکل سخن می گویند یعنی از طرفی در ظاهر احکامی شدید و غلیظ در آثارشان پیدا می شود اما در عین حال در همان آثار آن حضرت اجرای جهاد و خشونت را در طول آیین بابی حرام ساخته و آن را تنها درمدت قبل از ظهور آیینشان (چنانکه بعدا خواهیم دید پیش از طلوع خورشید از مغرب) و یا بعد از پایان یافتن آیین بابی و ظهور موعود بیان قابل اجرا می دانند. دومین مطلبی که از بررسی بیانات حضرت عبدالبهاء و حضرت باب مشخص می گردد این واقعیت است که حکم جهاد در آثار حضرت باب بازتاب یک دیالکتیک روحانی است و تنها با روشی دیالکتیک می توان به درک آن نزدیک شد. البته می دانیم که حضرت باب بارها بر این نکته تاکید فرموده اند که برای درک راستین حقایق روحانی باید از پهنه محدود تعارض مقولات ظاهری فراتر رفته تا به درک وحدت راستین اضداد نایل شد.

خلاصه این دیالکتیک این است که اثبات جهاد در آثار حضرت باب صرفا به این خاطر صورت می گیرد تا آنکه تناقض درونی و روحانی آن حکم را آشکار نموده و در نتیجه ثابت نمایند که خود حکم جهاد و خشونت در بطن خود مستلزم نفی کامل خودش می باشد و در نتیجه در یک حرکت دیالکتیک نفی مطلق جهاد را از خود حکم جهاد استنتاج نمایند البته به نسبت به آیین بهائی که جهاد را هم در ظاهر و هم در باطن حرام می نماید آیین حضرت باب تا حدی با فرهنگ وحدت عالم انسانی و صلح و تفاهم جهانی فاصله دارد اما به نسبت به اسلام قدمی عمده در جهت تخریب فرهنگ خشونت و شمشیر می باشد. در بیان حضرت عبدالبهاء نیز اساس آیین اسلام بعنوان اجرای حکم شمشیر توصیف شده در حالیکه آیین بابی صرفا بطور لفظی حکم سیف را مورد بحث قرار داده است (منطوق بیان) در حالیکه در آیین بهایی هم در عمل و هم در ظاهر حکم شمشیر نسخ شده است.

حال می توان به پرسش اول برگردیم و ببینیم که چرا حضرت باب برای نفی جهاد و خشونت در ظاهر به اثبات احکام جهاد و خشونت پرداختند. اولا حضرت باب بعنوان قائم موعود ظاهر گردیدند و آشکار است که در تصور و تخیل مردم ایران چنین موعودی صرفا از طریق وسواس به شمشیر و خشونت تعریف می گردید. بنابراین حضرت باب برای درهم ریختن آن فرهنگ به زبان آنان سخن گفتند تا آنکه از طریق همان مفاهیمی که در میان مردم رایج بود آن فرهنگ را از درون مورد سؤال قرار داده و بشکلی دیالکتیک آن را از درون نابود نمایند و مردم را در جهت فرهنگ انسان دوستی و دمکراسی و حقوق بشر حرکت دهند. دلیل دوم این است که فاصله و شکاف میان فرهنگ سنتی مذهبی در ایران که بر زن ستیزی و خشونت و تبعیض حقوق و قتل مرتد و قبول برده داری و تقلید و سنت پرستی افراطی مبتنی بود با فرهنگ نوین بهائی که معطوف به وحدت عالم انسانی و برابری حقوق همگان و صلح عمومی و آزادی عقیده و جدایی دین از سیاست و نفی تقلید و اثبات تحری حقیقت و تولد انسان می باشد آنچنان عظیم و باور نکردنی است که برای پیشرفت ایران در جهت فرهنگ روحانی نوین لازم بود که آیین جدید اول به ویرانسازی اوهام سنتی بپردازد و آنگاه به ساختن فرهنگ نوین توجه نماید.

در نتیجه حضرت باب آثار خود را به عملکرد تخریب معطوف نمودند در حالیکه حضرت بهاءالله صریحا به تاسیس اصول فرهنگ نوین قیام کردند. این است که بخاطر آنکه فرهنگ خشونت و نابردباری در تارو پود مردم آن زمان رسوخ داشت و در نتیجه خدا و دین بعنوان توجیه مطلق خشونت و انسان ستیزی قلمداد می گردید لازم بود که ایشان از درون و از طریق همان سمبلها به تخریب آن فرهنگ سنتی انسان ستیز بپردازند و با استفاده از سمبلهای آشنا میان مردم تناقض درونی آن اصول را روشن ساخته و از اصل خشونت، ضرورت نفی خشونت را نتیجه گیری کنند.

دلیل سوم این است که بر طبق اعتقاد همه بهائیان قصد اصلی حضرت باب از همه آثار و احکامشان بشارت به ظهور بلافاصله موعود بیان یعنی حضرت بهاءالله بوده است که باید در سال نهم از ظهور حضرت باب یعنی در واقع دو سال پس از شهادت ایشان واقع شود. اما همانطور که حضرت باب صدها بار تاکید کرده اند تمامی احکام ایشان با ظهور موعود بی اعتبار و لغو می شود و از آن به بعد باید تنها بر اساس احکام موعود عمل گردد. این اصل ساده و بنیادین به این معناست که اصولا هیچیک از قوانین خشونت آمیز بابی که مربوط به حکومت بابی و غلبه ظاهری آیین بابی در دنیا می شود برای اجرا نبوده چرا که همه آن احکام بلافاصله با ظهور موعود منسوخ می شوند. البته همین طور هم شد یعنی از همان شب اول پیدایش آیین بهائی در سیاهچال طهران حضرت بهاءالله مفهوم “نصرت” را صریحا تعبیر بدیع کردند و نصرت را نه با شمشیر و قهر و تبعیض بلکه با قلم و حکمت مقرر داشتند.

حال می بینیم که در آثار حضرت باب بحث در مورد احکام جهاد مانند بسیاری دیگر از احکام اصولا نه برای عمل بلکه برای نقض فرهنگ گذشته و ایجاد انقلابی فکری در ذهن مردم بوده است. برای این منظور حضرت باب از روش دیالکتیک روحانی استفاده کردند که در آن با محدود آغاز می کنند تا آنکه تناقض درونی محدود را نشان داده و نامحدود را از درون محدود جلوه گر سازند. در این دیالکتیک است که باید ابتدا اصل جهاد و خشونت را مطرح کنند تا آنکه بتوانند با حرکتی دیالکتیک اثبات نمایند که خود اصل جهاد مستلزم نفی آن می گردد. در این مورد مبین آیین بهائی حضرت ولی امرالله بیانی می فرمایند که هم فلسفه نزول احکام ظاهرا خشن و هم توصیف حضرت عبدالبهاء را از آن احکام برایمان تشریح می نماید:

“این مُصحَفِ آسمانی را باید فی الحقیقه گنجینه ای از وعود و بشارات و شرح اوصاف و نعوت حضرت موعود دانست، نه سنن و احکامی که دستور و نظام مستمر جامعۀ بشریه را تشکیل داده و یا برای دلالت نسل های آیندۀ انسانی در قرون و اعصار متمادی مقرر شده باشد… این منشور الهی متضمن اصول و قواعد و احکام و فرائضی است که متعمّداً به نحو شدید و غلیظ تشریع گردیده و منظور از آن انهدام تأسیسات عتیقۀ بالیه و ایقاظ رؤسای دین و انتباه غافلین از رَقدِ غفلت و خمودت و ایجاد انقلاب و تحوّل جدید در قلوب و تمهید سبیل برای ظهور دور بدیع بوده است.” قرن بدیع جلد اول ص ۱۵۱

اکنون بگونه ای کلی ساختار این دیالکتیک را خلاصه می نمایم. با نگاهی به کتاب بیان معلوم می گردد که حضرت باب در چند مرحله دیالکتیکی از حکم جهاد عکس ان را نتیجه می گیرند. در مرحله اول بیان می دارند که چون خداوند انسان را به مثال خود خلق کرده است دوست دارد که همه مردم به آیین الهی ایمان بیاورند و به عرفان برسند و در نتیجه دنیا باید از غیر مومن پاک شود و تهدید غیر مومن به قتل در صورت ایمان نیاوردن ممکن می شود. در اینجا می بینیم که اصل جهاد و خشونت بشکلی فلسفی و افراطی و مطلق مطرح می شود. اما بلا فاصله حضرت باب نشان می دهند که ضرورت وادار ساختن غیر مومنان به ایمان بخاطر آن است که خداوند انسان را دوست دارد و در نتیجه خداوند نه حزن احدی را می پسندد و نه اجازه می دهد که کسی کسی را محزون کند. در نتیجه از همان اصل نتیجه می گیرند که برای ورود همگان به آیین جدید خداوند کشتن هیچکس از جمله کشتن غیر مومنان را نمی پسندد.

این تناقض اساسی در ابتدا به یک صورت حل می شود: غیر مومن را نباید تهدید به قتل کرد بلکه باید از طریق فشار مالی بر او و حرام ساختن ازدواج مؤمن با غیر مؤمن و سلب حقوق مالی غیر مؤمن پس از طلاق او را تشویق به ایمان نمود. در نتیجه کتاب بیان هردو حکم را یکی غصب اموال غیر بابی بعنوان غنیمت جنگی و دیگری تحریم ازدواج با غیر بابی را تاکید می نماید. اما اکنون بلافاصله یک مرحله نوین دیالکتیک مطرح می شود. دیدیم که حکم غصب اموال غیر بابی برای آن بود که خداوند نمی خواست حزن احدی را ببیند. اما اکنون حضرت باب بیان می کنند که غصب اموال قابل اجراست مگر انکه این کار باعث حزن احدی بشود. در غیر این صورت این کار ممنوع است. آشکار است که بدین طریق حکم جهاد از درون بالکل منتفی می شود.

در اینجاست که حضرت باب یک استدلال دیالکتیکی دیگر ی را مطرح می کنند. غصب اموال مستلزم یک شرط دیگر نیز می باشد و آن اینست که این کار توسط نه بابیان بلکه صرفا توسط سلطان بابی انجام شود آنهم البته بشرط آنکه باعث حزن احدی نشود. اما بر طبق حکم صریح کتاب بیان، ظهور سلطان بابی یا ارتفاع یافتن و قدرت یافتن آیین بابی تنها پس از ظهور موعود بیان یعنی پس از پایان دوران آیین بابی صورت می گیرد. اما در آن زمان نیز دیگر احکام بابی با ظهور جدید منسوخ می شوند. نتیجه این قضیه این می شود که حکم فشار مالی بر غیر مومن مطلقا ممنوع می شود. اکنون کتاب بیان مرحله جدیدی از سیر دیالکتیک را مطرح می کند. قبلا دیدیم که هم حکم غصب اموال غیر بابی و هم حکم تحریم ازدواج با غیر بابی برای آن مطرح شد که این کار وسیله ای برای جذب غیر مومنان به آیین بابی باشد. حال حضرت باب به تناقض بنیادی دیگر این حکم توجه می نمایند و بیان می دارند که در واقع تحریم مالکیت برای غیر بابیان و تحریم ازدواج با غیر بابی نه تنها در حقیقت باعث ایمان آنان نمی شود بلکه نتیجه عکس دارد.

در نتیجه در این مرحله از دیالکتیک به این حکم می رسند که در دوران آیین بابی باید همه این احکام را کنار گذارد و بر طبق آنها عمل ننمود تا آنکه بدین وسیله مردم به آیین نوین جذب شوند. و بالاخره حضرت باب در این سیر دیالکتیک به یک مرحله دیگر هم توجه می نمایند. خداوند جهاد را برای آن قرار داد که مردم به او ایمان بیاورند و به عرفان برسند. اما حضرت باب می فرمایند که ایمان از طریق زور و فشار، تناقض در قول است زیرا ممکن است که به تظاهر به ایمان بیانجامد اما ایمان راستین مستلزم شناسایی روحانی و کاربرد خرد و قبول آزادانه دین براساس دلیل و برهان است. از این مطلب حضرت باب نتیجه می گیرند که بنابراین در آیین ایشان خداوند تدین را به غیر از طریق حجت و ایقان و دلیل و تبیان ممنوع ساخته است. در اینجا سیر دیالکتیک به پایان می رسد و حضرت باب از خود حکم جهاد که مورد اعتقاد مردم بود اصل آزادی عقیده و وجدان و نفی شمشیر را نتیجه گرفتند.

این اصل آنقدر اساسی می شود که حضرت باب در همانجا تدین عادی مردم بر اساس تقلید از پدر و مادر و جامعه خود را همانند تدین حاصل از جهاد و شمشیر غیر واقعی و دور از مقام انسان بعنوان موجودی روحانی معرفی می نمایند. در اینجاست که دیالکتیک حضرت باب در جایی به پایان می رسد که آن نقطه سرآغاز دیالکتیک سازندگی در آثار حضرت بهاءالله است و آن چیزی نیست جز اصل ترک تقالید و تحری حقیقت که سر آغار گفتار حضرت بهاءالله است.

برداشت بهائیان از احکام ظاهرا خشن در آثار حضرت باب

اولین اعتراض نویسنده بر نوشته من این است که می گوید نکته اصلی مقاله ام “در تناقضی تام با سخنان رهبران و نویسندگان مهم و برجسته بهائی نظیر گلپایگانی و اشراق خاوری است” آنگاه از این دو نویسندهنقل قول می کند که در آن از وجود حکم جهاد در آثار حضرت باب سخن رفته است. اما این سخن نویسنده تحریف واقعیت است زیرا که در مقاله این نگارنده هرگز گفته نشده است که حکم جهاد در آثار حضرت باب وجود ندارد بلکه به صراحت گفته ام که این احکام در آثار حضرت باب بیان شده اند اما هدف حضرت باب از بیان این احکام عمل بر طبق آنها نبوده چرا که به صورتی دیالکتیک اجرای آن احکام را مشروط به چندین شرط محال کرده اند. بدین ترتیب سخن من هیچ تناقضی با سخن دیگر نویسندگان بهائی مانند گلپایگانی و اشراق خاوری ندارد چرا که همه آنان تنها از وجود احکام جهاد در آثار حضرت باب سخن گفته اند اما هیچیک از آنان معتقد نیستند که این احکام بمنظور عمل بوده است چرا که همه آنان کل عمر دیانت بابی را ۹ سال می دانستند. عین گفته ام در آن مقاله این است:

“تعالیم حضرت باب نقطه انتقالی میان فرهنگ جهاد اسلامی و فرهنگ صلح و وداد بهائی را نمایان می سازد. ایشان، در اندیشه انتظار اسلامی، به عنوان موعودی که با شمشیر خویش ظالمان را نابود خواهد ساخت تعریف می شدند. بدیهی است که در آثار حضرت باب ظاهراً حکم شمشیر و جهاد تا حدودی حفظ شود. امّا بخاطر آنکه هدف حضرت باب حرکت به طرف فرهنگ صلح و وداد بود بدین جهت است که در سرتاسر آثارشان حکم سیف و جهاد دستخوش تحولی بنیادی می گردد و در نتیجه مشروط به محال می شود. به عبارت دیگر در واقعیت، آثار حضرت باب مخالف هرگونه شورش یا جهاد قهرآمیزبود.”

البته اینکه نویسندگان بهائی در موارد گوناگون چه برداشتی داشته باشند نظر شخصی آنهاست و ما در فرهنگ بهائی هیچ عالم مذهبی را به حد خدا بالا نمی بریم تا آنکه بگوییم هرچه او بگوید حرف خداست و مرجعیت مطلق دارد. برای بهائیان همه افراد برابرند و می توانند اشتباه کنند و در نتیجه در آیین بهائیمذهب به وسیله ای برای مشروعیت تقلید و خودکامگی سیاسی منحط نمی شود.

بعنوان مثال نویسنده به نوشته گلپایگانی در کتاب ایشان بنام کشف الغطاء استناد می کند و می نویسد که وی دین بیان را آنچنانکه مورد اعتقادازلیان می باشد مبتنی بر احکام سخت جهاد توصیف کرده است. اما حقیقت این است که کتاب مزبور سرتاسر در رد ازلیان نوشته شده و این بحث هم در ارتباط با همین مطلب است. ازلیان که بخش بسیار قلیلی از بابیان را تشکیل می دادند (چه که ۹۵ در صد بابیان حضرت بهاءالله را بعنوان موعود بیان قبول کردند) برآنند که احکام حضرت باب قرار است که مدتی حدود دوهزار سال در دنیا عملی گردد و درنتیجه منتظر ظهور سلطان بابی و تسخیر ممالک و اجرای احکام جهاد توسط بابیان می باشند و به همین علت آنان حضرت بهاءالله را انکار می نمایند زیرا که می گویند قبول ظهور موعود، بلافاصله پس از شهادت حضرت باب به این معناست که احکام بابی بویژه احکام اجتماعی و سیاسی بابی برای عمل نازل نشده اند. بحث گلپایگانی در سرتاسر کتاب کشف الغطاء اثبات این نکته است که حضرت بهاءالله موعود کتاب بیان می باشند و در نتیجه وی بر آن است که هیچیک از ان احکام قابل اجرا نبوده بلکه مشروط به شرط محال شده اند. در واقع سخن گلپایگانی به این معناست که اگر اعتقاد ازلیان را درست بگیریم آنگاه باید چنین بپنداریم که آن احکام بظاهرخشونت آمیز برای عمل و اجرا نازل شده اند. اما این مطلب درست نیست چرا که باور ازلیان نادرست است و حضرت بهاءالله موعود کتاب بیان می باشند و بدین ترتیب هیچیک از ان احکام برای عمل نازل نشده اند.

نکته دیگر این است که حضرت بهاءالله حتی در کتاب اقدس نیز همین باور ازلیان را مورد بحث قرار می دهند و به استناد بیانات حضرت باب استدلال می کنند که نه تنها قرار نبوده است که احکام مربوط به جهاد کتاب بیان مورد عمل قرار گیرد بلکه حتی برخی احکام عبادتی بیان نیز اجرایش در واقع مستلزم ظهور بلافاصله موعود می باشد. بعنوان مثال در بند ۱۳۷ اقدس با نقل قول از بیان عربی که می فرماید قبله شخص من یظهره الله است می فرمایند: “لو تنکرونه باهوا ئکم الی ایه قبله تتوجهون یا معشر الغافلین” (ای غافلان اگر موعود بیان را انکار می کنید آن وقت به طرف کدام قبله توجه می کنید؟) در این بیان دعوی ازلیان بر اینکه احکام بابی برای اجرا بمدت دو هزار سال نازل شده است مطلقا نفی گشته و حضرت بهاءالله استدلال می کنند که حتی اجرای حکم نماز بابی نیز مشروط به ظهور موعود بوده و در نتیجه در واقع حکمی سمبلیک می گردد چرا که با ظهور موعود دیگر تنها احکام و قوانین ظهور جدید باید مورد عمل قرار گیرد.

مطلب دیگر این است که حضرت بهاءالله در همان کتاب اقدس (بند ۱۴۰) در طرد اندیشه ازلیان به بیانی دیگر از حضرت باب که مستقیما بحث در باره احکام خشونت آمیز بابی است استناد می کنند و از طریق آن استدلال می کنند که نه تنها احکام خشونت آمیز بیان برای اجرا نازل نشده اند و مشروط به شرط محال گردیده اند بلکه این بیان ثابت می کند که بر طبق حضرت باب ارتفاع آیین موعود بیان قبل از ارتفاع آیین بابی صورت می پذیرد و در نتیچه هرگز قرار نبوده است که آیین بابی به قدرت برسد چرا که نه تنها ظهور بلکه حتی ارتفاع یافتن آیین بهائی نیز پیش از ارتفاع یافتن آیین بابی صورت می پذیرد حضرت باب در باب ۱۵ از واحد هشتم بیان فارسی ازدواج با غیر بابی را حرام می سازند و برای همسر غیر بابی حق مالکیتی قائل نمی شوند، امّا بلافاصله تأکید می فرمایند که این حکم را نباید هم اکنون اجرا نمود بلکه باید با غیر بابی ازدواج کرد و باید حق مالکیت اورا محترم شمرد تا آنکه آنها به آئین بابی گرایش یابند. آنگاه حضرت باب متذکر می شوند که حکم عدم ازدواج وسلب مالکیت از غیر بابی را صرفاً باید پس از ارتفاع امر من یظهره الله مورد اجرا قرار داد.”

حضرت بهاءالله پس از نقل همین آیه ازکتاب بیان، ازلیان را مورد خطاب قرار داده و به آنها خاطر نشان می سازند که حضرت باب در آن آیه تصریح می فرماید که ارتفاع آیین بهائی قبل از ارتفاع آیین خود حضرت باب تحقق می پذیرد: “یا ملاء البیان اقسمکم بربکم الرحمن بان تنظروا فیما نزل بالحق بعین الانصاف و لا تکونن من الذین یرون برهان الله و ینکرونه الا انهم من الهالکین. قد صرح نقطه البیان فی هذه الایه بارتفاع امری قبل امره یشهد بذلک کل منصف علیم”

نکته دیگر ی که نشان می دهد که از نظر حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاءو همه بهائیان احکام جهاد درآثار حضرت باب صرفا امری ظاهری است و در شکل راستین آن تنها به معنای چیرگی روحانی و باطنی کلام حضرت باب است این واقعیت مسلم است که همه این احکام خشونت آمیز و فتح ممالک، ظاهرا و بر طبق بسیاری از احادیث قرار بود که در همان سال ظهور توسط خود حضرت باب عملی گردند. علت این موضوع آن است که بسیاری از بشارات مربوط به قائم بیان می دارد که جهاد و خشونت توسط او عملی می گردد. بنابراین یک بهائی که حضرت باب را قائم موعود می داند بر آن است که معنای راستین این احکام همان است که توسط خود حضرت باب مورد عمل قرار گرفتند. اما آشکار است که خود حضرت باب نه تنها به جهاد و خشونت ظاهری دست نزدند و به تسخیر ظاهری بلاد و فتح کشورها و کشتار غیر مومنان نپرداختند بلکه خود در منتهای مظلومیت بسر برده و در اسارت و تبعید به شهادت رسیدند. بنابراین بهائیان در مورد احکام جهاد در آثار قائم ضرورتا آنها را سمبلیک و دارای معانی باطنی می بیینند و نه امری ظاهری و عملی. این همان مطلبی است که حضرت بهاءالله در کتاب ایقان هم آن را تاکید فرمودند:

“بلی سلطنتی که در کتب در حق قائم مذکور است حق و لاریب فیه ولکن آن نه هر سلطنت و حکومتی است که هر نفس ادراک نماید… مراد از سلطنت…احاطه باطنیه است که به آن احاطه می نماید کل من فی السموات و الارض را.”

پس آشکار است که اگرچه حضرت عبدالبهاءدر لوحی بیان می فرمایند که “منطوق بیان ضرب اعناق و حرق کتب و اوراق و هدم بقاع و قتل عام الا من امن و صدق” بوده است اما مراد ایشان تنها این است که ظاهر احکام حضرت باب خشن بوده اند اما ایشان بعنوان مقدمه و بشارتی بر آیین بهائی به ترویج خشونت نپرداختند. به عبارت دیگر احکام و آثار حضرت باب دارای ساختاری دیالکتیک می باشند و حقیقت باطنی ان احکام نفی شکل ظاهری ان می باشد. برای همین خاطر حضرت عبدالبهاء فهرستی از منطوق بیان یعنی انچه که در بیان مورد بحث قرار کرفته است بدست می دهند اما خود این فهرست بیانگر آن ساختار دیالکتیک است. دلیل این امر این است که در بیان هم حرق کتب و هم قتل غیر مؤمنان (یا ضرب اعناق) مورد بحث قرار گرفته است اما اولا حکمی که داده شده است حرام بودن حرق کتب است و نه اجرای آن ودوم آنکه حکم بیان این است که اولا خداوند قتل غیر مومنان را نمی پسندد و بنابراین برای ایمان آوردن آنان باید از راههای دیگر استفاده نمود و ثانیا کشتن غیر بابی باید تنها پس از ظهور موعود بیان عملی کردد و قبل از آن چنین کاری حرام است.

سوم آنکه هدم بقاع در آثار حضرت باب صرفا هدم معنوی و اعتقادی است و نه هدم ظاهری. می بینیم که هم منطق حضرت باب و هم منطق حضرت عبدالبهاء منطقی پیچیده و دیالکتیکی است و از عرصه ظواهر محدود فراتر رفته و به معانی راستین و باطنی نامحدود توجه می نماید. در هیچیک از آثار حضرت باب و در هیج کجای بیان فارسی یا عربی حکم حرق کتب نیامده است. آنچه که آمده است این حکم در کتاب بیان عربی است که حضرت باب مطلقا سوزاندن هر کتابی را حرام فرموده اند. عین بیان ایشان این است “انتم ابدا کتابا لاتحرقون” . تنها جایی که در کتاب بیان واژه حرق کتب آمده است همین بیان است که در آن حرق کتب مورد بحث و منطوق بیان است اما به این شکل که این کار حرام شده است. این بیان نسخ فرهنگ گذشته ای است (که متاسفانه هنوز هم توسط مرتجعان عملی می گردد) که در ان کتابسوزی رواج کامل داشته و سمبلی از سنت پرستی بوده است. جالب است که حضرت عبدالبهاءدر این بحث نه محو کتب بلکه حرق کتب را منطوق بیان معرفی می نمایند چرا که ظاهرا حکم محو کتب در بیان آمده است اما در مورد حرق کتب تنها مطلبی که ذکر شده است نفی مطلق ان است. علت این مطلب این است که حضرت عبدالبهاء دارند همان منطق دیالکتیک در مورد حکم شمشیررا در آثار حضرت باب بیان می دارند.

محو کتب و ارتفاع بقاع

در اینجا لازم است که حکم محو کتب و هدم بقاع را در آثار حضرت باب به اختصار مورد بررسی قرار دهیم. یادمان است که این چهارمین استدلال نویسنده است که می گوید چگونه می توان حکم “حرق کتب” را توجیه نمود. البته وی حرق کتب و محو کتب را با یکدیگر اشتباه می کند و متوجه نیست که حرق کتب در آثار حضرت باب حرام قطعی شده است. اما او به حکم بیان فارسی استناد می کند که در آن از لزوم “محو” کتب غیر بابی سخن رفته است. و آنگاه در اعتراض به مقاله این نگارنده می نویسد “آیا نویسنده معتقد است این حکم نیز در راستای صلح و دوستی نازل شده است؟” در پاسخ به این نویسنده باید بگویم که محو کتب درآثار حضرت باب هرگز و ابدا به معنای سنتی این واژه نیست. بر عکس در آثار حضرت باب مفهوم محو کتب نه به معنای نفی ظاهری کتابها بلکه تنها به معنای نسخ و نفی مرجعیت کتابها و سنن گذشته آمده است.

اصولا این واژه محو معادل مفهوم “نفی” در دیالکتیک هگل است بدین ترتیب که مثلا در اندیشه هگل عرصه اقتصاد، نفی و محو عرصه خانواده است و دولت، نفی و محو هردوی آن دو می باشد. این به این معنا نیست که با ظهوربازار و اقتصاد، خانواده ها نابود می گردند یا انکه با ظهور دولت، دیگر در جامعه بشری نه اقتصادی می ماند و نه خانواده ای بلکه سخن هگل در کتاب فلسفه حقوق به این معناست که در عرصه اقتصاد، اصل و قاعده حاکم بر خانواده غیر قابل عمل می گردد و در عرصه سیاست هردو اصل مر بوط به خانواده و اقتصاد غیر قابل اطلاق می شود درعین آنکه اصل حاکم بر سیاست در واقع شکل بالاتری از هردو اصل پیشین است. برای آنکه بفهمیم دستور حضرت باب راجع به محو کتب گذشته به معنای نابودی ظاهری آن کتابها نیست بلکه به معنای نفی سنت پرستی و نسخ رسوم کهن می باشد به عین بیان حضرت باب در کتاب بیان فارسی (باب ششم از واحد ششم) توجه می کنیم و می بینیم که حضرت باب در توضیح حکمشان چنین می فرمایند:

“نظر کن از یوم آدم تا ظهور رسول الله در کتب سماویه اگر چه کل حق بوده و من عندالله ولی نزد ظهور فرقان کل مرتفع شد … گویا دیده می شود من یظهره الله می نویسد بکل کلمه شهادتین راباسم خود و اوست جوهر کل دین که اگر بر نفسی نازل شود و فی الحین مؤمن باو نگردد آنچه در بیان مالک شده محو می گردد.”

در بیان بالا حضرت باب سه مطلب را مشحص می کنند. اول انکه واژه محوکتب همان واژه ارتفاع کتب است. دوم آنکه حضرت باب تصریح می کنند که بمجرد ظهور قران همه کتابهای آسمانی گذشته محو و مرتفع شدند. آشکار است که این ارتفاع نه به معنای از میان رفتن ظاهری آن کتابها بلکه بمعنای نسخ کتب و احکام گذشته است. سوم آنکه حضرت باب بیان می کنند که هر لحظه که موعود بیان ظاهر شود و در نوشته ای اعلان توحید خدا و رسالت خود را بنماید در آن صورت با دریافت آن نوشته توسط هر فرد بابی و عدم قبول آیین جدید همه کتابهای آیین بیان که در نزد آن بابی است فی الحین و خود بخود محو می شود. آشکار است که کتابها نمی توانند خود بخود و فی الحین نابود گردند بلکه این محو به این معناست که آن کتابها از مرجعیت می افتند و عمل بر طبق آنها دیگر مورد قبول خدا نخواهد بود زیرا آن فرد پیام آیین نوین را شنیده است و قبول نکرده است. آشکار است که یک شخص بابی که دعوی حضرت بهاءالله را قبول نمی کند و به بیان ایمان دارد به محو ظاهری کتب دین خود دست نمی زند. اما از نظر حضرت باب در باطن همه آن آثار فی الحین محو و مرتفع می شوند.

در اینجا لازم است به اشکال دیگر نویسنده هم پاسخ دهم. وی می پرسد که حکم هدم بقاع را چگونه می توان به معنایی غیر ظاهری تعبیر نمود. پاسخ این مطلب در همین بیان بالا که در باره محو کتب نقل شد داده شده است. توضیح انکه حضرت باب بجای هدم بقاع تنها از واژه “ارتفاع بقاع” سخن می گویند. حکم ایشان این است که با ظهور جدید، بقاع گذشته مرتفع می شوند. اما چنانکه در بیان بالا می بینیم حضرت باب ارتفاع را به معنای نسخ می گیرند و نه ویرانی ظاهری. از نظر حضرت باب با ظهور هر آیین جدید آیین قبل مرتفع می گردد. حضرت باب مکررا بیان می دارند که هر کتاب آسمانی توسط کتاب بعد ارتفاع می یابد چرا که اگر چه در ظاهر، کتاب جدید نسخ کتاب قبل است اما در حقیقت کتاب جدید همان کتاب قبل است که بشکل بالاتری خود را ظاهر ساخته است.

لازم به تذکر است که واژه ارتفاع در آثار حضرت باب همان واژه ای است که در نوشته های هگل عصاره دیالکتیک اوست یعنی مفهوم آلمانی آفهبونگ است که در آلمانی در آن واحد هم به معنای محو/نفی/ویرانی و هم به معنای عروج و بقا می باشد. در واقع بسختی می توان در زبانهای گوناگون ترجمه درستی برای این مفهوم دیالکتیک یافت. آفهبونگ همان “سنتز” یا “نفی نفی” است به این معنا که به مفهومی کاملتر و کلی تر اشاره می کند که هم نفی مفاهیم ناقص و محدود پیشین است و هم در عین حال همان مفاهیم پیشین است که از میان نرفته بلکه بشکل کاملتر و بالاتری خود را ظاهر کرده اند.

در این مقاله کوتاه فرصتی برای توضیح بیشتر در باره دیالکتیک و عصاره آن یعنی واژه آفهبونگ نیست. اما باید دید که پیامبر انقلابی شیراز خود مستقلا به خلق اندیشه ای پویا و دیالکتیکی پرداخت و برای توضیح جهان بینی خلاق خود از واژه “ارتفاع” که هم به معنای نسخ ومحو و و هم به معنای عروج و کمال است استفاده نمود. ارتفاع درست همان آفهبونگ هگلی است. این است که ایشان انجیل را ارتفاع تورات، و قران را ارتفاع تورات و انجیل، و بیان را ارتفاع قران و انجیل و تورات دانست. همینطور ایشان مکررا بیان می دارند که با ظهور موعود، آثار حضرت باب مرتفع می گردند و به همین علت می فرمایند (باب سیزده از واحد هفتم) که در آن روز “اگر یک حرف از آن ظهور را کسی نویسد بهتر است از اینکه کل بیان و کتبی که در بیان انشاء شده نویسد زیرا که کل مرتفع می گردد و آن می ماند تا ظهور دیگر.” شباهت این بیان به حکم “محو کل کتب الا ما انشئت او تنشی فی ذلک الامر” تصادفی نیست.

از انچه که گفته شد می توان فهمید که هم حکم محو و یا ارتفاع کتابهای قبل و هم حکم ارتفاع بقاع، تنها و تنها به معنای نسخ مرجعیت کتابها و بقاع گذشته است و اینکه این محو و ارتفاع نه تنها در ظهور حضرت باب بلکه در ظهور هر پیامبری متحقق شده و خواهد شد. در اینجا لازم است به عین بیان حضرت باب در مورد ارتفاع بقاع اشاره کنم.

“فی ارتفاع کل بقاع کانت فوق الارض: ملخص این باب انکه در هر ظهوری که من عند الله ظاهر می گردد بقاعی که قبل بوده مرتفع می گردد.” (باب دوازدهم از واحد چهارم)

نکته دیگر ی که قابل توجه است این است که حضرت باب در توضیح همان حکم ارتفاع بقاع توضیح می فرمایند که با ظهور موعود بیان نیز بقاع بابی با کلام موعود رفع می گردد: “که کل این ظهورات بیانیه نزد او در ظل یک کلمه اوست که می فرماید قد ارفعناه. ولی آن را رفع نمی فرماید تا اعظم از آن نازل فرماید.” در اینجا مانند آفتاب آشکار است که حضرت باب دارند به آیه قران که می فرماید ما هیج آیه ای را نسخ نمی کنیم مگر انکه بهتر و یا مثل آن را بیاوریم اشاره می فرمایند و ارتفاع را درست همان مفهوم نسخ می گیرند. شاهد دیگر بر این حقیقت، بیان حضرت باب در کتاب بیان فارسی است که در آن تاکید می فرماید که قران حکم بر ارتفاع انجیل کرده است: “عبادی هستند که بعد از نزول بیان عامل بودند به قبل او…مثل عبادی…که امروز در انجیل عمل می کنند و حال آنکه قران نازل شد و حکم ارتفاع آن شد.” (باب سوم از واحد هشتم) آشکار است که این ارتفاع به معنای هدم ظاهری نیست بلکه تنها به معنای نسخ و محو مرجعیت آن است. معلو م می شود که حکم ارتفاع بقاع به چه معناست.

یکی از شواهدی که به آسانی نشان می دهد هرگز منظور حضرت باب از ارتفاع بقاع نابود کردن ظاهری آنان نیست این واقعیت است که مدتها پس از نزول کتاب بیان فارسی یعنی مدتها پس از نزول حکم ارتفاع بقاع حضرت باب در دوران اقامت در چهریق حداقل هزار صفحه زیارتنامه بافتخار حضرت محمد و همه امامان وحضرت فاطمه نازل می فرمایند و زیارت بقاع آنان را در مدینه و کربلا و دیگر مناطق توصیه می فرمایند. البته همه ما با برخی از زیارتنامه هایی که حضرت باب در حق امام حسین نازل فرموده اند آشنایی داریم. اما حقیقت این است که آن حضرت حداقل حدود سی زیارتنامه مفصل در حق تک تک امامان و حضرت فاطمه و حضرت محمد نازل کرده اند. حال باید دید که چگونه می شود که حضرت باب دستور تخریب این بقاع را داده باشند و آنگاه صدها زیارتنامه برای آن بقاع نوشته و پیروان خود را به سفر به آن مناطق و اجرای شعائر آن زیارتنامه ها تشویق نمایند. آشکار است که در ذهنیت حضرت باب، حکم ارتفاع بقاع مطلقا ربطی به هدم ظاهری ندارد بلکه این ارتفاع صرفا به این معناست که با ظهور جدید فرامین ادیان گذشته همگی نسخ شده اند.

دیالکتیک جهاد در آثار حضرت باب

اکنون لازم است که مستقیما به بررسی تفصیلی حکم جهاد در آثار حضرت باب بپردازیم. در این مورد نویسنده برای استدلال یک آیه از تفسیر سوره یوسف را نقل قول می کند تا آنکه ادعا نماید که حضرت باب حکم جهاد را آورده اند. اشکال این استدلال آن است که چنانکه خواهیم دید خود حضرت باب بیان می دارند که احکام تفسیر سوره یوسف که کتاب اول ایشان است احکام آیین جدید نیست بلکه بخاطر آماده نبودن مردم در آن زمان صرفا به بیان احکام قران پرداخته اند ولی آن کتاب با کتاب بیان منسوخ است. بحث خود را با حکم جهاد در تفسیر سوره یوسف اغاز می کنم و انگاه به حکم جهاد در کتاب بیان می پردازم.

الف: جهاد در تفسیر سوره یوسف

چنانکه دیدیم نویسنده برای انتقاد از مقاله این نگارنده و اثبات وجود اصل جهاد در آیین بابی تنها به یک نقل قول از حضرت باب می پردازد ولی بجای نقل قول از کتاب بیان به نقل قول از تفسیر سوره یوسف دست می زند. در آن آیه حضرت باب از لزوم “حرب با مشرکین” و به سبک آیات قرانی سخن می گویند. اما حقیقت این است که استدلال نویسنده کاملا نادرست است:

اولین دلیل این است که این استدلال اثبات وجود حکم جهاد در اسلام است و نه در آیین بابی. خود حضرت باب در کتاب دلائل السبعه صریحا اعلان می کنند که ایشان در کتاب اول خود، یعنی در تفسیر سوره یوسف، احکام آیین جدید را نیاوردند و بر عکس بخاطر انکه مردم مضطرب نشوند تنها به تکرار احکام قران پرداختند تا آنکه آن احکام بعدآ در کتاب بیان توسط آیین بدیع منسوخ می شود. حضرت باب می فرمایند:

“نظر کن در فضل حضرت منتظر که چقدر رحمت خود را در حق مسلمین واسع فرموده تا آنکه آنها را نجات دهد مقامى که اوّل خلق است ومظهر ظهور آیهء انى انا الله چگونه خود را باسم بابیت قائم آل محمّد ظاهر فرمود وباحکام قرآن در کتاب اوّل حکم فرمود تا آنکه مردم مضطرب نشوند از کتاب جدید وامر جدید وببینند این مشابه است با خود ایشان لعلّ محتجب نشوند.”

دومین دلیل این است که بر خلاف تصور نویسنده اینگونه بیانات در تفسیر سوره یوسف نه تنها مؤید سخن او نیست بلکه بر عکس نشان می دهد که همواره چه در زمان تفسیر سوره یوسف و چه بعد از آن هرگز حضرت باب قصد تشویق یا اجرای جهاد را نداشتند. در واقع همه تفسیر سوره یوسف اثبات این واقعیت است که از نظر ایشان جهاد ممنوع است. علت این مطلب این است که در سرتاسر تفسیر سوره یوسف ظاهرا بابیان به جهاد تشویق می گردند واین حکم به این صورت در می آید که آنان موظف می شوند که در کربلا جمع شوند تا حضرت باب به آنان پیوسته و جهاد و خروج نمایند. به همین جهت بود که بابیان بطرف کربلا سرازیر شدند. حضرت باب هم به طرف مکه و مدینه رفتند و قرار بر این بود که پس از آن به کربلا بروند تا اجازه جهاد را صادر کنند. بابیانی که از کودکی در مکتب شیعه رشد کرده و تارو پود وجودشان با حکم جهاد و شمشیر آمیخته شده بود محور زندگانیشان را در این سفر و این خروج خلاصه می دیدند. اما هدف حضرت باب از همه این احکام و دعوت به رفتن به کربلا چیز دیگری بود. ایشان می خواستند که مرکزیت مفهوم جهاد و شمشیر و خونریزی را از صفحه دل بابیان پاک کنند و به آنان بیاموزند که نه تنها اجازه جهاد ندارند بلکه اصولا جهاد مشروط به شرط محال است.

آنچه که حضرت باب می خواستند عملی کنند یک تحول ریشه ای و بنیادین بود که انجام آن نیازمند یک شوک فراگیر فرهنگی بود. بنابراین حضرت باب بجای پیوستن به خیل بابیان و صدور اجازه جهاد و آغاز قتال همه بابیان را غافلگیر و مات و مبهوت فرمودند. به این ترتیب که سفر به کربلا را لغو کردند و به ایران بازگشتند. آن حضرت در چندین لوح خطاب به بابیان فرمودند که اگر جهاد را عملی می کردیم البته به تایید خداوند پیروز می شدیم اما چون دیدیم که چنین جهادی باعث حزن و اندوه و مرگ مردم خواهد شد آن را ممنوع و ملغی ساختیم. خواننده عزیز اگر به این واقعیت تاریخی و به دهها الواح حضرت باب در این مورد مانند لوح عبدالخالق توجه نماید به آسانی درک می کند که تمام مباحث مربوط به حکم جهاد در تفسیر سوره یوسف وسیله ای بود برای آنکه ایشان به بابیان بیاموزند که جهاد همواره غیر ممکن است نه بخاطر انکه امکان موفقیت ندارد بلکه بخاطر آنکه باعث حزن و رنج مردم می شود و در نتیجه باید کنار گذارده شود. مسلما این واقعه یکی از بزرگترین و تاریخی ترین نقاط عطف در تاریخ فرهنگ ایران و سوق ایران در جهت صلح و بشر دوستی بوده است. چنانکه بعدا خواهیم دید حکم بیان فارسی هم دقیقا همین حکم می شود: جهاد تنها در صورتی قابل قبول است که باعث حزن احدی نشود.

دلیل سوم این است که در تفسیر سوره یوسف ظاهرا جهاد تا فرا رسیدن روز قیامت تشویق می شود اما مطلب این است که هم در همان کتاب و هم در آثار بعدیشان حضرت باب صریحا معلوم می کنند که روز قیامت همان روز ظهور حضرت باب است. بدین ترتیب حکم جهاد خود بخود نفی خود می باشد.

دلیل چهارم این است که حضرت باب در یکی از آثار اولیه شان بنام رساله فروع عدلیه بخش خاصی را به بحث در مورد جهاد اختصاص می دهند. و در آن می فرمایند که حضرت محمد را خداوند بر پنج شمشیر مبعوث فرمود: شمشیری علیه مشرکین عرب، شمشیری علیه اهل ذمه، شمشیری علیه مشرکین غیر عرب، شمشیری علیه اهل بغی، و شمشیری علیه بزهکاران. آنوقت حضرت باب توضیح می فرمایند که سه شمشیر اول تنها زمانی به غلاف برمی گردد و جهاد ملغی می شود که خورشید از مغرب طلوع نماید. عین بیان حضرت باب این است:

“وان قد بعث محمدا (ص) علی خمسه اسیاف فثلاثه منها لا تغمد…حتی تطلع الشمس من المغرب…و منها سیف علی مشرکی العرب…و منها سیف علی اهل الذمه…و منها سیف علی مشرکی اهل الارض…و من بعد تلک الثلاثه فسیف لاهل البغی…الخامس هوالعمود لاجل القصاص.”

می بینیم که در اینجا حضرت باب اجرای حکم جهاد را تا زمانی که خورشید از مغرب طلوع نماید موجه می دانند اما با طلوع خورشید از مغرب همه این شمشیرهای جهاد باید به غلاف راجع شوند. در ابتدا ممکن است که چنین تصور شود که این حکم در واقع اثبات کامل حکم جهاد در آیین بابی است. اما حقیقت عکس این مطلب است. یعنی حضرت باب ظاهرا حکم شمشیر را در آثارشان بیان می کنند اما تنها برای این منظور که آن را وارونه نموده و جهاد را بکلی منتفی نمایند. دلیل این مطلب این است که حضرت باب در سرتاسرآثارشان برا ین نکته تاکید می کنند که با ظهور ایشان از افق شیراز خورشید از مغرب طلوع کرده است و اصولا طلوع از مغرب به معنای ظهور ایشان از فارس است. آشکار است که حضرت باب احکام جهاد و خشونت را ظاهرا حفظ می کنند تا انکه آن را از ریشه نابود سازند. این است رسالت و نبوغ پیامبر جوان شیراز که از سمبلهای متداول میان مردم استفاده نمود تا انکه به آن سمبلها روح و معانی تازه ای بدمد و از ورای تاریکی پرخاشگری و خونخواری آفتاب عطوفت و مهر را تابان نماید. بعنوان مثال حضرت باب در کتاب دلایل السبعه چنین می فرمایند:

“والا کل واقع شده و می شود مثلا طلوع شمس از مغرب نه این شمس مراد است اگر این شمس می بود در ظهورات قبل می باید بشود بلکه مراد طلوع شمس حقیقت است از محل غروب خود. نظر کن که طلوع شمس حقیقت در مکه شد و حال طلوع آن از ارض فاء شده که منتهی الیه غروب اول باشد. اینست مراد نه آنطوریکه ظاهر فهمیده می شود.”

با نگاه به برداشت حضرت باب از حکم جهاد آشکار می گردد که منطق حضرت باب منطقی دیالکتیک است که طبعا برای هر سنت پرست ایستا گرایی قابل درک نیست. با ظهور حضرت باب از شیراز باید بدستور ایشان همه شمشیرها به غلاف راجع شود. جالب این است که حضرت باب در بیان فارسی حتی دو شمشیر دیگر را هم حذف کردند. به همین علت است که در کتاب بیان حکم اعدام حتی برای هر نوع بزهکاری از جمله قتل نیز ممنوع شده است.

ب. حکم جهاد در کتاب بیان

در مقاله خود چنین نوشته ام:

آثار حضرت باب شرکت درجهاد قبل ازظهور حکومت و پادشاه بابی را حرام نموده است. صریح ترین ومهمترین بحث در مورد جهاد درکتاب بیان فارسی در باب ۵ از واحد۵ صورت می گیرد. امّا پس ازذکر حکم جهاد حضرت باب تصریح می فرمایند که ” واین حکم برسلاطین صاحب اقتداردردین است نه برهمه ودر بلادی که باعث حزن نفسی یا ضرّ نفسی شود اظهار آنرا هم خدا وند اذن نفرموده.”

نویسنده اعتراض نموده که چنین نیست چون این حکم مربوط به اخذ اموال غیر بابیان است و ربطی به مسیله جهاد ندارد که مشروط به ظهور سلطان بابی باشد. اما این اعتراض بازی با کلمات و کاملا نادرست است به دلایل بسیاری که اینجا به چند دلیل اشاره می کنم.

اول آنکه این مطلب که جهاد و اعمال خشونت تنها وظیفه سلطان بابی است و نه افراد عادی و در نتیجه پیش از ظهور سلطان بابی شرکت در جهاد توسط بابیان حرام است تنها در بیان بالا که مربوط به غصب اموال غیر مومنان است نیامده است. بر عکس هر جا که حکم مربوط به جنگ و فتح بلاد و وادارساختن غیر مومنان به ایمان و یا تهدید به کشتن غیر مومنان آمده است این وظبفه تنها منحصر به سلطان بابی شده است. بعنوان مثال حضرت باب در بیان فارسی می فرمایند:

“کجاپسندند بر خود سلاطین بیان که آب بیاشامند و نفسی بر روی ارض غیر مومن بخداوند و دین او باشد و از برای غیر اولی السلطنه در دین جایز نیست…که اذن داده شده از برای فتح بلاد که کل را در ظل ایمان بخداوند و دین او وارد ساخته.” (باب پنجم از واحد چهارم)

در اینجا می بینیم که حکم مورد بحث، حکم فتح بلاد و وادار ساختن همه غیر مومنان به ایمان است. اما حضرت باب بعینه مانند حکم غصب اموال غیر بابی تاکید می کنند که این حکم برای غیر سلطان جایز نیست و تنها با ظهور سلطان بابی مطرح می گردد. مگر اینکه فتح بلاد و پاکسازی زمین از غیر مومن و وادار ساختن آنان به ایمان را هم مربوط به حکم جهاد ندانیم.

دوم آنکه بر خلاف گفته نویسنده حکم غصب اموال غیر بابی تنها به موضوع غصب اموال منحصر نمی شود بلکه بعینه همان حکم بالا در مورد فتح بلاد و وادارساختن غیر مومنان به ایمان است. اولین شاهدی که این مطلب را آشکار می کند این است که حضرت باب حکم غصب اموال غیر مومن توسط سلطان بابی را بعنوان غنایم جنگ و جهاد مطرح می کنند و در این چارچوب است که در این باب سخن از اخذ این اموال می فرمایند. به همین دلیل است که بلا فاصله در باب بعد در مورد تقسیم این اموال صحبت می کنند و عنوان این باب را “فی حکم اموال التی توخذ فی ذلک الدین” قرار داده و در مورد تقسیم غنایم حاصل از این “فتح” توسط سلطان و “والی فتح” بحث می فرمایند. آشکار است که این موضوع همان حکم جهاد است همانگونه که در قران همین موضوع غنایم حاصل از جهاد در سوره انفال مورد بحث قرار گرفته است. شاهد دیگر که نشان می دهد این حکم غصب اموال همان حکم جهاد است این است که در همان باب آن حضرت این حکم را بعنوان وسیله ای برای وادار ساختن غیر مومنان به ایمان بیان می دارند و آن را معادل حکم فتح بلاد در صدر اسلام می دانند. مثلا چنین می فرمایند:

“ملخص این باب آنکه در هر ظهوری آنچه ما علی الارض است در ظل ظهور بعد باید واقع شود مثلا در ظهور رسول خدا (ص) لایق بود که کل ما علی الارض در ظل اومؤمن شوند…و یوم ظهور رسول الله (ص) بر هر صاحب نفسی نفس او بر او حلال نبوده چگونه مایتفرع علی الحیوه…و کل از کل گرفته می شود الا انکه داخل شوند در ظل دین او…مثلا اگر فتح بلدی در صدر اسلام شد بجبر و قهر داخل اسلام شده و فایز بثمره ایمان گشته.”

سوم انکه استدلال نویسنده این است که چون درکلمات بکار برده شده در حکم مربوط به غصب اموال غیر مومنان واژه “جهاد” نیامده است پس این موضوع در آثار حضرت باب ربطی به جهاد ندارد. اما نویسنده نمی داند که با این حرف خود کاملا نظر مرا اثبات کرده است. دلیل این مطلب دو چیز است: اول آنکه در سرتاسر کتاب بیان فارسی و بیان عربی آنچه را که من حکم جهاد نامیده ام همین نوع احکام بظاهر خشونت آمیز است. بنابراین اگر حرف نویسنده را بپذیریم باید نتیجه بگیریم که در کتاب بیان فارسی و عربی حضرت باب حکم جهاد را منسوخ کرده اند. دلیل دوم تناقض گویی نویسنده است که استدلال مرا بخاطر آنکه واژه “جهاد” در حکم مورد نظر نیامده است را رد می کند و از طرف دیگر تمام مقاله اش آوردن نقل قول از اشراق خاوری و گلپایگانی و حضرت عبدالبهاء است که بگوید آنها به وجود حکم جهاد آنهم جهاد تهاجمی در آثار حضرت باب قایلند. اما مسیله این است که درهیچیک از این نقل قولها از واژه جهاد سخن نرفته است بلکه از غصب اموال و قتل غیر مومنان و حرق کتب سخن می رود.

بخلاف گفته نویسنده حکم حضرت باب در مورد غصب اموال غیر مومنان مهمترین و اصلی ترین حکم جهاد در آیین بابی است. علت این مسیله این است که همانگونه که قبلا بحث گردید همه احکام جهاد در کتاب بیان یک حکم واحدند و همگی دارای ارتباطی منطقی با یکدیگر می باشند. حکم حضرت باب که در باب پنجم از واحد چهارم تمامیتش توضیح داده می شود این است که خداوند نمی خواهد که بر روی زمین غیر مومن ببیند (که البته این حکم در مورد پنج اقلیمی که آیین بابی از آن آغاز شده است اولویت دارد). اما اگر چه این حکم ممکن است ظاهرا به شکل تهدید به قتل غیر مومنان تلقی بشود اما حضرت باب در همان باب توضیح می دهند که اولا خداوند حزن غیر مومن را هم نمی پسندد و ثانیا قتل انسان در آیین بابی حرام است (ولی حرام شده در بیان حکم قتل به اشد از هر شیی که هیچ شیی بمثل آن نهی نشده). نتیجه این دو اصل این می شود که حضرت باب دستور می دهند که کشتن غیر بابی پسندیده نیست بلکه باید آنان را از طریق مالی تشویق به ایمان کرد (و بر منسوبین بسوی بیان بقدر ذره حزن وارد نیاورده حتی در فتح اراضی هم بر اهل آن این حکم را نپسندیده… بشیونات دیگر ایشان را داخل در دین خداوند فرموده و در نزد خلق غیر بصیر همیشه متاع دنیا در نزد ایشان عزیز بوده به اخذ آن بسا باشد داخل شوند دین خدارا).

این کار به دو صورت انجام می شود. اول آنکه اموال غیر بابیان از آنان گرفته می شود مگر انکه ایمان بیاورند. دوم اینکه ازدواج با غیر بابی حرام می شود و در نتیجه همسر غیر بابی نه تنها مشمول طلاق می گردد بلکه حق مالی هم پس از طلاق نخواهد داشت (حلال نمی گردد بر ایشان اقتران …و اشد فرموده از هر عصیانی تا آنکه کسی در یوم ظهور او مبادرت به انکار ننماید). این است حکم جهاد در کتاب بیان. می بینیم که همه این احکام یک اصل واحدند. به همین علت است که بر خلاف تصور نویسنده عصاره اصل جهاد در کتاب بیان، حکم غصب اموال غیر مومن و حکم حرام بودن ازدواج با غیر بابی می باشد. اما این دو حکم در دو باب جداگانه مورد بحث قرار می گیرند یکی باب پنجم از واحد پنجم و دیگر باب پانزدهم از واحد هشتم. این هردو بابی است که قبلا در مقاله من مورد بحث قرار گرفته شده اند.

در این دو باب می بینیم که حضرت باب بالکل حکم جهاد را نسخ می کنند. در یکی بیان می کنند که غصب اموال غیر بابی (و بمنظور بابی شدنش) مشروط به دو شرط است اول آنکه سلطان بابی ظاهر شده باشد و قبل از ان هیج فرد بابی اجازه چنین کاری راندارد دوم آنکه این غصب باعث حزن احدی نشود و اگر چنین باشد این کار حرام است. اما در باب دیگر که موضوع حرام بودن ازدواج با غیر بابی را مطرح می کنند حضرت باب بنحوی دیالکتیک مطلب را وارونه می کنند. در آنجا می فرمایند که هم وادار ساختن غیر بابیان به ایمان و هم غصب اموالشان و هم حرمت ازدواج با غیر بابی را باید تنها پس از ظهور موعود یعنی پس از پایان یافتن آیین بابی اجرا نمود و دستور می دهند که در دوران آیین بابی باید با غیر بابی ازدواج نمود زیرا که این امر کمک می کند که آنان ایمان بیاورند. در اینجا دو نکته مبهوت کننده مطرح می شود. اول انکه مطلقا همه احکام جهاد در ایین بابی حرام می گردند و جهاد تنها پس از ظهور موعود قابل اجرا می گردد. اما موعود هم بفرموده حضرت باب در احکامش مطلقا آزاد است و احکام بابی دیگر در آن زمان اعتباری ندارند. البته همین طور هم شد و حضرت بهاءالله حکم جهاد و خشونت را رسما حرام فرمودند.

دوم آنکه چنانکه دیدیم ابتدا غصب اموال و ممنوعیت ازدواج با غیر بابی به این خاطر مطرح شد که این کار ها ممکن است غیر مومن را به ایمان تشویق نماید. این مطلب تنها دلیل ذکر حکم جهاد در کتاب بیان است. اما حالا می بینیم که مطلب عکس می شود: این احکام همگی در واقع مانع ایمان آوردن مردم می شود ودر نتیجه این احکام را نباید در دوران آیین بابی عملی ساخت. در اینجا قسمتی از حکم حضرت باب را در این باب می آورم:

“لایجوزالاقتران لمن لایدخل فی الدین و من کان مقترنا بنفس یجب علیه الافتراق اذا شاهد منه دون الایمان بالبیان و لم یحل علیه او علیها شییا الا اذا یرجع فی البیان و قبل ان یرفع امرالله فی یوم من یظهره الله اذن للمومنین والمومنات لعلهم یرجعون… منع کرده می شود از آنکه ایمان نیاورده حقوق ان زیرا که مالک کلشیی خداوند است عز و جل و اذن نداده بر غیر مومن تملیک شیی …اگر حق مقتدری باشد نفسهای ایشان را از ایشان منع می کند الا آنکه ایمان آورند چگونه مایملک ایشان الا قبل از ارتفاع کلمه الله که بدء ظهور است اذن داده شده.”

اما این دیالکتیک به اینجا هم ختم نمی شود. یک قدم عمده دیگر در تحریم مطلق جهاد در آثار حضرت باب این حکم ایشان است که اگر چه خداوند می خواهد همگان ایمان بیاورند اما در آیین بابی ایمان بغیر از طریق برهان و قبول مبتنی بر عرفان حرام است. در اینجا می بینیم که توسط حضرت باب تمامی ساختار جهاد در هم فرو می ریزد. جهاد و نصرت تنها به شکل استفاده از قلم و حکمت و بیان قابل قبول می گردد. حضرت باب در کتاب پنج شان می فرمایند که در بیان تدین به دین ممنوع است مکر انکه حاصل دلیل و برهان و حجت و ایقان باشد: “و علی هذا قد نهی فی البیان عن التدین بدین الا بالدلیل والبرهان والحجه و الایقان.”

به امید تولد انسان

بررسی ادعاهای میسن ریمی

کاویان صادق زاده میلانی
مقدمه
ریمی یکی از ایادیان امر بود که توسط شوقی افندی ولی امر دین بهائی به عنوان ایادی منصوب شد. بنابر دستور حضرت عبدالبهاء در الواح وصایا ولی امر لازم بود در زمان حیات خود از میان یکی از اغصان (فرزندان مذکر نسل حضرت بهاءالله) را برای رهبری جامعه بهائی نامزد و پیشنهاد کند. این غصن (عربی: شاخه) عضو دائم بیت عدل و درعین حال تفسیر کنندۀ آیات الهی بشمارمی آید. تقدیر چنان رقم خورد که نسل اغصان، یعنی فرزندان ذکور بهاءالله، که مومن به میثاق او مانده باشند در دورۀ ولایت شوقی افندی به پایان رسید و طبق پیشبینی حضرت بهاءالله در کتاب اقدس نسل اغصان به پایان رسید و مطابق دستور پیامبر بهائی بیت عدل تشکیل و مسئولیت تشریع و قانونگزاری و هدایت جامعه را به عهده گرفت. در این میان میسن ریمی که به دلیل کهولت سن و شاید غم و افسردگی ناشی از مرگ زود هنگام شوقی افندی پس از گذشت چند سال و پذیرفتن اولیه ختم سلسلۀ ولایت، به فکر این افتاد که خودش را ولی امرالله دوم معرفی کند. این مقاله کوتاه بررسی تاریخی و تحلیلی جریان نقض میسن ریمی و نقد برخی زاویه های آن است.

پیشینه تاریخی و مقدمۀ نقض ریمی

حضرت ولی امرالله شوقی افندی که جایگزین واجد شرایطی نداشتند که صلاحیت مربوط به ولایت و خصوصیت روحانی الولد سرّ ابیه (فرزندی که جانشین با کفایت پدر باشد) و خصائل اخلاقی ممتاز او را نیز دارا باشد از اعلام جانشین خودداری کرد. خودداری شوقی افندی از نگاشتن وصیت و عدم انتصاب و معرفی عمومی ولی امر دیگری که جایگزین او شود بیانگر این است که اراده او بر آن تعلق گرفته بود که ولی امر دیگری نداشته باشیم. پایان گرفتن سلسلۀ اغصان تعجبی نمی بایست داشته باشد چون در کتاب اقدس نیز این مهم آورده شده بود.

در جلسۀ اول ایادیان به تاریخ 25 نوامبر 1957 ایادیان حاضر(26 از 27 ایادی ) در ارض اقدس در دستخط خود به تمام بهائیان عالم، در شرق و غرب، اعلان داشتند که از حضرت ولی امرالله وصیتی در دست نیست و نسل اغصان خاتمه یافته و ریمی نیز یکی از آن ایادیان و از امضا کنندگان آن دستخط بود. گرچه ریمی در چند سال بعد و به اغوای جوئل مارانجلا (که هم او میسن را در آینده کوتاهی از ولایت عزل و خود را منصوب ساخت) این امضا و این متن را تکذیب و توجیه کرد ولی به هر حال میسن در آن زمان از امضا کنندگان آن بود.
پس از آن ایادیان بنابردستور حضرت عبدالبهاء در الواح وصایا از میان خود نه نفر را انتخاب کردند تا امور جامعۀ بهائی را اداره کند. این شورای عالی دستور داشت که:
«به عنوان جانشینان حضرت شوقی افندی تمام اختیارات، حقوق و قدرت اجرایی ولی امر را در دست داشته باشند، تا زمانی که بیت عدل اعظم الهی انتخاب شود.» تمام ایادیان حاضر این رسالت را بالنیابه از ولی امر به هئیات ایادیان سپردند و خود میسن نیز یکی از این نه عضو ساکن ارض اقدس بود. میسن بعدها ادعا کرده است که در آن زمان فکر می کرد که «شاید یک جوری من ولی امر بشوم» ولی میگوید «از چگونگی آن ناآگاه بودم.» پس ریمی به منشوری و تاسیس هئیاتی رای داده بود و امضا و مهر کرده بود و عضویت در آنرا پذیرفته که در اساسنامه اش بنیان ادعای های آیندۀ ریمی را نسخ می کند. باز در همان منشور آمد ه است که «شوقی افندی هیچ جانشینی را برای خود نمی توانست برگزیند» بیانی که اساس ادعا های آیندۀ ریمی را خراب می کند.

شرایط ذهنی میسن ریمی در سالهای نقض و تعیین دو جانشین

هم زمان با ادعای ولایت امری قوای عقلانی ریمی افول می کرد. ریمی باور عجیبی به وقوع یک فاجعه در آیندۀ نزدیک داشت. در 16 ژوئیۀ 1961 به هوادارانش اعلام کرد که دفترشان را به سانتا فِی در نیومکزیکو منتقل خواهد کرد و مقر اروپایی را نیز به بِرن در سوئیس انتقال داد. دلیل این انتقال این بود که باور داشت که عنقریب فاجعۀ بزرگی (مثل طوفان نوح) خواهد رسید و چون این مناطق کوهستانی و بالاتر از سطح دریا بودند در فاجعه از بین نخواهند رفت. همانسال لوازم و بایگانیهای شخصی را نیز به سانتا فِی منتقل کرد چون شهری بود که 7000 پا بالای سطح دریا بود. ریمی پس از گذشتن وعدۀ فاجعه جهانی در سال 1963، تحقق آنرا در آینده و در ماه مِی سال 1995 میلادی پیشبینی کرد.

علاوه بر ادعای ولایت امر و سر در گمی میسن ریمی در رابطۀ با فاجعۀ بزرگ جهانی شواهد بسیار دیگری نیز در دست است که از افت عقلانی او در آن سالها خبر می داد. مثلا بسال 1961 میسن مارنجلا، اغوا کننده و محرّک اصلی خود را به جانشینی و مقام «ولایت عهد سوم» منصوب کرد و سند این جانشینی را در صندوقی امن در سوئیس به امانت گذاشت. در 1964 نیز مارانجلا را به ریاست شورای بین المللی بهائی منصوب کرد و مقدمۀ انتصاب بعدی وی را فراهم کرد. ولی از آنجاییکه به علّت ضعف حافظه و افول نیروی فکر فراموشی شدیدی پیدا کرده بود در ماۀ می 1967 و آستانۀ 93 سالگی دانولد هاروی را نیز در ابلاغی عمومی به هوادارانش به مقام «ولایت عهد سوم» منصوب ساخت و لذا خودش عزل و هواداران اندکش برای همیشه به گروههای کوچکتر تقسیم شدند. وضعیت فکری و ذهنی و قدرت تعقّل میسن ریمی در سالهای پیرامون نقض چنین بود.

عدم درک واژه اغصان و کاربرد آن

توجیه میسن برای مدعای خود یک استدلال بر مبنای ترکیبی از انتصاب با اشاره و ایما و حاوی نوعی بِدا (تغییر نقشه خداوند و قضا و قدر الهی) بود و در آینده به آن خواهم رسید ولی توجیه او برای مساله اغصان یکی از عجیبترین جنبه های مساله است. غُصن در عربی به معنی شاخه است و البته در گفتار بهائی واژه خاصی است و به نحو ویژه ای تعبیر شده است.، یعنی فرزندان ذکور و نسل پسر حضرت بهاءالله و چون میسن از اغصان نبود برای این مساله چاره ای تراشید. مطالعه آثار بهائی این مساله را روشن می کند. در پیش آوردم که حضرت ولی امرالله شوقی افندی از آنجا که جایگزین واجد شرایطی نداشتند که صلاحیت مربوط به ولایت و خصوصیت روحانی الولد سرّ ابیه (فرزندی که جانشین با کفایت پدر باشد) و خصائل اخلاقی ممتاز او را نیز دارا باشد از اعلام جانشین خودداری کرد. خودداری شوقی افندی از نگاشتن وصیت و عدم انتصاب و معرفی عمومی ولی امر دیگری که جایگزین او شود بیانگر این است که اراده او بر آن تعلق گرفته بود که ولی امر دیگری نداشته باشیم. پایان گرفتن سلسلۀ اغصان تعجبی نمی بایست داشته باشد چون در کتاب اقدس نیز این مهم آورده شده بود.

در این آیات حضرت بهاالله خاتمه سلسله ولایت اغصان و احتمال تشکیل بیت عدل بدون حضور اغصان را مطرح می کنند و می فرمایند که اگر بین سلسله اغصان و تشکیل بیت عدل فاصله بود آنگاه اوقاف بهائی به دست اهل بهاء، یعنی هیئت ایادیان امر الله سپرده خواهد شد تا تشکیل بیت عدل الهی. با وفات شوقی افندی دقیقاَ همین وضعیت پیش آمد و در فاصلۀ بین فوت شوقی افندی و تاسیس بیت عدل اعظم، هئیات ایادیان امرالله آئین فراگیر بهائی را هدایت کرده و به کشتی نجاتی که بیت عدل باشد رساندند. ولی در آغاز بحث رسیدن به تعریف واژۀ «غصن» یا «اغصان» کلید حل معماست.

واژۀ غصن به عنوان اسم خاص برای فرزندان پسر حضرت بهاءالله و نسل ذکور ایشان در آثار حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء به کار می رود. مثلا می فرماید که:«غصن اکبر چندی قبل به جهت اجرا توجه نموده» در زمان حضرت بهاءالله مشخصاَ اشاره به فرزند بهاءالله میرزا محمد علی دارد و چنین فهمیده می شد. نمونۀ دیگر خود کتاب عهدی است که وصیتنامۀ حضرت بهاءالله است. باز هم کاربرد واژه ها همان است. واژۀ غصن به عنوان اسم خاص برای فرزندان پسر حضرت بهاءالله و نسل ذکور ایشان در آثار حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء به کار می رود. مثلا می فرماید که:«غصن اکبر چندی قبل به جهت اجرا توجه نموده» در زمان حضرت بهاءالله مشخصاَ اشاره به فرزند بهاءالله میرزا محمد علی دارد و چنین فهمیده می شد. نمونۀ دیگر خود کتاب عهدی است که وصیتنامۀ حضرت بهاءالله است. باز هم کاربرد واژه ها همان است:
«وصیت الله آنکه باید اغصان و افنان و منتسبین طرّاَ به غصن اعظم ناظر باشند.»
«محبّت اغصان بر کلّ لازم و لکن ما قدّر الله لهم حقاًَ فی اموال ناس.»
در یکی از آثار حضرت بهاءالله آمده است که «همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار.» او از ترجمه انگلیسی کلمه استنباط کرد که او نیز بنابر تعریف بهاءالله یک شاخه و لذا یک غصن است و واجد شرایط نسل ذکور بودن از جمال قدم. ناقضین از این زاویه است که عموما به اشکال می خورند، عدم آشنایی با متون بهائی و عدم آشنایی با زبان وحی. سالها بعد در نامه اول خود به روحیه خانم مارانجلا همان نوع استدلال را دنبال می کند. مثلا می آورد که چون در کتاب ایقان امام صادق از سلالۀ حضرت محمد معرفی شده است، غصن بودن ربطی به فرزند و از نسل بودن ندارد و بنابراین هم ریمی و خود او می توانند از اغصان باشند. البته او از تفاوت مختصری عجولانه گذشته است و آن اینکه حضرت امام صادق از نسل حضرت محمد بودند ولی ریمی از خاندان حضرت بهاءالله نبود. بیان کتاب ایقان از این قرار است: «و در ینبوع از صادق بنّ محمد وارد شده که فرمود…». آشکار است که آشنا با زبان وحی و انشاء عربی چنین برداشتی نمی کند.

ناقضین ناچار تعریف دیگری از «اغصان» را بر گزیده اند. ادعای اینان بر این است که اغصان شامل تمام مومنین است.

موروثی بودن ولایت امر

در مقدمۀ بحث توجه همراهان را به تبیین حضرت ولی امرالله از آیات مربوط کتاب اقدس (بند 42) ارائه می دهم. بنابر فرمودۀ کتاب اقدس و الواح وصایا و تبیین شوقی افندی ولایت امر منحصر در دودمان بهاءالله و در سلسلۀ اغصان است. از این روست که داریم:
« در آیات کتاب مستطاب اقدس که در آن تلویحاً به اساس ولایت امر اِخبار گشته، دربارۀ اصل توارث و تقدّم ولد ارشد که در جمیع شرایط گذشته معمول بوده است و حضرت عبدالبهاء در یکی از الواح خود آنرا تائید میفرمایند: در جمیع این موارد آثار و علائم اولیّۀ این نظم اداری و جریان آن مشهود است که حضرت عبدالبهاء آنرا بعداً در الواح وصایای خویش اعلام و برقرار فرمودند.» (دور بهائی 77)
پس در گفتمانی درون دینی و بر مبنای مآخذ مقبول و کتابهای منصوص مرجع سه نکتۀ بیان فوق باید مدّ نظر باشد:
الف) آیات کتاب اقدس اشاره به ولایت امر و اصل موروثی بودن ولایت دارد. یعنی اغصان به معنی افراد مومن و جامعه بهائی نیست.
ب) ولایت امر منوط به ارثی بودن مقام ولایت امر و تقدّم فرزند ارشد دارد.
پ) آنچه در کتاب اقدس بهاءالله و متمم آن الواح وصایای عبدالبهاء آمده تفکیک پذیر نیستند.

در الواح وصایای مبارکه که متمم و لابنفصل از اقدس است می فرماید:

«ای یاران مهربان بعد از مفقودی این مظلوم باید اغصان و افنان سدرۀ مبارکه و ایادی امرالله و احباّی جمال ابهی توجه به فرع دو سدره که از دو شجرۀ مقدسه انبات شده و از اقتران دو فرع دوحۀ رحمانیه بوجود آمده یعنی شوقی افندی نمایند. زیرا آیت الله و غصن ممتاز و ولیّ امرالله و مرجع جمیع اغصان و افنان و ایادی امرالله و احباءالله است و مبیّن ایات الله و من بعده بکراًَ بعد بکر یعنی در سلالۀ او و فرع مقدس و ولی امرالله و بیت عدل عمومی که بانتخاب عموم تاسیس و تشکیل شود در تحت حفظ و صیانت جمال ابهی و حراست و عصمت فائض از حضرت اعلی روحی لهماالفداست. »
یعنی پس از فوت ولی امر لازم بود که جمهور بهائیان (شامل اغصان و افنان و ایادیان و احباء) یعنی تمامی آنها می بایست از حضرت شوقی افندی اطاعت کنند. پس واضح است که جامعه بهائی مرکب از چهار گروه تعریف شده و اغصان با احباء به تعبیر کلی تفاوت دارند و گرنه تفکیک لازم نبود. باری به هر جهت این مهم را دوباره گوشزد و تکرار می کنند که اغصان (دودمان بهاءالله) و افنان (دودمان ربّ اعلی) و ایادیان و مومنین باید به غصن ممتاز (غصن چون از نسل بهاءالله هستند) توجه و رجوع کنند و اگر مومنین به زعم اشتباه شما همان اغصان بود دوبار تکرار و تاکید و تفکیک لازم نبود.» اغصان» در برابر «افنان» فقط یک معنی دارد—مگر بر کسی که خفاش وار در تاریکی به نفی حقیقت و بازی ناآگاهانه و بیربط با الفاظ بپردازد—و آن فرزندان ذکور از دودمان حضرت بهاءالله هستند و افنان اشاره به خاندان ربّ اعلی دارد.
اشاره کنم که گاه و ناگاه جریان بحث دیده ام که یکی از ناقضین آیه ِ کتاب اقدس را بی ارتباط با موضوع ولایت و سلسلۀ اغصان دانسته و جالب است که در نهایت ناقضین برای اثبات حرف خود ناچارند آیات کتاب اقدس و تبیین شفاف حضرت ولی امرالله را زیر پا گذارند. بر خلاف نوشتۀ اینان آیات کتاب اقدس موضوعیت کامل دارد و حضرت ولی امر الله آنرا چنان مطرح کرده اند. البته خود مسالۀ اوقاف موضوعیت ندارد چون تکلیفش با بیت عدل است ولی آنچه موضوعیت تام دارد مسالۀ اغصان و هدایت روحانی جامعه است که تعبیر شوقی افندی از این آیات است. در کتاب اقدس داریم:
«قد رجعت الاوقاف المختصَّه للخیرات الی الله مظهر الآیات. لیس َ لاحد ان یتصرّف فیها الا بعد اذن مطلع الوحی و من بعده ِ برجع الحکم الی الاغصان و من بعدهم الی بیت العدل ان تحقّق امره ِ فی البلاد لیصرفوها فی البقاع المرتفعه فی هذا الامر و فیما امروا به من لدن مقتدر قدیر* و الّا ترجع الی اهل البهاء الذین لایتکلمون الّا بعد اذنهِ و لایحکمون الّا بما حکم الله فی هذا اللوح. اولئک اولیاء النصر بین السموات و الارضین* لیصرفوها فیما حدّد فی الکتاب من لدن عزیز کریم*ّ (بند 42)

نکات مهم این ردیف آیات چنین است:
1. اوقاف در زمان زندگی مظهر امر متعلق به اوست.
2. در دورۀ پس از حیات جسمانی او به اغصان می رسد. تعبیر اشتباه ناپذیر حضرت ولی امرالله را دیدیم که این آیات مربوط به سلسلۀ اغصان و پیشگویی و اِخبار از موسسۀ ولایت دارد.(دور بهائی ص 77)
3. و من بعدهم، یعنی پس از ختم سلسلۀ اغصان__فرزندان ذکور و دودمان بهاءالله—به بیت عدل می رسد.

حضرت ولی امرالله می فرمایند: «هرگاه ولایت امر از نظم بدیع بهاءالله منتزع شود اساس این امر متزلزل و الی الابد محروم از اصل توارثی می گردد که به فرمودۀ حضرت عبدالبهاء در جمیع شرایع الهی نیز برقرار بوده است.»(ص 79) پس مسالۀ مهم حضور ولی امر است ولی ولایت امری که بنا بر فرمودۀ عبدالبهاء و تبیین شوقی افندی باید از اغصان و از دودمان بهاءالله باشد. «و من بعده بکراً بعد بکر یعنی در سلالۀ او» (ص 81). از آیات کتاب اقدس واضح است که سلسلۀ اغصان به پایان می رسد و همراه با آن ولی امر حاضر. البته «ولایت امر» و «موسسۀ ولایت امر» کاملاً زنده و حاضر است و الی الابد راهگشای جامعۀ بهائی خواهد بود. این دو کامل کننده و تمام کننده یکدیگرند ولی لازماً همزمان و معاصر نیستند. کما اینکه بنابر فرمودۀ شوقی افندی: «و چنانچه بیت عادل اعظم که اهمیتش از آن کمتر نیست از آن منتزع گردد نظم بدیع حضرت بهاءالله از جریان بازمانده و دیگر نمی تواند حدود و احکام غیرمنصوصه تشریعی و اداری امرالله را…تکمیل نماید.» (ص 80)
گرچه شاید بر میسن ریمی نباید چندان سخت گرفت چون در سن بالایی بود و از فقدان مولای خود رنج می برد و دست مارانجلا تحریک و اغوایش می کرد. دستی که چند سال بعد میسن را از جامعه صد نفری خودشان طرد و منزوی کرد.
نکتۀ کوچکی ممکن است موجب برداشت اشتباه شود. این ایراد از سوی ناقضین گرفته شده است که «هرگاه ولایت امر از نظم بدیع بهاءالله منتزع شود اساس این امر متزلزل و الی الابد محروم از اصل توارثی می گردد» و بنا بر آن حضور ولی امر را لازم و واجب دانسته اند. ولی نباید جریان تاریخی این بیانات را فراموش کنیم. برای نمونه و در ادامۀ بیان بالا حضرت شوقی افندی می فرمایند که «چنانچه بیت عادل اعظم که اهمیتش از آن کمتر نیست از آن منتزع گردد نظم بدیع حضرت بهاءالله از جریان بازمانده.» پس فقدان بیت عدل نظم بدیع را از جریان می اندازد ولی در طول مدت ولایت نظم اداری مراحل جنینی خود را به سرعت و زیبایی طی کرد و زیربنای تشکیل بیت عدل اعظم الهی آماده شد. پس دو مشروع و موسسۀ ولایت و بیت عدل مکمل هستند ولی لازم و ضروری نیست که هر دو در آنِِ واحد در عالم ناسوت حاضر باشند. در هیچ جای نصوص و آثار نیامده است که بیت عدل برای دریافت هدایت و الهام و تشریع نیازمند یک ولی امر حاضر در جلسه است. اتفاقاً شاهد عکس آن درست است. ولی امر می تواند به جای حضور در جلسه نائب تعیین کند و این نائب مسلماً مبیّن کلام الهی نیست. از سوی دیگر تاسیس اساسنامۀ بیت عدل از عهدۀ صلاحیت و اختیارات ولی امر بیرون شمرده شده است. در کتاب دور بهائی ص 83 می فرمایند که:«ولی امر…به تنهایی ممنوع از تدوین اساسنامه ایست که برای ادارۀ امور و ایفای وظائف بیت عدل لازم است.»

در ضمن ارزش مفهوم کلیدی در این است که در هیچ موضعی در نصوص و در الواح مبارک وصایا مصون بودن بیت عدل و توان تشریع و رهبری جامعه آن هئیت مرتبط و متصل به حضور یک ولی امر نبوده و نیست. بیت عدل به خودی خود هدایت می شود و البته تصمیماتش از دید بهائیان بدون خطا و اشتباه است.

مسالۀ شورای بین المللی بهائی

ادعای ریمی در ولایت امر بدون پشتوانه و نصّ است. ریاست موقت، و نه مادام العمر، شورای بین المللی بهائی کمترین اشاره ای به ولایت یا حتی به یک توصیه یا وصایت و انتصاب برای میسن ریمی نیست. شورای بین المللی بهائی تشکیلی است که هیچگاه فعال نشد و حضرت ولی امرالله آنرا غیرفعال نگاه داشتند و در عوض به تقویت و انتصاب ایادیان پرداختند و در کنفرانسهای بین قارات ایادیان حاضر بودند و نام و نشانی از شورای بین المللی نبود. اگر انتخاب ریمی به عنوان یک انتصاب برای ولایت بود آنوقت لازم بود که حضرت ولی امر بنابر نصّ الواح وصایا انتصاب را اعلان و ریمی را به عنوان جانشین به بهائیان و هئیت ایادیان معرفی کنند تا مورد تصدیق ایادیان قرار گیرد. اگر قصد حضرت ولی امرالله پیشنهاد و معرفی ریمی بود خیلی راحت و بدون تعارف چنین می کردند و گزینۀ خود را مطابق نصّ الواح وصایا معرفی می کردند. هیچکدام از اینها نشد و ادعای ریمی بنای ریگی ِ بی بنیان و بدون اساسی است که الواح وصایا را زیر پا می گذارد و تبیینات محکم شوقی افندی در کتاب «دور بهائی» را زیر پا می گذارد و از متن کتاب اقدس بی اعتنا می گذرد.

اضافه کنم که بنابر نصّ الواح وصایا اگر ولی امر نتواند در جمع بیت عدل حاضر باشد باید یک جایگزین (نائب و وکیلی) معرفی کند تا به جای او حضور یابد. انتخاب حضرت در این مورد حضرت روحیه خانم بودند و نه میسن ریمی. حال فرض کنیم که این شورا با حضور ولی امر تشکیل می شد. آنوقت جایگاه ریمی چه بود؟ هیچ. حضور روحیه خانم به عنوان نماینده ولی امر همین نتیجه را داشت و این حقیقت روشن را در بر دارد که منظور شوقی افندی از انتصاب روحیه خانم چیزی جز آشکار کردن توازن قدرت در شورا نبوده و عملاً خلع ریمی از هر گونه ادعایی است

در مورد تعداد پیروان بهائیان پیرو ریمی از هر زیر گروه خود چون یک بمب خوشه های به دهها گروه کوچک و بزرگ تقسیم شده اند که نشانگر عدم هدایت و سلب تائید از آنان است. برخی از این گروهها بیشتر مسیحی هستند و شبیه یک کلیسای کوچک محلّی تا جامعۀ مستقل بهائی و هویت بهائی آنان تقریباَ صفر است. برخی از این گروهها، و بخصوص دو گروه رقیب طرفداران مارانجلا و هاروی هنوز هویت بهائی دارند ولی این هویت کمرنگتر شده است. این هم بخاطر عدم تائید است. شاخه های ریز جدا شده از آئین الهی مانند ازلی ها و پیروان محمدعلی هنوز هم یکی دوتایی در دنیا هستند ولی بدون تائید و نفثات روح القدس ساقط مانده اند و هویت دینی ندارند و در جامعه شیعه یا عرب بُر خورده اند. انشعابات پیروان ریمی نیز در همین وضعیت هستند و در نهایت امیدشان به گمراه کردن و اغوای یک یا دو بهائی کم اطلاع و بی ثبات در میثاق و بی مایه در مطالعه الواح وصایا است. تعداد اعضای این گروهها که مورد تحقیق شمارشگران بی طرف و متخصصان آمار قرار گرفته است کمتر از آنی است که من ارائه کردم. هسته فعال این گروهها نیز به مراتب کوچکتر است و در طول زمان کمتر شده است.

مشروطیت اساسی انتخاب فرزند یکم یا فرزندی دیگر (غصن دیگر)

در این رابطه لازم است اشاره ای به الواح وصایا به عنوان یک قانون اساسی نیز داشته باشیم. الواح وصایا از لحاظ حقوقی یک منشور حقوق بشر و آزادیهای فردی و روش رهبری جامعه نیز هست. در این منشور بزرگ به رابطۀ متقابلی بین ایادیان انتخاب شده از سوی غصن منتخب و نامزدی فرزند اول یا فرزند دیگری بر می خوریم:
«ای احبای الهی باید ولی امرالله در زمان حیات خویش من هو بعده را تعیین نماید تا بعد از صعودش اختلاف حاصل نگردد و شخص معین باید مظهر تقدیش و تنزیه و و تقدای الهی و علم و فضل و کمال باشد لهذا اگر ولد بکر ولی امرالله مظهر الولد سر ابیه نباشد یعنی از عنصر روحانی او نه و شرف اعراق باحسن اخلاق مجتمع نیست باید غصن دیگر را انتخاب نماید و ایادی امرالله از نفس جمعیت خویش نه نفر انتخاب نماید و همیشه به خدمات مهمه ولی امرالله مشغول باشند و انتخاب این نه نفر یا باتفاق مجمع ایادی و یا باکثریت آراء تحقق یابد و این نه نفر یا بالاتفاق یا باکثریت آراء باید غصن منتخب را که ولیّ امرالله تعیین بعداز خود نماید تصدیق نمایند و این تصدیق باید به نوعی واقع گردد که مصدّق و غیر مصدّق معلوم نشود»
پس یعنی:
1. ولی امر ایادیان را انتخاب می کند.
2. ایادیان نُه نفر از بین خود را انتخاب می کنند تا در خدمت ولی امر باشد.
3. ولی امر باید در زمان حیات خود (از بین اغصان) فرزندی را انتخاب و معرفی کند (اگر معرفی نکند اختلاف می شود و هدف عدم اختلاف است).
4. ولی امر باید گزینۀ خود را به هئأت ایادیان معرفی کند و اینان باید تصدیق کنند.
5. رای گیری باید مخفی باشد تا رایها از هم شناخته نشوند.

چون سلسلۀ اغصان و کسانی که شایستگی انتصاب داشتند به پایان رسیده بود حضرت ولی امر الله چنین کسی را نامزد و معرفی نکردند. اگر قرار بر معرفی و نامزدی شخصی (مثلا ریمی) بود آنوقت بنابر نص صریح الواح وصایا باید از هیأت ایادیان دعوت می شد که تشکیل اجلاس دهند و این گرینه به آنان ابلاغ میشد و آنان رای گیری و تثبیت می کردند. حضرت ولی امرالله هرگز چنین نکردند. پس حضرت ولی امرالله هرگز منظورشان معرفی و نامزدی ریمی برای جانشینی خود نبود.
البته از حضرت ولی امر دستخطی از طرف منشی داریم که در بهائی نیوز سال 1955 چاپ شده است. در آنجا آمده است که این بیان به معنی این نیست که ایادیان حق مخالفت با ولی امر را داشته باشند. ولی تعبیر دستخط از سوی منشی مسالۀ نیاز ایادیان به تجمع و تثبیت گزینۀ ولی امر بعدی را نفی نمی کند. به هر حال اگر حضرت ولی امرالله انتصاب میسن ریمی را مد نظر داشتند باید چنان می کردند و آشکارا چنین نکردند و این مساله به خودی خود اساس ادعای ریمی را در هم می ریزد.
واژۀ «غصن دیگر» نیز کاربردی آشکار و شفاف دارد. بیان مبارک از الواح وصایا:
«…لهذا اگر ولد بکر ولی امرالله مظهر الولد سرّ ابیه بناشد یعنی از عنصر روحانی او نه و شرف اعراق باحسن اخلاق مجتمع نیست باید غصن دیگر را انتخاب نماید.» معنی بیان واضح است. اگر در ولد بکر (فرزند یکم) خصایل روحانی نبود و نسل فیزیکی یعنی پسر ارشد از صفات روحانی پدر دور و عاری بود آنوقت ولیّ امر باید «غصن» دیگری را انتخاب و تعیین نماید. و این انتخاب باید مورد تایید نه نفر مجمع ایادی قرار گیرد: « و این نه نفر یا بالاتفاق یا باکثریت آراء باید غصن منتخب را که ولیّ امرالله تعیین بعداز خود نماید تصدیق نمایند و این تصدیق باید به نوعی واقع گردد که مصدّق و غیر مصدّق معلوم نشود.» پس غصن دیگر به منزلۀ ادعای دلبخواه مردم نیست. از آنجا که غصن به معنی فرزندی از نسل بهاءالله است حضرت ولیّ امرالله ولایت امر اغصان را با سلطنت پادشاهان مشروطه مقایسه کرده اند. به تکرار اصل توارث توجه کنید: « بعلاوه نفسی که در این ظهور اعظم بر حسب اصل توارث بر کرسی ولایت جالس است…». «غصن دیگر» شرایطی چون انتخاب خود ولی امر الله را نیز شامل می شود که گرچه فرزند ارشد عبدالبهاء نبودند ولی از «اغصان» بودند. به هر حال ختم و پایان سلسلۀ اغصان در کتاب اقدس با شفافیت و آشکاری تام آمده است و مشخص است که پس از ختم رشتۀ اغصان بیت عدل تاسیس و اموردر ید آن تاسیس بزرگ خواهد بود. منظور از غصن در ادبیات حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء و حضرت ولی امرالله کاملاَ واضح است و واژۀ «غصن» همیشه در چارچوب ولایت به یک معنی به کار برده شده است و آنهم فرزند پسری از نسل حضرت بهاءالله است و لا غیر. حال می پرسم آیا ریمی و مارانجلا و سوقومیان و هاروی از فرزندان پسر از نسل بهاءالله هستند یا خیر؟ در دور بهائی (ص 79) حضرت ولی امرالله می فرمایند: «هرگاه ولایت امر از نظم بدیع بهاءالله منتزع شود اساس این امر متزلزل و الی الابد محروم از اصل توارثی می گردد که به فرمودۀ حضرت عبدالبهاء در جمیع شرایع الهی نیز برقرار بوده است.» پس ولایت امر از دین بهائی قابل تفکیک نیست و لی نه هر مدعی ولایت، ولیّ امری که از اصل توارثی برخوردار باشد. و البته این تبیین در قبال مدعیان ریمی و مارانجلا و هاروی (منصوب ریمی) و سوقومیان و دیگر مدعیان و رقیبان صدق نمی کند. و در ردّ بیان ناقضین می فرماید که: «و من بعده بکراً بعد بکر یعنی در سلالۀ او» (ص 81). یعنی نسل فرزندان از سلالۀ ولی امر و اغصان که هیچ ربط و نسبی به مدعیان دروغین ندارد. کاربرد واژۀ بکر در اینجا یک نوع تضمین معنی از سوی حضرت عبدالبهاء است که جای شکّ و شبهه ای برای کسی نمی گذارد، گرچه معنی خود اغصان بیانگر این مهم است و نیازی به محکم کاری نبود ولی سستی ناقضین چنین محکم کاری را ایجاب می کرد. و اصل توارثی قابل تاویل و تفسیر نیست و بیان محکم عبدالبهاء و شوقی افندی است: منظور در این کاربرد نسل فیزیکی و پدر به فرزند است و لاغیر.

نتیجۀ سخن

هر دورۀ انتقالی در دین بهائی دوره ای از امتحان است. میسن ریمی و تنی چند از پیروانش، شوربختانه، از این امتحان سر بلند بیرون نیامدند.

چرا شناخت خدا در دیانت بهائی منوط به شناسایی مظاهر امر الهی (پیامبران) است؟

 انسان کامل (مظهر امر الهی) مظهر تمام صفات خداوند در هر دوره است  کسی تا خودش را (انسان را) نشناسد خدا را نمی‌شناسد، اگر کسی انسان کامل را نشناسد و معرفتش به خداوند کامل نیست چون تمام تجلیات صفات جمالی و جلالی حق در انسان است و از طریق صفات باید خدا را شناخت و اگر صفات خداوند شناخته نشود که نمی‌توان خدا را شناخت و به ذات هم که راه نیست  صفات را هم نمیتوان شناخت مگر در مظهر صفات و تنها موجودی که مظهر تمام صفات الهی است انسان است و باز انسانی که به کاملترین صورت این صفات در او ظاهر شده مظهر امر الهی یا پیامبر هر دوره است.  (مَن رَئانی فَقَد رأ الحق) هیچ راهی جز انسان نیست.

آیا کسی که بهائی نباشد حرام زاده است؟

سوالی که در این مورد مطرح میشود یک برداشت نادرست از مطالب عنوان شده در صفحه 79 کتاب گنج شایگان و مائده آسمانی صفحه 355 باب یازدهم

قل من کان فی قلبه بغض هذا الغلام (بهاء)فقد دخل الشیطان علی فراش امه

بگو هرکس در قلبش دشمنی این غلام (بهاءالله) را داشته باشد قطعا شیطان در بستر و رختخواب مادرش رفته است!

در جای دیگری

 اما پاسخ مسالۀ شیطان و بیان حضرت بهاءالله

و این معلوم است که تأویل کلمات حمامات ازلیه را جز هیاکل ازلیه ادراک ننمایند و نغمات ورقا احدیه را جز سامعه اهل بقا نشنود… مع ذلک تأویل کتاب را از اهل حجاب مستفسر شدند و علم را از منبع او اخذ ننمودند…»(30)

مسیح در انجیل معنای حرامزاده را توضیح داده است

۳۲ حقیقت را خواهید شناخت و حقیقت شما را آزاد خواهد ساخت .” ۳۳ گفتند: “منظورت چیست که می گویی آزاد می شوید؟ ما که اسیر کسی نیستیم که آزاد شویم . ما فرزندان ابراهیم هستیم .” ۳۴ عیسی جواب داد: “این عین حقیقت است که هرکه گناه می کند، اسیر و برده گناه است . ۳۵ برده ها در خانه حقی ندارند، ولی تمام حق به پسر خانواده می رسد. ۳۶ پس ، اگر پسر شما را آزاد کند، در واقع آزادید. ۳۷ بلی ، می دانم که شما فرزندان ابراهیم هستید. با وجود این ، بعضی از شما می خواهید مرا بکشید، چون در دل شما جایی برای پیغام من پیدا نمی شود. ۳۸ ”من هرچه از پدرم دیده ام ، می گویم . شما نیز هرچه از پدر خود آموخته اید، انجام می دهید.” ۳۹ گفتند: “پدر ما ابراهیم است .” عیسی جواب داد: “نه ، اگر چنین بود، شما نیز از رفتار خوب ابراهیم سرمشق می گرفتید. ۴۰ من حقایقی را که از خدا شنیده ام به شما گفته ام ، با این حال شما می خواهید مرا بکشید. ابراهیم هرگز چنین کاری نمی کرد! ۴۱وقتی چنین می کنید، از پدر واقعی تان پیروی می نمایید.” مردم جواب دادند: “ما که حرام زاده نیستیم . پدر واقعی ما خداست .” ۴۲ عیسی فرمود: “اگر اینطور بود، مرا دوست می داشتید. چون من از جانب خدا نزد شما آمده ام . من خودسرانه نیامده ام بلکه خدا مرا پیش شما فرستاده است . ۴۳ چرا نمی توانید سخنان مرا بفهمید؟ دلیلش اینست که نمی خواهید به من گوش دهید. ۴۴ شما فرزندان پدر واقعی تان شیطان می باشید و دوست دارید اعمال بد او را انجام دهید. شیطان از همان اول قاتل بود و از حقیقت نفرت داشت . در وجود او ذره ای حقیقت پیدا نمی شود، چون ذاتا دروغگو و پدر تمام دروغگوهاست . ۴۵ به همین دلیل است که وقتی من حقیقت را به شما می گویم ، نمی توانید باور کنید. ۴۶ کدام یک از شما می تواند حتی یک گناه به من نسبت دهد؟ هیچکدام ! پس حال که حقیقت را از من می شنوید، چرا به من ایمان نمی آورید؟ ۴۷ هرکس که پدرش خدا باشد، با خوشحالی به سخنان خدا گوش می دهد؛ و چون شما گوش نمی دهید، ثابت می کنید که فرزندان خدا نیستید.”(یوحنا فصل 8)

تعریف شیطان در دین بهائی واضح است. شیطان هر آن چیزی است که مردم را از خدا و دین الهی دور کند. ولی در دین بهائی موجودی به نام شیطان یا ابلیس نداریم و داستان ابلیس را حضرت بهاءالله یک استعاره و تشبیه برای تعلیم بشر دانسته اند، نه یک واقعیت دینی یا روحانی.

مثلا ً داریم:

«شیطان عبارت از قوای طبیعت است که …به نفس اماره تعبیر شده…» (امر و خلق 2 ص 165)

 «بگو اهريمنان در کمينگاهان ايستاده اند ، آگاه باشيد و بروشنائی نام بينا از تيرگيها خود را آزاد نمائيد . عالم بين باشيد نه خود بين . اهريمنان نفوسی هستند که حائل و مانع اند مابين عباد و ارتفاع و ارتقاء مقاماتشان .» (دریای دانش ص 88)

 کسی که خود بین است، عالم بین است و چشم حسرت و طمع به دنیا دوخته و بین بندگان و خداوند حجاب می شود از آن موجود به اهریمن تعبیر شده است. به عبارت ساده تر قرآنی همان نفس اماره است که آمر به عمل غیر الهی است. حضرت بهاءالله می فرمایند کسی که دشمنی و کینه حضرت بهاءالله را داشته باشد، منشاء این کینه از نفس اماره است و شهوت قدرت و از دوستی دنیاست.

عدم درک درست از این مطلب ریشه در درک نادرست از مفهوم شیطان در آیین بهائی دارد چون اصلا موجودی بنام شیطان از نظر دیانت بهائی موجودیت خارجی ندارد.

سوره حج آيه 52

وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلا نَبِيٍّ إِلاَّ إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنسَخُ اللَّهُ مَا يُلْقِي الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ.

هيچ پيامبرى را پيش از تو نفرستاديم مگر اينكه هرگاه آرزو مى‏كرد (و طرحى براى پيشبرد اهداف الهى خود مى‏ريخت)، شيطان القائاتى در آن مى‏كرد; اما خداوند القائات شيطان را از ميان مى‏برد، سپس آيات خود را استحكام مى‏بخشيد; و خداوند عليم و حكيم است.

خب به هر حال شیطان، هر تعریف کیفی که از آن داشته باشیم، بنابراین گفته قرآن پیامبران پیشین را موردآزمون قرار می داده و القاآتی به آنان می کرده است. یعنی آیاتی شیطانی بر انبیاء و رسولهای پیش از حضرت باب و حضرت بهاءالله وارد می شده است. این دو بزرگوار حضرت باب و حضرت بهاءالله هیچگاه مورد حملۀ این چنین قرار نگرفته اند. آیاتی را شیطان به ایشان نازل نکردند و زیر نفوذ ابلیس نبوده اند. در دین بهائی نیز معضلی به نام آیات شیطانی نداریم.

 شیطان (با تعریف کیفی مورد نظر و درون دینی اسلامی) اگر با روح و عقل و روان پیامبران چنین می کند یعنی با تجاوز به ناموس الهی و بکر بودن محمل وحی چنین غوغایی می کند که روان آشفته پیامبر صحیح را از ناصحیح و ثواب را از خطا باز نمی شناسد و خداوند حق باید خودش داخل ماجرا شود و آیات را نسخ کند، آیا بیان حضرت بهاءالله واقعا ً ایراد دارد که می فرماید شخصی که از پیامبر اعراض کند شیطان ( به معنی متعارف بهائی که همان نفس اماره است) با وجود او عجین شده است؟

بطور خلاصه شیطانی در آیین بهایی وجود ندارد و منظور از این بیان عجین شدن نفسانیت منیت و تعصب با وجود روحانی فرد است.

 

آیا در دیانت بهائی نماز روزه و.. وجود دارد؟

پيامبر دين بهائي حضرت بها ء الله (حسين علي نوري) هستند و داراي ده ها جلد کتاب آسماني، الواح و رسالات مختلف هستند و از آن جمله کتاب مستطاب اقدس، کتاب ايقان، مائده آسماني است. درباره وجوب نماز و روزه و احکام مربوط به آنها در بسياري آيات، از جمله در کتاب مستطاب اقدس اشاره شده است. کثرت آثار فراوان از کلک اطهر جمال قدم خود گوياي عظمت اين ظهور الهي است.

بهائيان سه نماز دارند: نماز کبير که در هر بيست و چهار ساعت يکبار ( در هنگامي که انسان در حالت تضرع وخصوع و خشوع است) ادا مي شود؛ نماز وسطي که در روز سه بار، در صبح، ظهر، و شام تلاوت مي شود و نماز صغير که روزي يک مرتبه در هنگام ظهر ادا مي شود. تلاوت يکي از نماز هاي يوميه در هر روز بر هر فرد بالغ واجب است. همچنين از نوزده روز قبل از عيد نوروز تا روز عيد به ايام روزه اختصاص داده شده و در اين ايام از طلوع آفتاب تا غروب آن بايد از خوردن و آشاميدن خودداري کرد تا اين نشانه اي باشد براي جلوگيري از هواي نفس. هدف ازنماز و روزه اين است كه انسان بر بدي ها غلبه كند و بتواند گفتار و رفتار وفكري خوب وصلح جوداشته باشد تا با ساير انسان ها  با محبت  و دوستي زندگي نمايد.

در وجوب نماز

جمال مبارک در کتاب مستطاب اقدس مي فرمايند قوله تعالي: «قد فُرض عليکم الصّلوةُ و الصّومُ من اوّل البلوغ امراً من لَدي اللّهِ ربِّکم و ربِّ آبائکمُ الأوّلين.»[i] يعني واجب است بر شما نماز و روزه از اوّل بلوغ، اين امري است از طرف خداوندي که پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشته شماست.

 حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در لوح مبارکي که با اين جمله شروع ميشود «اي بنده جمال قدم زبان بشکرانه اسم اعظم بگشا» مي فرمايند قوله الأحلي: «صلوة اُسِّ اساس امر الهي است و سبب روح و حيات قلوب رحماني اگر جميع احزان احاطه نمايد چون به مناجات در صلوة مشغول گرديم کلّ غُموم زائل و روح و ريحان حاصل گردد حالتي دست دهد که وصف نتوانم و تعبير ندانم و چون در کمال تنبّه و خضوع و خشوع در نماز بين يَدَيِ اللّه قيام نمائيم و مناجات صلوة را به کمال رقَّتْ تلاوت نمائيم حلاوتي در مذاق حاصل گردد که جميع وجود حيات ابديّه حاصل کنند  و البهآء علي اهل البهآء الّذين يَجرُونَ احکام اللّهِ و يَعبُدُون ربّهم بِالغُدوِّ و الآصال.  ع‌ع» [ii]

همچنين در لوح ميان دو آب ميرزا حسين برادر حضرت شهيد مي فرمايند: «هواللّه اي ثابت بر پيمان …. صلوة و صيام از اعظم فرائض اين دور مقدّس است اگر نفسي تأويل نمايد و تهاون کند البتّه از چنين نفوس احتراز لازم و الّا فتور عظيم در دين اللّه حاصل گردد. بايد حِصن حصين امرالله را از سهام بغض و کين چنين اشخاص محافظه نمود و الّا بکلّي اساس دين الهي منهدم گردد. البتّه صد البتّه که اگر رائحه آن کلمه که از ذکرش خجلت ميکشم و بخدا پناه مي برم از کسي استشمام نمائيد بکلّي احترازکنيد. جمال مبارک از چنين شخص بيزار و حضرت اعلي در کنار و عبدالبهاء را عدُوّ خونخوار است. جميع احبّا را با خبر کنيد تا در حذر باشند  و عليک التّحيّة و الثّناء.  ع‌ع» [iii]

و به يکي از روزنامه نگاران مي فرمايند: «اي يار روحاني مناجات و صلوة فرض و واجب است و از انسان هيچ عذري مقبول نه مگر آنکه مختلّ العقل يا دچار موانعي فوق العاده باشد»[iv] و در لوح ابن اصدق مي فرمايند قولهُ تعالي: «اعظم امور اجراء احکام عبادتيّه الهيّه از قبيل صلوة و صوم باتمّ قُوي دلالت فرمائيد … قلب انسان جز به عبادت رحمن مطمئن نگردد و روح انسان جز به ذکر يزدان مُستبشِر نشود. قوّت عبادت بمنزله جَناح است روح انساني را از حضيض ادني بملکوت ابهي عروج دهد و کينونات بشريّه را صفا و لطافت بخشد و مقصود جز به اين وسيله حاصل نشود»[v]

در وجوب روزه

جمال قدم جلّ سلطانه در کتاب اقدس ميفرمايند قوله تعالي: «يا قلمَ الأعلي قل يا ملأ الأنشاء قد کتبنا عليکم الصّيامَ ايّاماً معدوداتٍ و جعلنا النّيروزَ عيداً لکم بعد اکمالها کذلک اضائت شمس البيان من افق الکتاب من لدُنْ مالک المبدأ و المآب.»[vi] يعني  اي مظهر امر الهي، بگو اي اهل عالم، واجب کرديم بر شما روزه گرفتن را در چند روز معيّن و محدود قرار داديم عيد نوروز را براي شما عيد صيام بعد از تمام شدن ايّام صيام، اين طور درخشيد آفتاب بيان الهي از آسمان کتاب از طرف خداوند که صاحب اوّل و آخر است. در لوحي از قلم قدم نازل قوله تبارک و تعالي: «يا محمّد عليک بهائي و عِنايتي ايّام صيام است و از قبل بشهر اللّه موسوم از حقّ ميطلبيم کلّ را مؤيّد فرمايد بآنچه در کتاب از قلم اعلي نازل شده.»[vii] و در لوح مبارکي که  مطلعش باين بيان الهي آغاز شده «يا احمد اسمع النّداء من شطر الکبرياء» مي فرمايند قوله تعالي: «حکم صوم قد انزله اللّهُ في کتابه الأقدسِ لا ريب فيه انّه نُزِّلَ من لَدُن عليمٍ حکيمٍ.»


[i]. اقدس –  فقره 10

[ii]. امر و خلق جلد ٤- صفحه ۹۲ ،  گنجينه حدود و احكام- صفحه ۱۱

[iii]. امر و خلق جلد ٤- صفحه ۹3

[iv]. گلزار تعاليم بهائي – صفحه ۳۰۳، گنجينه حدود و احكام – صفحه ۱۳

[v]. گنجينه حدود و احكام – صفحه ۱۳

[vi]. اقدس –  فقره 16

[vii]. گنجينه حدود و احكام – صفحه ۳۴ ، لئالئ الحكمة جلد ١- صفحه ۱۸۴

آیا بهائیان کافرند؟

کافر در لغت به معني بي دين، بي خدا و ضد مومن است. به بيان فقها كافر يعني كسي كه منكر خدا باشد و يا براي خداوند متعال شريك قائل باشد و يا اينكه پيغمبري حضرت خاتم الانبياء محمد بن عبدالله (ص) را قبول نداشته باشد و نيز به كسي كافر مي گويند كه ضروري دين يعني، چيزي را مثل نماز و روزه كه همه مسلمانان جزء دين اسلام مي دانند منكر شود.[i]

اما بهائيان به خداوند يکتا (بدون شريک) ايمان دارند و خدايي جز او را نمي پرستند و اين موضوع در اکثر آثار بهايي ذکر شده است. به عنوان مثال، در نماز وسطي و يکي از نماز هاي سه گانه ديانت بهايي آيه زير را مي خوانيم: « اشهد بوحدانيتک و فردانيتک و بأنک انت الله لا اله الا انت» يعني شهادت مي دهم به وحدانيت و فردانيت تو و به اين که تو خدايي هستي که خدايي جز تو نيست.

اما در مورد بي دين بودن،  بايد گفت که ديانت بهايي يک دين کاملاً مستقل است که از طرف خداي يگانه براي بشر فرستاده شده است. بهائيان تمام پيامبران قبل را (حضرت آدم و ابراهيم و نوح و موسي و عيسي و محمد و ساير پيامبران) را قبول دارند و آنها را چون پيامبرخودشان، حضرت بهاء الله، دوست دارند. اگر يك بهائي پيامبران ديگر را قبول نداشته باشد و پيروان آنها را دوست نداشته باشد، بهائي حقيقي نيست. بهائيان پيامبران الهي را مانند حلقه هاي زنجيري مي دانند که سر آغازشان پروردگار يکتا است ودر نتيجه انکار حتي يکي از رسولان الهي به معني پاره شدن اين زنجير و جدا شدن از ريسمان محکم الهي است. اقرار به حقانيت پيامبران قبل و شرح کتب و آثارشان، معاني باطني از استعارات و تشبيهات موجوده در کتب آسماني مختلف در بسياري از آثار ديانت بهايي از جمله کتاب مستطاب ايقان آمده است.

در مورد قبول داشتن پيغمبري حضرت محمد بايد گفت ما بهائيان نه تنها حضرت محمد را قبول داشته بلكه اورا بعنوان خاتم (به معناي نگين) پيامبران مي شناسيم. حضرت بهاالله در حمد و ثناي حضرت محمّد و خاتميّت ايشان و  سلام بر امامان  مذهب شيعه چنين فرموده اند: «جوده العظيم الصّلوة و السّلام علي سيّد العالم و مربّي الامم الّذي به انتهت الرّسالة و النّبوّة و علي آله و اصحابه  دائماً ابداً سرمدا[ii]ً».

حضرت عبدالبها نيز در مقام دفاع از شأن حضرت رسول چنين فرموده اند: «امّا حضرت محمّد ، اهل اروپا و امريکا بعضي روايات از حضرت رسول شنيده‌اند و صدق انگاشته‌اند و حال آنکه راوي يا جاهل بوده و يا مبغض و اکثر راويها قسّيسها بوده‌اند و همچنين بعضي از جهله اسلام روايتهاي بي اصل از حضرت محمّد نقل کردند و بخيال خود مدح دانستند . مثلاً بعضي از مسلمانان جاهل کثرت زوجات را مدار ممدوحيّت دانسته و کرامت قرار داده زيرا اين نفوس جاهله تکثّر زوجات را از قبيل معجزات شمرده‌اند و استناد مورّخين اروپا اکثرش بر اقوال اين نفوس جاهله است . مثلاً شخص جاهلي در نزد قسّيسي گفته که دليل بزرگواري شدّت شجاعت و خونريزيست و يک شخص از اصحاب حضرت محمّد در يک روز صد نفر را در ميدان حرب سر از تن جدا کرد آن قسّيس گمان نمود که في الحقيقه برهان دين محمّد قتل است . و حال آنکه اين صرف اوهام است بلکه غزوات حضرت محمّد جميع حرکت دفاعي بوده و برهان واضح آنکه سيزده سال در مکّه چه خود و چه احبّايش نهايت اذيّت را کشيدند و در اين مدّت هدف تير جفا بودند بعضي اصحاب کشته گشتند و اموال به يغما رفت و سائرين ترک وطن مألوف نمودند و به ديار غربت فرار کردند و خود حضرت را بعد از نهايت اذيّت مصمّم به قتل شدند لهذا نصف شب از مکّه بيرون رفتند و بمدينه هجرت فرمودند. با وجود اين اعدا ترک جفا نکردند بلکه تعاقب تا حبشه و مدينه نمودند…[iii]»

همچنين حضرت ولي امرالله درباب هدايت خلق به سوي خالق مي فرمايند: «… اين است که حضرت مسيح و حضرت محمّد و حضرت بهاءالله کشف نقاب نمودند و نداي الهي را در قالب عنصري مجسّم فرمودند تا كلّ بتقرّب الهي فائز گرديم و به آذان ترابي آن ندا را اجابت نمائيم و پي بحقيقتش بريم …[iv]»

در بيان ديگر،گفته مي شود که کافر کسي است که حق را باطل و باطل را حق جلوه دهد. کافران در قرآن چنين توصيف شده اند: « أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا فَإِن يَشَأِ اللَّهُ يَخْتِمْ عَلَى قَلْبِكَ وَيَمْحُ اللَّهُ الْبَاطِلَ وَيُحِقُّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ»[v] يعني آيا مى‏گويند بر خدا دروغى بسته است پس اگر خدا بخواهد بر دلت مهر مى نهد و خدا باطل را محو و حقيقت را با كلمات خويش پا برجا مى‏كند اوست كه به راز دلها داناست. پس طبق اين آيه باطل محو شدني است، اما ديانت بهايي پس از 160 سال با قدرتي روز افزون به جلو پيش مي رود و نه تنها از قدرت آن کاسته نشده بلکه حقانيتش روز به روز جلوه گر تر مي شود. چون انتشار امر باطل در ميان مردمان خلاف عدل خداوند است در صورتي که امر بهائي روز به روز بيشتر گسترش مي يابد، مي توان نتيجه گرفت که دين بهايي برحق است و نوشته هاي رديه نويسان امروز نا حق است چرا که که سخنانشان به راحتي، در مدتي اندک محو شده، باطل بودن آنها مشخص مي شود.

همچنين در قرآن کريم تاکيد شده که « اگر او (محمد) به دروغ سخناني بر ما مي بست حتما او را به دست راست خود مي گرفتيم سپس رگ گردنش را قطع مي کرديم وشما هيچ يک بر دفاع از او قادر نبوديد و اين قرآن پندي براي پرهيزگاران است»[vi]. طبق اين آيه خداوند به کسي که به دروغ مطالبي عليه او بگويد فرصت نمي دهد و از بروز حرفهاي باطل جلوگيري مي کند. اما گسترش و قدرت آئين بهايي باطل نبودن آن را ثابت مي کند. حضرت بهاءالله در يکي از مناجات هاي خود بي تاثير بودن و محو شدن سخنان کافران را اين گونه بيان مي فرمايند:

گرجمله کائنات کافر گردند                   بر دامن کبرياش ننشيند گرد


[i]. رساله توضيح المسائل با متن فتاوي آقاي بروجردي و حواشي آيات عظام- جاويدان و فراهاني- علميه- مسئله 107- صفحه 30

[ii]. اشراقات – صفحه ۲۹۳

[iii]. مفاوضات- صفحه 14

[iv]. قرن بديع- صفحه 776

[v]. سوره شوري – آيه 24

[vi]. سوره حاقة – آيات 39 – 47

آیا کسی که به اسلام اعتقاد ندارد با هر دین و آئینی (از جمله دیانت بهائی) از نظر قران نجس است؟

موضوع نجاست در اسلام و اينكه مسلمانان احبا و بعضاً يهود و مسيحيان را نجس مي دانند موضوع تازه اي نيست. اصولا دشمن سازي و دشمن پروري بنوعي تبديل به يك تاكتيك شده اينكه عده اي همه دنيا را با خود دشمن مي دانند و توهم اينكه شرق و غرب دست در دست هم داده اند تا فقط اينها را نابود كنند چيز تازه اي نيست.

قريب به اتفاق فقها، تعداد نجاسات را يازده[i] و برخي دوازده[ii] مورد اعلام كرده اند. از جمله آنها كه همه بالاتفاق آنرا ذكر كرده اند، اين است که نجاست كافر[iii]است، كافر يعني كسيكه منكر خدا باشد و يا براي خداوند متعال شريك قائل باشد و يا اينكه پيغمبري حضرت خاتم الانبياء محمد بن عبدالله ـ صلي الله عليه و آله ـ را قبول نداشته باشد و نيز به كسي كافر مي گويند كه ضروري دين يعني، چيزي را مثل نماز و روزه كه همه مسلمانان جزء دين اسلام مي دانند منكر شود. فقها در اين زمينه به آيه شريفه «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ[iv]»يعني مشركان نجسند و روايات متعدد ديگري از جمله اين روايت كه از امام صادق  نقل شده است «من نصب ديناً غير دين المومنين(دين اسلام) فهو مشرك[v]» استناد مي كنند. و از فروعاتي كه براي اين مسئله ذكر كرده اند، اين است كه تمام بدن كافر حتي مو و ناخن و رطوبتهاي او نجس است.[vi] لازم به ذکر است که کلمه نجس در قرآن تنها يک بار و در همان آيه ذکر شده، بيان شده است.

با توجه به پاسخ سؤال تهمت در مورد کافر بودن بهائيان، در مي يابيم که بهائيان کافر نيستند زيرا هيچ يک از موارد ذکر شده در مورد آنها صدق نمي کند. آيا تسبيح خداوند يکتا و تمجيد از حضرت محمد در آثار بهائي نشانه شرك ويا تكفير است؟ ما نه تنها حضرت محمد را، بلكه تمام پيغمبران قبل را هم قبول داريم و به همه آنها احترام مي گذاريم اما صرف قبول داشتن و احترام گذاشتن دليل بر پيروي از آنها نمي باشد، زيرا به عقيده ما بهائيان و البته اشارات و تعبيراتي كه در قرآن هم موجود است دوره ديانت اسلام به پايان رسيده و ما اكنون پيرو پيامبر ديگري هستيم و البته به پيامبران پيشين هم احترام مي گذاريم. اما اگر منظور از قبول داشتن محمد (ص) مسلمان بودن باشد، با اين حساب تمامي نوع بشر بغير از مسلمين نجس هستند! آيا اين تعبير درست است؟ انكار نماز و روزه هم با توجه به گفته هاي بالا ديگر بي معني مي نمايد زيرا كه ما بهائيان خود داراي نماز و روزه مخصوص به شريعت خود هستيم و البته به واجبات ديگر اديان هم به ديده احترام مي نگريم. بنابر اين چون بهائيان کافر نيستند، پس نجس هم نيستند.

اما دليل اينکه اديان گذشته برخي مردمان را نجس خوانده اند، مي تواند اين باشد که چون دردوره هاي گذشته درزمان حضرت موسي وعيسي ومحمد، مردم دهات و شهرها و كشورها ازهم دور بودند و با افكار وعقايد يكديگركمترآشنا بودند وهميشه به فكرجنگ باهم بودند و به هم ظلم مي كردند، دين هاي قبلي براي حفظ اتحاد پيروان خود وجلوگيري ازحيله و فريب دشمنان و به خصوص مشركين و دشمناني كه خداي يگانه را نمي شناختند، آنها را نجس شمردند. منظور از نجس بودن اين نبود كه بعضي ازآدم ها تميز و پاكيزه وبهداشتي نبودند، بلكه منظور اين بودكه فكر وگفتار واعمالشان خوب نبود ومؤمنين را گمراه مي ساختند. با ظهورحضرت بهاء الله، دنيا پيشرفت كرد و مردم كشورهاي مختلف توانستند با هم ارتباط  بيشتري پيدا كنند، بنابراين ايشان فرمودند ديگر زمان جنگ و اختلاف گذشته  وهمه انسان ها بايد با هم مهربان و در صلح باشند وعقيده هر انساني محترم است وهر كسي خودش مي تواند فكر كند و فريب دشمنان خدا را نخورد. براي اين كار لازم بود ديگركسي، كسي را نجس نداند تا همه بتوانند با هم معاشرت ودوستي كنند. بدين سبب حضرت بهاءالله ازطرف خدا حكم قبلي اديان رانسخ کرده و فرمودند ديگر کسي نجس نيست.


[i]. تحرير الوسيله- خميني- نجاسات- صفحه 114- مساله 1- جلد1- اسماعيليان نجفي- قم- ط دوم- 1390هـ ق.

[ii]. رساله توضيح المسائل با متن فتاوي آقاي بروجردي و حواشي آيات عظام- جاويدان و فراهاني- علميه-مسئله 84- صفحه 26

[iii]. شرايع الاسلام – محقق حلي- دارالاضواء- بيروت- ط دوم- 1403 هـ- جلد 1- كتاب الطهاره- صفحه 53

[iv]. سوره  توبه –  آيه 28

[v]. وسائل الشيعه- حر عاملي- جلد 1- كتاب الطهاره- ابواب مقدمه عبادت- باب 2- جلد 3- صفحه 30- الاحياء التراث- قم- ط اول- 1409 هـ .ق.

[vi]. همان مسئله – صفحه 31

آیا حضرت محمد آخرین فرستاده خدا و خاتم النبیین ست؟

مسئله خاتميت موضوع بسيار گسترده ايست. در اينجا اين مسئله را از هفت جهت به اختصار بررسي مي نماييم.[i]

تجديد اديان يک ضرورت است

فيض يزدان همچون ذات او جاودان است و نمودن راه برطالبان به مقتضاي درک و توانشان سنتي تغييرناپذير و بي پايان؛ تعاليم آسماني همچون داروئي شفابخش براي آلام و امراض جوامع انسانيند، اما دردها و درمانهاي هر دوران متفاوتند و غير همسان و نمي توان داروي درد قديم را براي درمان امراض جديد بکار برد. خداوند در قرآن مي فرمايد: «سُنَّةَ مَن قَدْ أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ مِن رُّسُلِنَا وَلاَ تَجِدُ لِسُنَّتِنَا تَحْوِيلًا»[ii] يعني  شيوۀ ماست  اينکه  قبل از تو پيامبرانمان را فرستاديم و هرگز در اين شيوۀ ما تحولي رخ نخواهد داد ( يعني در آينده نيز خواهيم فرستاد) و مولانا با توجه به همين آيه اين ابيات را سروده است:

                                          گفت در قرآن خدا با عقل کل                     سنت ما بوده ارسال رسل

سنت الله را ز پي تبديل نيست               زان در ارسال رسل تعطيل نيست

همچنين واضح است که پيامبران مربيان روحاني بشريتند پس درسهاي ايشان بتناسب رشد عقل و آگاهي و شيوه زندگي مخاطبين متحول مي گردد. چنانچه پيامبر اسلام فرموده اند: «أمرنا ان نکلم الناس علي قدر عقولهم»[iii]  يعني ما پيامبران مامور شده ايم تا با مردم به فراخور عقلشان سخن گوئيم. پس نمي توان به آموزشهاي دورانهاي پيشين بسنده نمود و از رشد ظرفيتها ي عقلي و آگاهيها و قابليتهاي امروز چشم پوشي کرد. از اين گذشته بمرور زمان تعاليم پيامبران دستخوش تغييرات و انحرافاتي مي گردند که ديگر خلوص و شفافيت و کارائي خود را از دست مي دهند و تجديد آنها در فواصل زماني مناسب امري اجتناب ناپذير خواهد بود.«قال رسول الله ص  سيأتي علي الناس زمان لا يبقي من القرآن الا رسمه و من الاسلام الا اسمه يسمون به و هم ابعد الناس منه  مساجدهم عامرة و هي خراب من الهدي فقهاء ذلک زمان شر فقهاء تحت ظل السماء منهم خرجت الفتنة و اليهم تعود»[iv]  يعني رسول خدا فرمود بر مردم زماني خواهد آمد که از قرآن جز رسم آن و از اسلام جز اسم آن که به آن ناميده ميشوند نخواهد ماند. وايشان از همه کس نسبت به آن دورترند، مساجدشان آباد است ولي از هدايت خاليست فقها آن زمان بد ترين فقها زير آسمان هستند. از ايشان فتنه خارج ميگردد و به خودشان برمي گردد. لزوم نسخ و کنار گذاشتن بسياري از احکام قرآن و شرع امريست که روحانيون اهل انصاف و تحقيق نيز بدان اذعان نموده اند[v] و قوانين گذشته را غير قابل پذيرش و اجرا خوانده اند. قرآن نيز خود بر اين مسئله تأکيد دارد « وَمَا كَانَ لِرَسُولٍ أَن يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابٌ يَمْحُو اللّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ أُمُّ الْكِتَابِ »[vi] يعني هيچ پيامبري بدون اجازه او آيه اي نمي آورد ( تا زمان آن فرا نرسيده باشد) براي هر زماني کتابي است و خداوند آنچه را بخواهد (از کتاب قبل) محو مي نمايد و آنچه را بخواهد تثبيت ميکند و مادر کتاب نزد اوست.

خداوند در قرآن در مورد خزانه علمش مي فرمايد: « وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ» [vii] يعني چيزي وجود ندارد مگر آنکه خزائن آن نزد ما موجود باشد و ما تنها به اندازه اي مشخص آنرا نازل مي کنيم. و در مورد وسعت کلماتش مي فرمايد: « قُل لَّوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي وَلَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا »[viii] يعني بگو اگر دريا مرکب گردد براي نگاشتن کلمات پروردگارم البته دريا تمام ميشود پيش از آنکه کلمات پروردگارم پايان پذيرد حتي اگر از درياي ديگري مشابه آن هم کمک گرفته شود. بنابر اين اعتقاد به قطع هدايت الهي و ختم ظهور فرستادگان او بمنزله محدود دانستن درياي بيکران علم و حکمت يزداني است و بدان معناست که خداوند هرآنچه در خزانه علم و فضل خويش داشته ظاهر نموده و ديگر چيزي براي آموختن به انسانها ندارد وکلمات الهي که اگر درياها مرکب شوند قادر بر نگاشتن آن نيستند تماما نوشته شده است. اين نظير همان ادعايي است که قوم يهود در زمان نزول اسلام در مورد بسته شدن دست خداوند داشتند: «َقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ »[ix] يعني يهود گفتند دستان خدا بسته است  دستهاي خودشان بسته است ، و ملعون گشتند به خاطر آنچه گفتند ، بلکه دستان او باز است . بنا بر اين، اين ادعا کفري آشکار است و اگر بنا بود روزي رسالت ختم شود، خداوند اولين پيامبر را مسئول اين کار مي کرد و احتياجي به پيامبران بعدي نبود.

حضرت عبدالبهاء در باره ضرورت تجدد اديان مي فرمايند: «دين الهي يكي است ولي تجدّد لازم… درختي را چون بنشاني… بعد از مدّت مَديد كُهَن گردد، از ثمر باز مانَد. لهذا باغبان ِ حقيقت دانهء همان شجر را گرفته در زمين پاك مي‌كارد، دوباره شجرِ اول ظاهر مي‌شود. دقت نماييد در عالم ِ وجود هرچيز را تجدّد لازم. نظر به عالم جسماني نماييد كه حال چنان تجدّد يافته، مشروعات و اكتشافات تجدّد يافته، ادراكات تجدّد يافته، پس چگونه مي‌شود كه امر عظيم دين كه كافل ِ ترقّيات فوق‌العادهء عالم انساني است و سبب حيات ابدي و مروّج ِ فضائل نامتناهي و نورانيّت دوجهاني، بي‌تجدّد ماند؟ اين مخالف فضل و موهبت حضرت يزداني است.»[x]

همه دين خود را آخرين دين مي دانند

قرنهاست که کثيري از پيروان اديان مختلف به سبب دلبستگي شان به کتب آسماني که در دست دارند و به استناد برداشتهاي نا صوابي که از متون مقدس خويش نموده اند راه دريافت هدايات جديد را بر دلهاي خود بسته اند و در طي اعصار از شناسائي پيام آوران زمانشان محروم مانده اند و دين خود را آخرين دين شمرده اند. نمونه اين اينست که به عنوان مثال، حضرت داود فرمود: «شريعت تو را دائما نگاه خواهم داشت تا ابدالاباد»[xi] و حضرت عيسي « آسمان و زمين زائل خواهد شد ليکن سخنان من هرگز زائل نخواهد شد»[xii] و يا استناد به آيه «خاتم النبيين» در قرآن. خداوند در قرآن در مورد اين مدعيان مي فرمايد: « وَلَقَدْ جَاءكُمْ يُوسُفُ مِن قَبْلُ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِّمَّا جَاءكُم بِهِ حَتَّى إِذَا هَلَكَ قُلْتُمْ لَن يَبْعَثَ اللَّهُ مِن بَعْدِهِ رَسُولًا كَذَلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُّرْتَابٌ »[xiii] يعني قبل از اين يوسف با بينات آمد پس به آنچه براي شما آمد در شک بوديد تا اينکه وقتي مرد گفتيد هرگز خداوند بعد از او پيامبري بر نخواهد انگيخت. اينچنين خداوند افراط گرايان شکاک را گمراه مي سازد. به همين علت در قرآن به مسلمانان هشدار داده شده است که در اين دام نيفتند. « … أَفَكُلَّمَا جَاءكُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَى أَنفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقًا كَذَّبْتُمْ وَفَرِيقًا تَقْتُلُونَ »[xiv] يعني هرگاه که پيامبري برخلاف هواي نفس شما آمد استکبار ورزيديد بعضي را تکذيب کرديد و برخي را کشتيد. و همچنين « يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم مِّن رَّسُولٍ إِلاَّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُون »[xv] يعني حسرتا بر اين بندگان هيچ پيامبري بر ايشان نيامد مگر آنکه او را مورد آزار و سرزنش قرار دادند. و نيز « ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا كُلَّ مَا جَاء أُمَّةً رَّسُولُهَا كَذَّبُوهُ »[xvi] يعني سپس پيامبرانمان را فرستاديم هرگاه که براي امتي پيامبر فرستاديم او را تکذيب نمودند. يهوديان آن زمان چنان بر عدم حقانتيت حضرت محمد ايمان داشتند که مي گفتند: «اللَّهُمَّ إِن كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِّنَ السَّمَاءِ أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ[xvii]» يعني خدايا اگر اين [كتاب] همان حق از جانب توست پس بر ما از آسمان سنگهاي بباران يا عذابي دردناك بر سر ما بياور.

اما علي رغم هشدارهاي قرآن، مسلمانان نيز از اين قبيل استنباطات مستثني نبوده اند و مسير مشابهي را طي نمودند  و موعود را با تکذيب و تمسخر و قتل استقبال کرده اند، همانگونه که پيامبر اسلام پيش بيني نموده بود: « لَتَرْكَبُنَّ طَبَقًا عَن طَبَقٍ »[xviii] يعني مرحله به مرحله همان اعمال را مرتکب خواهيد شد. در تفسير اين آيه از پيامبر نقل گرديده که فرموده اند:« لترکبن سنة من کان قبلکم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة و…»[xix] يعني البته شما هم شيوۀ پيشينيان را نعل به نعل و جزء به جزء درپيش خواهيد گرفت.

يکي از سخت ترين موانع ذهني که پيروان ديانت اسلام در برابر خود ساخته اند اعتقاد به قطع ارتباط خداوند با انسان از طريق پيامبران است که به استناد مطالبي از قرآن و احاديث به آن معتقد گشته اند و با وجودي که طي 23 سال نزول قرآن بارها آيات آن توسط پيامبر نسخ گرديده گمان نموده اند که اين کتاب الي الابد نسخ نخواهد شد. نسخ شدن آيات در اين آيه بيان شده است: « مَا نَنسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا »[xx] يعني هر آيه اي را نسخ يا فراموش کنيم  مثل آن يا بهتر از آن را مي آوريم. اصلي ترين چيزي که موجب چنين سوء برداشتي گرديده آيه 40 از سوره احزاب است: « مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَلَكِن رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ » يعني محمد پدر هيچيک از مردان شما نيست ولکن رسول خداست و خاتم انبياء.

 آيه خاتم النبيين

در نگاه نخست به آيه مزبور اين سوال در ذهن مطرح مي گردد که اگر برداشت رايج ازخاتم النبيين (پايان دهنده پيامبري) صحيح باشد، ربط عبارت با قسمت اول جمله که مربوط به زندگي خصوصي پيامبر است در چيست و چرا نکته اي به اين اهميّت که سرنوشت آتي يک امت را رقم مي زند در قرآن تنها يکبار و آنهم در عبارتي چنين بي ربط و چند پهلو گنجانده شده است. اين واقعيت که محمد هيچ فرزند پسري نداشته چه ربطي به اينکه ديگر پيامبري نخواهد آمد دارد و چرا اين دو قسمت با «ولکن» به يکديگر ربط داده شده اند؟  بنا براين لازم است که در معناي عبارت تعمق بيشتري بنمائيم.  

شان نزول اين آيه را مفسرين به اين شرح آورده اند که پيامبر از زيبايي زينب بنت جحش همسر زيد ابن حارثه که  پسر خوانده او بود در شگفت آمد و هنگامي که نظرش بر پيکر برهنه او افتاد «سبحان الله خالق النور تبارک الله احسن الخالقين»  گفت اين سخن وقتي به گوش زيد رسيد همسر خويش را طلاق داد و او را به عقد پيامبر در آورد. چون ازدواج با همسر پسر در بين اعراب کار ناپسندي بود پيامبر را مورد سرزنش قرار دادند که چرا زن پسر خود را گرفتي؟  اين آيه در پاسخ آنان مي گويد محمد پدر هيچيک از مردان شما نيست ولکن رسول الله است و خاتم پيامبران.[xxi]

در بين اعراب لقب خاتم جهت تکريم و شاخص نمودن بکار ميرود و مثلا اصطلاح «خاتم الشعرا» لقب رايجي است که به شعراي توانا داده مي شده و کسي هم گمان نمي کرده که او آخرين شاعر است. در احاديث زيادي نيز عبارت «خاتم الوصيين » از زبان حضرت محمد، حضرت علي  و يا ديگران در توصيف اميرالمومنين  آمده است. از جمله: «و اني و انت سواء الا النبوة فاني خاتم النبيين و أنت خاتم الوصيين»[xxii] يعني من و تو تنها در نبوت با هم فرق داريم پس من خاتم نبيين هستم و تو خاتم وصيين. و «انا يعسوب الدين و اول السابقين و امام المتقين و خاتم الوصيين و وارث النبيين»[xxiii] يعني من مثل زنبور عسل براي دين و اولين از سابقين و امام متقين و خاتم وصيين و وارث نبيين هستم.  حال اگر «خاتم وصيين» به معناي آخرين وصي باشد اعتقاد به وصايت فرزندان علي و امامت آنها باطل است.

 اما خاتم اگر با فتحه خوانده شود، معاني ديگري نيز دارد. از جمله معاني آن مهر و يا نگين انگشتري است و اين دو مفهوم با هم منافاتي ندارند چرا که در قديم مهر افراد نگين انگشترشان بود. بنابر اين مي توان گفت که خاتم به معناي مصدق و تاييد کننده است بدين معنا که رسول اکرم پيامبران قبل را تصديق کرده، بر بياناتشان مهر تاييد مي زند و اين موضوع را که ازدواج با زن پسر  ناصواب است، همانطور که پيامبران قبل نيز نموده اند، تاييد مي فرمايند. از طرف ديگر اين برداشت در تعارض کامل با آياتي از قرآن قرار دارد که به صراحت ظهور پيامبران و يا امتهاي صاحب کتاب ديگر را در آينده خبر مي دهند.

خاتميت در روايات

گرچه در مقابل قرآن هيچ حديث و روايتي داراي اعتبار نيست ولي چون برخي به استناد رواياتي چند امکان ظهور پيامبران بعد از حضرت محمد را نفي مينمايند، مرور بر بعضي از اين روايات و مفاهيم حقيقي آنها مفيد بنظر مي رسد. نخستين روايت مربوط به زماني است که حضرت محمد به غزوۀ تبوک مي رفتند و علي(ع) را جانشين خود در مدينه قرار دادند و موقع رفتن به او فرمودند : «انت مني بمنزلة هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي»[xxiv]  يعني تو نسبت به من مانند هارون هستي به موسي با اين تفاوت که تو نبي بعد از من نيستي (چنانچه هارون بود)  و اشاره دارد به آيه «وَوَهَبْنَا لَهُ مِن رَّحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِيًّا » يعني و از رحمتمان به او برادرش، هارون نبي را بخشيديم.[xxv] اين تعبيري است که شيخ صدوق در قرون اوليه اسلام از معناي اين روايت نموده ولي متأخرين قسمت آخر آن را » ولکن نبيي بعد از من نيست» ترجمه کرده اند  که البته آن برداشتي صحيح است که با قرآن در تعارض نباشد.

روايت ديگر مربوط به بياني از حضرت محمد است که فرموده اند: « ايّها الناس حلالي حلال الي يوم القيامة و حرامي حرام الي يوم القيامة»[xxvi] يعني اي مردم حلال من تا روز قيامت حلال است و حرام من تا روز قيامت حرام است. براي درک اين حديث شايسته است مفهوم قيامت را دقيق تر مورد بررسي قرار دهيم.

 حقيقت اينست که در قرآن و ديگر کتب مقدسه قيامتِ هر ديانتي ظهور پيامبر بعد است. کما اينکه حضرت مسيح فرموده اند: «من قيامت و حيات هستم هرکه به من ايمان آورد اگر مرده باشد زنده گردد»[xxvii]. ونيز ميفرمايند: «آمين آمين به شما ميگويم که ساعتي ميآيد بلکه اکنون آمده است که مردگان آواز پسر خدا را ميشنوند و هرکه بشنود زنده گردد»[xxviii].  در قرآن مي فرمايند: « وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَالْإِيمَانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَابِ اللَّهِ إِلَى يَوْمِ الْبَعْثِ فَهَذَا يَوْمُ الْبَعْثِ وَلَكِنَّكُمْ كُنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ »[xxix] يعني امروز روز رستاخيز است ولکن شما نمي دانيد.  ونيز مي فرمايند: «شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ»[xxx] يعني ما شاهديم که در روز قيامت خواهيد گفت ما از وقوع آن بي خبريم. و همچنين فرموده اند : «فَهَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَن تَأْتِيَهُم بَغْتَةً فَقَدْ جَاء أَشْرَاطُهَا »[xxxi] يعني آيا غير از اين انتظار دارند که قيامت ناگهان واقع شود، هم اکنون نشانه هاي آن آمده است. در احاديث نيز بطور اخص يوم قيامت را  يوم ظهور قائم دانسته اند: «والليل اذا يغشي … قال دولة الابليس الي يوم القيامة  و هو يوم قيام القائم والنهار اذا تجلي و هو القائم اذا قام»[xxxii].

پس منظور از قيامت و رستاخيز مردگان ، ظهور پيامبر جديد و زنده شدن مردگان روحاني به روح ايمان است و هلاک گرديدن معنوي آناني که از هدايت الهي محروم مانده اند و نه پايان جهان. چنانچه در قرآن نيز ايمان حمزه عموي پيغمبر را  به  «کسيکه مرده بود و او را زنده گردانيديم» توصيف نموده اند: « أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ… »[xxxiii]  و يا اينکه هلاکت اقوام گذشته را  مقارن ظهور پيامبران و ظلم و عدم ايمان مردم به ايشان بيان داشته اند و فرمودند: « وَلَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِن قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُواْ وَجَاءتْهُمْ رُسُلُهُم بِالْبَيِّنَاتِ وَمَا كَانُواْ لِيُؤْمِنُواْ كَذَلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ. ثُمَّ جَعَلْنَاكُمْ خَلاَئِفَ فِي الأَرْضِ مِن بَعْدِهِم لِنَنظُرَ كَيْفَ تَعْمَلُونَ »[xxxiv]  يعني به يقين نسلهاي پيشين را چون مرتکب ظلم شدند و چون پيامبرشان آمد به او ايمان نياوردند هلاک ساختيم  اينچنين قوم گناهکار را مجازات ميکنيم. سپس شما را در زمين جانشين آنها نموديم تا ببينيم شما چه ميکنيد.  و نيز در آيه اي ديگر کفر و مقابله با حق را به منزله هلاکت دانسته اند:« إِذَا جَآؤُوكَ يُجَادِلُونَكَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ إِنْ هَذَآ إِلاَّ أَسَاطِيرُ الأَوَّلِينَ. وَهُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَيَنْأَوْنَ عَنْهُ وَإِن يُهْلِكُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ »[xxxv] . يعني آنگاه که نزد تو مي آيند با تو جدل مي کنند و کافران مي گويند اين ( قرآن) چيزي غير از داستانهاي اساطيري پيشينيان نيست. و ايشان (مردم را) از آن منع مي کنند و خود نيز از آن دوري مي کنند . آنان کسي را بجز نفسهاي خود هلاک نمي کنند و آگاه نيستند. جاي تعجب است که با وجود اين همه انذار باز هم کثيري از اين امت به راه پيشينيان رفتند و به هلاکت روحاني دچار گشتند.

 روايت ديگري که از آن تعبير خاتمه نبوت گرديده بياني از حضرت محمد است که خود را به آخرين سنگ  در بناي يک ساختمان تشبيه نموده اند: «قال انما مثلي في الانبيا کمثل رجل بني دارا فاکملها و حسنها الا موضع لبنة فکان من دخل فيها فنظر اليها قال ما احسنها الا موضع هذه البنة قال فانا موضع البنة ختم بي الانبياء».[xxxvi] به فرض صحت اين روايت آيا پايان بناي يک ساختمان به معناي اينست که بناي ديگري هم ساخته نخواهد شد.

 حضرت امير در مفاتيح الجنان فرموده اند: «قل السلام علي محمد رسول الله خاتم النبيين و سيد المرسلين و صفوة رب العالمين امين الله علي وحيه و عزائم امره والخاتم لما سبق والفاتح لما استقبل»[xxxvii] يعني بگو سلام برمحمد فرستادۀ خدا، خاتم انبيا و سرور رسولان و امين خداوند در وحي و ارادۀ او و خاتم برگذشته گان و راهگشاي آيندگان. بنابر اين ختم  دوران گذشته  به خاتم، مقدمه آغاز دوراني جديد است که ظهور پيامبران جديد را در دل خود خواهد داشت و إن شاءالله نور اين ظهورات تيرگيهاي جهل و ظلم را از عالم برخواهد کند.

تفاوت ميان رسول و نبي

نکته ديگري که شايان توجه است تفاوت ميان نبي و رسول است . رسول داراي مقامي بالاتر از نبي است. حتي در قرآن ذکر گرديده که خداوند از نبيين پيمان گرفته که  وقتي رسولان ظاهر شدند به ايشان ايمان آورند: «وَإِذْ أَخَذَ اللّهُ مِيثَاقَ النَّبِيِّيْنَ لَمَا آتَيْتُكُم مِّن كِتَابٍ وَحِكْمَةٍ ثُمَّ جَاءكُمْ رَسُولٌ مُّصَدِّقٌ لِّمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنصُرُنَّهُ…»[xxxviii] يعني و آنگاه خداوند از انبياء پيمان گرفت، چون کتاب و حکمت به شما داده شده، پس وقتي که رسولي براي شما آمد که تصديق کننده آنچه نزد شماست بود به او ايمان آوريد و ياريش نمائيد. بنا براين حتي اگر خاتم النبيين را به معناي پايان دهنده نبوت هم بدانيم بدان معناست که مانند انبياي بني اسرائيل نبي جانشين رسول نخواهد شد بلکه امام خواهد بود که مقامي بالاتر از نبي دارد زيرا که خود فرموده اند علماء امت من همچون انبياء بني اسرائيلند: «علماء امتي کانبياء بني اسرائيل»[xxxix]. پس خاتميت به معناي قطع سلسله رسالت و يا مافوق آن نيست.

اما اکثر مفسرين با استدلالي عجيب که رسول نبي هم هست اين مفهوم را شامل هردو مي دانند چنانکه يکي از اين افراد گفته: «در باره فرق ميان رسول و نبي گفته شد که رسول آنست که به او به سه طريق وحي شود  خواب ، شنيدن صدا و آمدن فرشته وحي . نبي آن است که فقط به وسيله خواب و شنيدن صدا وحي شود … در هر حال کلمه خاتم النبيين ، خاتم رسولان را لازم گرفته چون هر رسول نبي است ولي بعضي از نبي رسول نيست.»[xl] با مثالي ساده ميتوان مغالطۀ ايشان را آشکار کرد. مثلا کسي که داراي تحصيلات ليسانس است قطعا مدرک ديپلم هم دارد اگر بگوئيم ديگر هيچ ديپلمه اي به اينجا نخواهد آمد آيا بدان معناست که من بعد هيچ ليسانسه و يا بالاتري هم نخواهد آمد؟  

معناي باطني بدويت و ختميت

پيامبران الهي در مرتبه توحيد، حکم يک شخص واحد را دارند. اين مطلب که به وحدت مظاهر معروف است، به اين معني است که هر يک از پيامبران مي توانند هم اولين و هم آخرين باشند. پيروان اديان در اين اعتقاد متفق القولند که مظاهر مقدسه جلوگاه صفات الهي و معرض کمالات حضرت باري تعالي مي باشند هياکل آسماني در مثل مانند آئينه اي هستند که در مقابل شمس حقيقت قرار گرفته و کمالات الهي را جذب و بعالم انساني منعکس مي نمايند از جمله صفات الهي که در هيکل انبيا تجلي مي يابد صفت اولويت و آخريت است. چنانچه در قرآن کريم نيز اشاره شده است که « هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ …»[xli] و از آنجائيکه پيامبر اسلام نيز مظهر صفات الهي بوده اند لذا بدين مناسبت است که حضرتشان خود را مظهر اولويت و آخريت و بدئيت و ختميت ميدانند پس اگر چنانچه به حضرتشان کلمه خاتم النبيين اطلاق شود اين ختميت به اعتبار وحدتي است که در حقيقت روح انبيا الهي موجود مي باشد چنانچه خود در مورد بدئيت مقام خود مي فرمايند «و کنت نبيا و آدم بين الماء و الطين»[xlii] يعني من نبي بودم هنگامي که گل آدم را مي سرشتند. و همچنين در جاي ديگر مي فرمايند «کنت و علي نورا بين يدي الرحمن قبل ان يخلق عرشه» يعني مثل نوري بودم ميان دست پروردگارم، پيش از آنکه عرش خود را خلق کند[xliii]. حضرت عيسي نيز فرمود: «مي روم و زود باز مي گردم»[xliv]  در صورتي که در ظاهر حضرت مسيح  باز نگشت و حضرت محمد بعد از ايشان ظهور فرمود و اين دلالت دارد بر وحدت پيامبران الهي.

شرح اين موضوع را حضرت بهاالله به تفصيل در کتاب مستطاب ايقان بيان نموده اند از جمله مي فرمايند «همان قسمي که در اول لا اول صدق اخريت براي مربي غيب و شهود ميايد همان قسم هم بر مظاهر او صادق ميايد و در حيني که اسم اولويت صادق است همان حين اسم آخريت صادق و در حيني که بر سر بدئيت جالسند همان حين بر عرض ختميت ساکن و اگر بصر حديد يافت شود مشاهده مينمايد که مظهر اولويت و آخريت و ظاهريت و باطنيت و بدئيت و ختميت اين ذات مقدسه و ارواح مجرده و انفس الهيه هستند» از جهت ديگر وقتي که وحدت انبيا الهي به ثبوت رسيد و مسلم گرديد که هياکل مقدسه يک حقيقت بوده و از يک منبع ساطع و متجلي ميگردند پس جميع آنان مظهر بدئيت و ختميت مي باشند و بر جميع آنان کلمه فاتح النبيين و خاتم النبيين اطلاق ميگردد در مثل اگر چنانچه آفتاب هزار بار طلوع و غروب نمايد باز هم يک آفتاب زياده نخواهد بود به همين قسم اگر هر يک از شموس حقيقي مثلا پيامبر اسلام خود را اولين و آخرين نور الهي و نخستين و آخرين مظهر آسماني بنامد درست خواهد بود و اگر ادعا فرمايد که آخرين فيض آسماني و آخرين نبي و فرستاده الهي مي باشد ايضا صحيح خواهد بود چه که ظهورات قبل از شارع اسلام نيز ظهور حقيقت محمدي بوده و ظهورات بعد از حضرتشان نيز ظهور محمد (ص) خواهد بود به عبارت ديگر ظهورات آينده نيز مجئي ثانوي همان حقيقت و همان روحي است که در وجود رسول اکرم و انبياي قبل از وي تجلي نمود چه که مظاهر مقدسه الهي بحکم آيه « وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ »[xlv] يعني نيست امر ما مگر واحد، جميعا حقيقت واحد و ذات متحدي هستند که به الوان و اشکال مختلفي تجلي نموده اند. مولوي در اين مورد مي گويد:

جان گرگان وسگان از هم جداست            متحد جانهاي شيران خداست

خود پيغمبر در اين مورد مي فرمايند «اولنا محمد اوسطنا محمد اخرنا محمد فکلنا محمد»[xlvi]  يعني اول و وسط و آخر و کل ما محمد است. و همچنين «اما النبيئون فانا»[xlvii] يعني تمام انبيا من هستم ، همچنين حضرت مسيح خود را مظهر بدئيت و ختميت دانسته و فرمود «من الف و يا و اول و انتها هستم»[xlviii] و در جاي ديگر انجيل خود را جوهر خاتم خدا دانسته و مي فرمايد «و به وسيله او عالمها را آفريد که فروغ و جلالش و خاتم جوهرش بود»[xlix].

شارع بهايي اين مطلب را در کتاب ايقان تشريح نموده و چنين مي فرمايد «و اگر جميع نداي اَنَا خاتَمُ النَّبيين بر آرند آن هم حقّ است و شبهه را راهي نه و سبيلي نه زيرا که جميع حکم يک ذات و يک نفس و يک روح و يک جسد و يک امر دارند و همه مظهر بدئيت و ختميت و اوّليت و آخريت و ظاهريت و باطنيت آن روح الارواح حقيقي و ساذج السّواذج ازلي اند» ايضا مي فرمايند «چه مقدار از نفوس که به سبب عدم بلوغ به اين مطلب به ذکر خاتم النّبيين محتجب شده از جميع فيوضات محجوب و ممنوع شده‏اند با اينکه خود آن حضرت فرمود: «اَمَّا النَّبيونَ فَاَنَا» و همچنين فرمودند: منم آدم و نوح و موسي و عيسي چنانچه ذکر شد. مع ذلک تفکّر نمي نمايند بعد از آنکه بر آن جمال ازلي صادق مي آيد به اينکه فرمودند: منم آدم اوّل، همين قسم صادق مي آيد که بفرمايند: منم آدم آخر. و همچنانکه بدء انبياء را که آدم باشد به خود نسبت دادند همين قسم ختم انبياء هم به آن جمال الهي نسبت داده مي شود. و اين بسي واضح است که بعد از آنکه بدء النّبيين بر آن حضرت صادق است همان قسم ختم النّبيين صادق آيد»[l] و همچين مي فرمايند «لَترى کلّ النّبيين والمرسَلين کهيکلٍ واحد ونفسٍ واحدة ونورٍ واحد وروحٍ واحدة، بحيث يکون أوّلُهم آخرَهم وآخرُهم أوّلَهم»[li] يعني هر آئينه مي بيني همه انبيا و مرسلين را مانند هيکل واحد و نفس واحد و نور واحد و روح واحد بطوريکه مي باشد اول آنان آخر آنها و آخر آنها اول آنان.

حضرت باب در آثار خود انبيا الهي را به خورشيد تشبيه فرموده اند که اگر صدها بار طلوع و غروب فرمايد يک شمس واحد طلوع و غروب فرموده است چنانچه فرموده اند «بدان که مثل او مثل شمس است اگر بما لانهايه طلوع نمايد يک شمس زياده نبوده و نيست و اگر بما لانهايه غروب کند يک شمس زياده نبوده و نيست ، اوست که در کل رسل ظاهر بوده و اوست که در کل کتب ناطق بوده اولي از براي او نبوده زيرا که اول به او اول ميگردد و اخري از براي او نبوده زيرا که آخر به او آخر ميگردد».[lii]

تأکيد قرآن بر ظهور پيامبران در آينده

در سوره اعراف آيه 34 آمده: « وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاء أَجَلُهُمْ لاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ يَسْتَقْدِمُونَ » يعني براي هر امتي (پيروان هر ديانتي) پاياني است و وقتي که زمانش فرا رسد ساعتي پس و پيش نخواهد شد. بلافاصله درآيه بعد مي فرمايند: «يَا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِّنكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي فَمَنِ اتَّقَى وَأَصْلَحَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ» يعني اي آدميزادگان، چون که پيامبراني از شما بيايند و آيات خداوند را بر شما بخوانند  پس هرکه تقوي پيشه کرد ترسي نخواهد داشت. شايد از اين صريح تر نتوان بر ظهور پيامبران در آينده تأکيد ورزيد.

و نيز در سوره حجر آيه 5 مي فرمايند: «مَّا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَمَا يَسْتَأْخِرُونَ» يعني هيچ امتي اجلش پس و پيش نخواهد شد.  در سوره يونس آيه 49  هم مفهوم مشابهي بيان مي گردد: «…لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ إِذَا جَاء أَجَلُهُمْ فَلاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً ». «أمة» به معناي جماعت پيرو يک آئين و يا خودِ آئين است و در هيچ جاي قرآن أمة اسلام ابدي خوانده نشده اند و از فرا رسيدن أجل مستثني نگشته اند. براي مشخص نمودن جايگاه أمت اسلام در بين ساير أمتها مي فرمايند: «كَذَلِكَ أَرْسَلْنَاكَ فِي أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهَا أُمَمٌ»[liii] يعني اينچنين تورا درأمتي فرستاديم که قبل ازآن هم أمتهائي بوده اند و نيز مي فرمايند :  «وَكَذَلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِّتَكُونُواْ شُهَدَاء عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيدًا »[liv] يعني اين چنين شما را امتي در وسط قرار داديم تا گواه بر مردمان باشيد و رسول هم گواه بر اعمال شما. و در سوره يونس آيه 47 ميفرمايند:  «وَلِكُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولٌ فَإِذَا جَاء رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُم بِالْقِسْطِ وَهُمْ لاَ يُظْلَمُونَ» يعني براي هر امتي پيامبري است و آنگاه که رسولشان بيايد در ميان ايشان به عدالت قضاوت خواهد نمود و ايشان گمراه نخواهند شد. مفهومي مشابه در سوره نحل آيه 36 آمده: « وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولًا أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ »  يعني در هر امتي  پيامبري برانگيختيم تا خدا را عبادت کنيد.

حتي زمان اجل دين اسلام نيز در قرآن بيان شده است. آنجا که ميفرمايد: « وَيَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْوَعْدُ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ. قُل لَّكُم مِّيعَادُ يَوْمٍ لَّا تَسْتَأْخِرُونَ عَنْهُ سَاعَةً وَلَا تَسْتَقْدِمُونَ»[lv] يعني و مى‏گويند اگر راست مى‏گوييد اين وعده چه وقت است. بگو ميعاد شما يک روز است كه نه ساعتى از آن پس توانيد رفت و نه پيشى توانيد جست. و در جاي ديگري مقدار هر روز هزار سال معلوم گرديده: «… وَإِنَّ يَوْمًا عِندَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ»[lvi] يعني يکروز نزد پروردگارت مثل هزار سال است از آنچه شما مي شماريد. همچنين فرموده: «يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ»[lvii] يعني امر از آسمان به زمين اداره شده، سپس به سوي او باز مي گردد در روزي که مقدار آن هزار سال است از آنچه شما مي شماريد. بنابر اين مدت دين اسلام هزار سال ذکر شده که با سال بعثت حضرت اعلي برابر است؛ امام حسن عسکري در سال 260 رحلت فرمودند و حضرت باب در سال 1260، يعني هزار سال بعد ظهور فرمودند.

بنا براين اگر اهل انصاف باشيم براحتي مي توانيم نتيجه بگيريم که براي هرديانتي از جمله اسلام دورۀ زماني معيني وجود دارد و اديان و امتهاي ديگر خواهند آمد که کتاب و پيامبر خويش را دارند. متأسفانه اکثر آنان که عنان تأويل و تفسير قرآن را به دست دارند به هواي نفس خود و يا  طمع متاع دنيا کلام الهي را از آنچه مفهوم حقيقي آن بوده منحرف مي سازند ومعناي اصلي آنرا فراموش مي کنند. اين موارد در قرآن نيز بيان شده است: « فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللّهِ لِيَشْتَرُواْ بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا »[lviii] يعني واي بر کساني که بدست خود (به ميل خود) کتاب مي نويسند و مي گويند خدا چنين گفته تا مبلغ ناچيزي بابت آن بگيرند. و « … يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ وَنَسُواْ حَظًّا مِّمَّا ذُكِّرُواْ بِهِ … »[lix]  يعني کلام الهي را از موضع هاي آن منحرف مي سازند و فايدۀ آن پندي را که در کلام الهي بر ايشان داده شده  فراموش مي کنند.

 اين در صورتي که خداوند تبيين کلام خود را به خود اختصاص داده و دانش تأويل آنرا محدود به خود و راسخان در علم دانسته، چنانچه در اين آيات ذکر آن آمده: « فَإِذَا قرآناهُ فَاتَّبِعْ قرآنهُ. ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا بَيَانَهُ »[lx]  يعني چون آنرا خوانديم از قرائت آن تبعيت کن پس برماست تبيين آن. و « … وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ… »[lxi] يعني تأ ويل آنرا غيراز خدا و راسخان درعلم نمي دانند. في المثل درميان دهها تفسير منتشره از قرآن تنها تعداد اندکي اشاره به تاکيد حضرت علي به قرائت خاتم به فتح (تاء) نموده اند و از بين آنها تنها يکي و آنهم فقط در نسخه عربي بيان نموده که خاتم النبيين بنا بر تعبير حضرت علي به معناي زينت پيامبران است و براي اينکه مورد اعتراض هم قطارانش قرار نگيرد بلافاصله اظهار نموده که البته اين مطلب بسيار بعيد و دور از ذهن است مثل اين تعبير « … عن عبدالرحمن السلمي قال: کنت اقري الحسن والحسين فمر بي علي بن ابي طالب و انا اقرئهما  فقال اقرئهما و خاتم النبيين به فتح تاء و الرواية الاولي اقرب و اشهر لان التعبير عن النبي بانه خاتمهم يعني زينتهم کما هو خاتم من مظاهر الزينة غير مألوف علي الظاهر و الله اعلم »[lxii]


[i]. مقاله خاتميت – سايت آئين بهائي

[ii]. سوره اسراء (بني اسرائيل) – آيه 77

[iii]. بحار الانوار جلد 74 –  صفحه 142

[iv]. اصول کافي جلد 8 –  صفحه 308

[v]. مقاله تحقيقي از محسن کديور تحت عنوان «حقوق بشر و روشن فکري ديني» – مجله آفتاب شماره 28 – سال 82 – صفحه 110

[vi]. سوره رعد –  آيات 38 و 39

[vii]. سوره حجر-  آيه 21

[viii]. سوره کهف – آيه 109 

[ix] . سوره مائده – آيه 64

[x]. كتاب پيام ملكوت – صفحات 181 و182

[xi]. مزامير داوود مزمور 119 – آيه 44

[xii]. انجيل متي  باب 24 – آيه 35

[xiii]. سوره غافر –  آيه 34

[xiv]. سوره بقره –  آيه 87 

[xv]. سوره يس –  آيه 30

[xvi]. سوره مومنون  – آيه 44

[xvii]. سوره أنفال – آيه 32

[xviii]. سوره انشقاق –  آيه 19

[xix] . بحار الانوار جلد 9 – صفحه 249

[xx]. سوره بقره –  آيه 106

[xxi]. بنقل از تفسير مقتنيات الدرر جلد 8 –  صفحه 308

[xxii]. بحار الانوار جلد 29  – صفحه 17  

[xxiii]. بحارالانوار جلد34 – صفحه 258 

[xxiv]. اصول کافي جلد 8 –  صفحه 106 

[xxv]. سوره مريم – آيه 53

[xxvi]. بحار الانوار جلد2 – صفحه 260

[xxvii]. انجيل يوحنا  باب 11 – آيه 25

[xxviii]. انجيل يوحنا  باب 5 – آيه 24

[xxix]. سوره روم – آيه 56

[xxx]. سوره اعراف – آيه 172

[xxxi]. سوره محمد – آيه 18

[xxxii]. بحار الانوار جلد 24 –  صفحه 398

[xxxiii]. سوره انعام  – آيه 122

[xxxiv]. سوره يونس –  آيات 13 و 14

[xxxv]. سوره انعام-  آيات 25 و 26

[xxxvi]. تفسير مختصر مجمع البيان از شيخ محمد باقر ناصري – جلد3 – صفحه 57 –  نقل حديث از جابر ابن عبدالله  بنقل از پيامبر

[xxxvii]. بحار الانوار جلد 97 – صفحه 360

[xxxviii] . سوره آل عمران – آيه 81 

[xxxix]. بحار الانوار جلد2 –  صفحه 22  

[xl]. تفسيراحسن الحديث نوشته سيد علي اکبر قرشي  – جلد 8  – صفحه 367 – ذيل تفسير آيه 40 از سوره احزاب

[xli]. سوره الحديد – آيه 3

[xlii]. الاسماء الحسنى جلد 2، کلمات مکنونه ملاحسين فيض کاشاني چاپ سنگي – صفحه ۱۸۶،کتاب روضات الجنان و جنات الجنان حافظ حسين تبريزي – صفحه ۵۰۸

[xliii]. حديقه الشيعه ملا احمد اردبيلي – صفحه ۵۵ ، کتاب روح البيان شيخ اسماعيل حقي

[xliv]. انجيل يوحناباب 14 – آيه 28

[xlv]. سوره القمر –  آيه ۵0

[xlvi]. رسائل سيد کاظم رشتي در شرح خطبه طتنجيه- صفحه ۲۶۰ و ۲۴۳

[xlvii]. شرح القصيده سيد کاظم رشتي – صفحه ۱۱۵

[xlviii]. مکاشفات يوحنا  باب اول – آيه ۱۷

[xlix]. رساله به عبرانيان  باب اول – آيه ۳

[l].  ايقان –  صفحه ۱۷۲

[li]. جواهر الاسرار –  صفحه ۲۸

[lii]. دلائل السبعه فارسي-  صفحه ۲

[liii] . سوره رعد –  آيه 30

[liv]. سوره بقره –  آيه 143

[lv]. سوره سبأ – آيات 28 و 29

[lvi]. سوره حج – آيه 47

 [lvii]. سوره سجده – آيه 5

[lviii]. سوره بقره –  آيه 79

[lix]. سوره مائده – آيه 13

[lx]. سوره القيامه – آيات 18 و 19

[lxi]. سوره آل عمران – آيه 7

[lxii]. تفسير من وحي القرآن نوشـته محمد حسين فضل الله  – ذيل تفسير آيه 40 از سوره احزاب

چرا بهائیان اعتقاد دارند باب همان امام زمان شیعیان است؟

«امام زمان» يک نام خاص براي  مسلمين است ، در صورتي که تمام اديان متتظر مظهر کلي الهي هستند. با توجه به شرايط و نشانه هايي که  در کتب آسماني قبل ( نه تنها قرآن، بلکه انجيل و ساير کتب ) براي قيامت و ظهور قائم وجود دارد، حضرت اعلي و حضرت بهاءالله دو ظهور پياپي قيامت هستند. با اندکي تامل همراه با انصاف مشاهده مي کنيم که تمامي آن نشانه ها و علائم در کتب آسماني، در زمان اظهار امر حضرت اعلي تحقق يافته است. در کتب آسماني گذشته، درباره ي ظهور حضرت باب ، نام و نسب ايشان، سيادتشان، سال دقيق و محل ظهورشان، مدت دوره ي ديانتشان، کم و کيف کتاب و تعاليمشان، بلايا و کميِ مومنين ايشان، استقامت ايشان و اصحابشان، توصيف دشمنان ايشان، دو غيبت صغري و کبرايشان، برخي از سفر هاي ايشان  به مکه و مدينه  و نهايتا محل شهادت آن حضرت، در مورد آن حضرت تحقق يافته است . برخي از اين نشانه ها در خلال ديگر سؤالات نيز آمده و تعدادي ديگر نيز در ادامه بيان خواهد شد.

سال ظهور(بعثت)

خداوند در قرآن شريف مي فرمايد: «أَقِمِ الصَّلاَةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَى غَسَقِ اللَّيْلِ وَقرآن الْفَجْرِ إِنَّ قرآن الْفَجْرِ كَانَ مَشْهُودًا»[i] يعني نماز را از زوال آفتاب تا نهايت تاريكى شب برپادار و [نيز] نماز صبح را، زيرا نماز صبح همواره [مقرون با] حضور [فرشتگان] است. در اين آيه، لغت «غسق» به حروف ابجد معادل عدد 1260 است که برابر سال ظهور حضرت باب است،  ولي علما اين آيه را به معني ظاهري برپا داشتن نماز و زمان آن در نظر گرفته اند، در صورتي که اصلا اين سوره راجع به طرح احکام نيست زيرا در آيه قبل از آن بيان شده که سنت خداوند ارسال رسل است و اين سنت تغيير ناپذير است. در اين صورت معني ظاهري اين آيه با آيه قبل، بدون ارتباط است . پس مفهوم اصلي اين آيه ، عمر ديانت اسلام است، يعني طلوع فجر اسلام تا غروب آن که يراير سال 1260 است .

ابن عربي از قول حضرت علي مي نويسد : «در سال غرس  (1260) شجره ي هدايت الهي در زمين کاشته خواهد شد.»[ii] همچنين او و شيخ احمد احسايي (پيش از ايمان) از قول امام صادق ذکر کرده اند که: «و في سنه الستين ، يظهر امره و يئلو ذکره»   يعني در سال 60 (به تصريح ابن عربي، سال 1260 ) ظهور الهي ظاهر ميشود و ذکر او مرتفع مي گردد.

مکان تولد

در يکي از کتب معتبر تفسيري، در خصوص مهدي  در تفسير يک حديث چنين آمده که : «ولد في الفرس»[iii] يعني امام زمان در فارس متولد مي شودکه اشاره به شيرازي بودن حضرت باب دارد. حضرت محمد نيز در توضيح قيامت مي فرمايند : «دانش اگر در ثريا هم باشد ، مرداني از سرزمين فارس بر آن دست خواهند يافت.» (ترجمه)

محل شهادت

در حديث است که  «لابد ما راست از آذربايجان، خبر وحشتناکي  که هيچ کس تاب تحمل آن نتواند.»[iv] که اشاره به محل شهادت حضرت اعلي، تبريز دارد.

نزول شريعت جديد و توصيف دشمنان

در يکي ازکتب مشهور تفسيري آمده است که : «يظهر من بني هاشن صبي ذو الکتابٍ و احکام ٍ جديد . الي ان قالَ و اکثرُ اعدائه العلما»[v] يعني جواني از بني هاشم مردم را به احکام جديد فرا مي خواند و اکثر دشمنانش  علما هستند.


[i] . سوره  الاسرا  –  آيه 78

[ii]. فتوحات مکيه

[iii]. دار المنظم

[iv]. بحار الانوار 

[v]. عوالم

چرا باب ابتدا خود را باب سپس امام زمان و بعد از آن پیامبر نامید؟

در مورد مراحل دعوت حضرت باب عرض مي گردد که ايشان در اوايل ظهورمقام خويش را تنها براي عده معدودي آشکار ساختند و به جهت پيشگيري از ضوضا و بلواي عمومي، براي عوام خود را نايب امام معرفي نمودند، ولي پس از مدتي که امر انتشار وسيع تري يافت حقيقت امر را بر همگان آشکار ساختند. تمام اين مراحل براي آن بود که به تدريج ذهن عموم آماده پذيرش اين امر عظيم را پيدا کند.

مشابه اين تدريج را در دعوت حضرت مسيح آنگاه که مردم ايشان را رجعت يحيي مي خواندند و ايشان سکوت مي کردند و حضرت محمد آنگاه که در آيات غرانيق به مدح و ستايش بتها پرداختند خواهيد يافت.

اگر به ادعای شما موعود ظهور کرده چرا صلح در جهان برقرار نشده؟

درست است كه درهمه كتاب هاي آسماني قبل مژده داده شده است كه درآخرالزمان كسي از طرف خدا مي آيد كه صلح و دوستي و عدالت به ارمغان مي آورد، اما براي آمدن آن موعود، شرايط و توصيفاتي نيز در آن كتب ذكر شده است. متأسفانه اكثر پيروان، به معني حقيقي اين شرايط و توصيفات توجه نكرده، درذهن و فكرخود انتظارات غلطي براي ظهورآن حضرت تصوّركردند كه مخالف كتب آسمانيشان مي باشد. مثلاً در احاديث اسلامي آمده كه خود امام زمان وپيروانش دچار بلايا وحبس و زندان و شهادت هم مي شوند، چنانكه در يکي از کتاب هاي شيعه آمده است: «حضرت مهدي (عج) بعد از هفت يا نه سال حکومت به شهادت ميرسد»[i] و در کتاب ديگري آمده است كه امام حسين پس از مهدي، او را دفن مي كند[ii]؛ حال آنكه همه فكرمي كنند او مي آيد و يک روزه پيروز مي شود و 7  يا9  سال حكومت مي كند ودنيا پس از او تمام مي شود!

امّا اگر چنين باشد كه خداوند دنيايي بيافريند و پيامبراني بفرستد و اكثرمردم به آن انبياء ظلم كنند و تعاليم اديان كاملاً اجرا نگردد و اجراي كامل آن موكول به ظهور موعود و مُنجي همه اديان شود و پس از آنهمه گريه و زاري براي تعجيل ظهور، موعود بيايد و همه را مجازات كند و ظالمين را بكشد و دنيا تمام شود، اين نه با عقل جور در مي آيد و نه با آيات كتب آسماني و احاديث اسلامي. برعكس، دراحاديث است كه پس از قائم، حضرت مسيح دوباره  ظاهر شده وحكم جهاد برداشته مي شود: «لا ينقَطِعُ الجهادُ عن امّتي حتّي ينزِلُ عيسي بنُ مريم[iii]» يعني جهاد از امت من قطع نمي شود تا اينكه عيسي  پسر مريم  بيايد، و علمي كه 27 حرف است وهمه پيامبران قبل از قائم موعود فقط دو حرف ازآن را آورده اند، به واسطه آمدن حضرت قائم موعود چنان رشد مي يابد كه 25 حرف باقي مانده از آن نيز توسط آن حضرت آشكارمي گردد و صالحان وارث زمين مي شوند وجنگ هاي شش هزارساله بشرتمام مي شود و صلح برقرار مي گردد.[iv]

اين توضيحات براي اين است كه بدانيم راجع به چگونگي تحقق صلح  و عدالت پس از ظهور قائم تصورّات نادرستي به وجودآمده است. درحديث مي فرمايد: قائم كه بيايد، «يَمَلَأُ اللهُ الاَرضَ قِسطاً و عَدلاً كَما مُلِئَت ظَلماً و جوراً[v]»  يعني خداوند دنيا راپرازعدل وقسط خواهدنمود، همانطوركه از ظلم پر شده است. بديهي است كه ظلم، حداقل دردوره اي 6000 ساله به شكلي تدريجي به وجودآمده  و بنابراين عدل و صلح هم تدريجي ايجاد خواهد شد، و حتي اين معلوم است كه ساختن و برپايي عدالت بسي دشوارتر از تخريب و ظلم است، و بساط اين جهان مادي همچون خمره رنگرزي نيست كه قائم موعود بيايد و يك شبه جهان ِ اسيرجنگ هاي 6000  ساله را درآن فرو بَرَد و جامعه اي صالح و عادل  بيرون بياورد زيرا سنت خدا اينگونه نبوده و نيست.

با توضيحات فوق بايد گفت طبق وعده هاي قرآن واحاديث، قائم موعود، حضرت باب ، كه در شب پنجم جمادي الاولي سنه  1260 ه. ق. قيام و دعوت خود را (كه طبق آنچه قبلاً گفته شد، همان قيام ِ قيامت است) آغاز نمودند، همان لحظه و مرحله اول، دانه صلح و عدالت به دست قدرت خداوند كاشته شد. قرآن مجيد از اين مرحله با عبارت «كَلَمحِ البَصَر[vi]» يعني مانند يك چشم به هم زدن، يادمي فرمايد. اين دانه در مرحله دوم، به مرور تبديل به نهال و درخت مقدّس تنومندي مي گردد كه بتدريج سايه خود را در جهان خواهد گسترد و ميوه عدالت و صلح عمومي و وحدت عالم انساني خواهدداد. قرآن مجيد از اين مرحله وحالت رشد با تعبير طول كشيدن قيامت به مدّت 50000 روز ياد فرموده است[vii]. چنين است كه حال آن دانهء كاشته شده در بيش از 160 سال پيش، در حال رشد است و  به مرور، ثمره صلح و عدالت خواهد داد و در ادوار ديگر نيز به رشد خود ادامه خواهد داد.

در قرآن مجيد همچنين اشاره شده كه در همان «لمحه»، چنان سريعاً به حساب انسان ها رسيدگي مي شود كه خود نمي فهمند، چه كه آيات قرآن مجيد، خداوند را «سريع الحساب» و»سريع العقاب» توصيف فرموده و پس از آن محاسبه معنوي و در اثر آن، به مرورآثارش آشكارمي گردد، چنانكه با آمدن حضرت باب آن محاسبه انجام شد و آثار آن  ادامه دارد و در حال ظهور و بروز است[viii]. در اين مورد در پاسخ به چگونگي حساب و كتاب مزبور، ازحضرت علي نقل شده است كه خداوند در روز قيامت حساب مردم را رسيدگي مي فرمايد «همان طوركه به آنان روزي مي دهد وآنها اورا نمي بينند[ix] «.

در اين مورد، حضرت بهاءالله دركتاب مستطاب ايقان مي فرمايند: «شخصي در يومي نزد اين فقير بحر معاني حاضر بود و ذکري از علائم قيامت و حشر و نشر وحساب به ميان آمد و اصرار مي نمود که حساب خلائق در ظهور بديع] دين بابي[ چگونه شد که احدي اطّلاع نيافته؟ … ذکر شد که اين مدّت مگر تلاوت فرقان] قرآن[ ننموده و آيه مبارکه را که مي فرمايد:  «فَيَومَئِذٍ لا يُسْاَلُ عَن ذَنْبِهِ إنسٌ و لا جَانٌّ[x]» [ يعني در روز قيامت ازگناه هيچ جن وانسي پرسش كرده نمي شود] را  نديده ايد و به مقصود ملتفت نشده ايد که معني سؤال چنان نيست که ادراک نموده ايد، بلکه سؤال به لسان و بيان نيست، چنانچه همين آيه مشعر و مدلّ بر آن است؟ و  بعد مي فرمايد: «يُعْرَفُ المُجرِمُونَ بِسيِمَاهُمْ فَيُؤخَذُ بِالنَّواصِي وَ الاَقدَامِ[xi]» [يعني گناهكاران به سيما وقيافه شان شناخته مي شوند وسپس به موهاي پيشاني وقدم ها گرفته مي شوند].  اين است  که  از  وجهه، حساب خلايق کشيده مي شود و کفر و  ايمان  و عصيان، جميع ظاهر مي گردد.  چنانچه اليوم مشهود است که به سيما اهل ضلالت از اصحاب هدايت معلوم و واضح اند.»


[i]. پيرامون ظهور حضرت امام مهدي (عج) – صفحه 93

[ii]. بحارالانوار

[iii]. ناسخ التّواريخ

[iv]. بحارالانوار

[v]. بحارالانوار

[vi]. سوره نحل – آيه 79

[vii]. سوره معارج – آيه 4

[viii]. مراجعه کنيد به كتاب مستطاب ايقان و قاموس آن

[ix]. نهج البلاغه ترجمه محمد مقيمي – صفحه 122

[x]. سوره رحمن – آيه  ٣٩

[xi]. سوره رحمن – آيه ٤١

دلیل فاصله زمانی کوتاه بین دو ظهور الهی چیست؟

ابتدا ذکر مي شود که دو ظهور به فاصله 9 سال اتفاق افتاد نه 2 سال و در اين مورد نيز حديثي نقل شده است که اين مسأله را تأييد مي کند[i].

طبق كتب آسماني همچون تورات و قرآن، پيامبران قبل به مدت حدود 6000 سال در دوره اي كه با حضرت آدم شروع و با حضرت محمد خاتمه مي يابد، انسان ها را از بت پرستي منع و به يكتا پرستي دعوت كردند. اين دوره 6000 ساله چنان كه اديان بابي و بهائي اشاره كرده اند، به دوره كودكي بشر تشبيه شده است. دراين دوره  6000 ساله كه به آن كورآدم گفته مي شود، پيامبران بشر را آماده كردند تا درپايان دوره مزبور (يعني آخرالزمان  و قيامت دوره 6000 ساله آدم تا خاتم) به دوره بلوغ  و جواني خود وارد گردد. درحقيقت، آخرالزمان به معناي پايان دوران بشر نيست، بلكه منظور پايان دوره  6000 ساله مزبور و شروع دوره اي به مراتب عظيم ترمي باشد. ورود به مرحله جديد بلوغ بشري پس از بيش از6000 سال كودكي، به قدري حساس و مهم بود و لزوم آمادگي براي تغييرات عظيم در فرهنگ بشري در بُعد جهاني بقدري حياتي بود و به چنان قواي روحاني شديدي نياز داشت كه ضروري بود دو ظهور پي در پي واقع شود. حضرت باب اول ظاهر شدند تا علف هاي هرز خرافات و پيرايه هائي را كه توسط بعضي غافلين درطول 6000 سال درگلستان اديان آسماني و جامعه بشري روئيده  بود بكنند و همه را آماده كنند تا حضرت بهاء الله با ظهورشان پس از ايشان دانه درخت فرهنگ جديد بشري را در آن بكارند تا طبق وعده انبياء قبل، بمرور  و  بموقع خود محصول وميوه هاي آن كه صلح و بلوغ و عدالت و وحدت جهاني خواهد بود، آشكارگردد. در تمام متون مقدسه اديان قبل نيز به اشاره يا به صراحت، تاريخ ورود به مرحله جديد بلوغ مزبور ذكر گرديده و فاصله نزديك بين اين دو ظهور نيز مورد  تأكيد قرار گرفته است.[ii]

همان طور که ذکر شد، تمامي اديان قبل، هر کدام به دو ظهور بشارت داده اند: ايليا و رب الجنود در دين يهودي، هوشيدر ماه و شاه بهرام يا سيوشانس در دين زردشتي، يوحناي معمدان و مسيح  در دين مسيحي، قائم و رجعت حسيني در دين اسلام اهل تشيع،  و مهدي و مسيح در دين اسلام  اهل سنت. بنابر اين نتيجه مي گيريم که اين دو ظهور که در تاريخ اتفاق افتاده خيلي عجيب و دور از ذهن نبوده، بلکه انتظارآن در تمام اديان وجود داشته است. در واقع دو ظهوري که در ارتباط نزديک با يکديگر قرار دارند ، يک ظهور محسوبند .که ظهور اول براي ايجاد آمادگي در اذهان مردم براي ظهور ثاني است.

احاديث و همچنين آيات قرآن و کتب آسماني ديگر که همه اشاره به دو ظهور پياپي کرده اند بسيار ند. جالب است که شاه نعمت الله ولي نيز به اين موضوع اشاره کرده است:

                                          در سال غرس من دو قران ميبينم                         وز مهدي دجال نشان ميبينم

دين نوع دگر گردد و اسلام دگر                         اين سرّ نهان است ، عيان ميبينم

در اين ابيات، سال غرس به حروف ابجد مي شود سال 1260 که مطابق سال بعثت حضرت باب در شيراز است و مقصود از مهدي حضرت باب است و دجال همان حاجي ميرزا آغاسي صدر اعظم است.

برخي ديگر از اين بشارات در ادامه ذکر مي شوند. قرآن فرموده: «وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَن شَاء اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُم قِيَامٌ يَنظُرُونَ»[iii] يعني و در صور دميده مى‏شود پس هر كه در آسمانها و هر كه در زمين است بيهوش درمى‏افتد مگر كسى كه خدا بخواهد، سپس بار ديگر در آن دميده مى‏شود و بناگاه آنان بر پاى ايستاده مى‏نگرند. پس در روز قيامت دو بار در صور دميده مي شود.همچنين فرموده: «وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِّنَ الْمَثَانِي وَالْقرآن الْعَظِيمَ»[iv] يعني و به راستى به تو سبع المثانى و قرآن بزرگ را عطا كرديم . برخي علما، دليل تکرار دو بار «هفت» را در اين آيه، نزول سوره ي فاتحه ميدانند که دو بار نازل شده است. ولي با توجه به محتويات اين سوره ، معني اصلي چيز ديگر است . حضرت عبدالبها در اين مورد مي فرمايند: «مقصد سر احديت است و فيض رحمانيت و آن اشاره به ظهور بعد است که ذوالحرف اسبع تکرر پيدا کرده است . حروف سبع اول «علي محمد» و سبع مکرر ثاني «حسين علي». اين است معني سبع مثاني يعني هفتي که دو بار تکرار يافته است .»[v] تذکر آنکه ،تعداد حروف  «علي محمد» و «حسين علي» برابر هفت است. در جاي ديگر حديثي است که مي فرمايند : به راستي ميگويم بعد از قائم ، قيوم ظاهر خواهد شد.

در روايتي از «بخاري» که  از مفسرين معروف اسلام است،  نقل شده است که: «در آخر زمان خداوند با تمام جلال و عظمت خود بر نوع بشر ظاهر خواهد شد.لکن فقط معدودي به او روي ميآورند…. آ نگاه براي مرتبه ثاني ظهور خواهد نمود و اين بار همه معيار هاي عبوديت را ظاهر خواهد ساخت و ناس پيرامون او گرد خواهند آمد و به او ايمان خواهند آورد و او را خواهند ستود و تمام صفات ابدي وي را تکريم خواهند نمود.» (ترجمه)

در کتاب مقدس ، زکرياي نبي به هنگام سخن گفتن از ايام آخر با اين گفتار، از ظهور دو روح قدسي خبر ميدهد: «او مرا جواب داده ، گفت: اينها پسران ( دو پسر ) روغن زيت ميباشند که نزد مالک تمامي جهان ميايستند.»

جالب است بدانيد که چنين اتفاق مشابهي، يعني دو ظهور پي در پي درهمان دوره 6000 ساله آدم تا خاتم در اواخر دوره ديانت يهودي، اما در مراتب کوچکتر اتفاق افتاد. در آن زمان يهوديان چنان قشري و فاسد و غافل شده بودند كه اصلاح ايشان نيازمند دو ظهور پي در پي بود. اول حضرت يحيي بن زكريا، يا يوحناي تعميد دهنده ظاهر شد و با غسل تعميد مردم، ايشان را آماده فرمود تا پس ازخودشان، حضرت مسيح، موعود يهود را كه در همان  زمان  زندگي مي فرمود،  بشناسند. به اين خاطر  بود كه حتي خود حضرت مسيح نيز در ايام دعوت حضرت يحيي و قبل از آشكار ساختن مقام خودشان كه از مقام حضرت يحيي بالاتر بود، از او خواستند كه ايشان را نيزتعميد دهد.[vi] حضرت بهاءالله هم كه رجعت معنوي و صفاتي حضرت مسيح نيزمحسوب مي شوند، طبق احاديث اسلامي، اول به دين حضرت باب گرويدند و پس از آن مقام حقيقي خود را آشكار فرمودند. جالب آن كه شباهت هاي زيادي بين دو ظهور پي درپي حضرت يحيي ومسيح، با دو ظهور حضرت باب و بهاءالله وجود دارد كه در كتب بهائي به آن اشاره شده است. ازجمله اين شباهت ها اين است كه همانطور که در احاديث اسلامي نيز بيان شده، پس از ظهور قائم، حضرت مسيح ظاهر مي شود و پشت سر قائم نماز مي گزارد و اين اشاره به ايمان اوليه حضرت بهاءالله به حضرت باب، قبل از ظهور خودشان، دارد.


[i]. بحار الانوار جلد 13

[ii]. مراجعه کنيد به کتاب جنات نعيم  

[iii] . سوره زمر – آيه 68

[iv]. سوره حجر-  آيه 87

[v]. منتخباتى از مكاتيب حضرت عبدالبهاء جلد 4 – صفحه 193

[vi]. كتاب بديع –  صفحات 163 – 160، انجيل يوحنا باب 1

چرا دوره دیانت بابی کم بوده؟

اگرچه پاسخ اين سؤال ضمن جواب به پرسش «چرا به فاصله دو سال دو ظهور اتفاق افتاده» داده شد، ولي در اينجا نيز بايد ذکر کرد که در احاديث اسلامي صريحاً ذکر شده که دوره ديانت بابي (ظهور قائم موعود) 5 يا 7 يا 9 سال، و به تعبيري ديگر 19 سال مي باشد.[i] اختلاف سال هاي مزبور اشاره به مراحل اعلان ظهور بابي و طول دوره آن دارد که تا 5 سال اول، حضرت باب خود را باب قائم موعود و سپس خود را قائم موعود خواندند. پس از آن تا سال هفتم که شهيد شدند مقام حقيقي خودشان را که مظهر ظهور الهي و مربي آسماني صاحب کتاب و شريعت مستقل اند، آشکار فرموند. چنان که در احاديث اسلامي است که ايشان از همه انبياء نشان هايي دارند و تمام 27 حرف علمي را که فقط دو حرفش را انبياء قبل آورده بودند، آشکار خواهند فرمود و به کتاب و شرع جديد ظهور خواهند کرد و همه وعده هاي انبياء قبل با ظهور ايشان تدريجاً تحقق خواهد يافت.

در سال نهم از ظهور ايشان، حضرت بهاءالله که موعود ايشان بودند در سياه چال تهران اظهار امر خفي فرمودند. اما چون هنوز بابي ها و جهانيان آماده نبودند، حضرتشان دعوت خود را علني نفرمودند و تا سال 19 از ظهور بابي صبر نمودند تا همه آماده شوند. در اين مدت حضرتشان براي حفظ وحدت و تربيت معنوي و اجتماعي مؤمنين ديانت جديد، بيشتر به آثار و تعاليم حضرت باب تأکيد و تکيه فرمودند. به اين ترتيب از اين لحاظ مي توان گفت که در اين 19 سال، تعاليم بابي مدّ نظر بود. اما پس از آن حضرت بهاءالله به تدريج دعوت خود را علني فرمودند و در ادرنه و عکا تعاليم و احکام بهايي را مستقلاً تشريع فرمودند و پايان دوره دين بابي را اعلان کردند.

چون طبق وعود انبياء قبل قرار بود در پايان دوره 6-7 هزار ساله قبل، دوره عظيم تر و طولاني تري در تاريخ زندگي بشر شروع شود و صلح و وحدت عالم انساني تحقق يابد، انتقال از دوره قبل به دوره جديد نياز به تغييرات ريشه اي عظيمي داشت که انجام آن از هر معجزه ظاهري که تصور بتوان کرد دشوار تر بود. براي اين کار چنانکه در احاديث آمده، اول لازم بود حضرت باب در دوره اي کوتاه، خرافات وسنن و اوهام و تعصبات 6-7 هزار ساله را از بين ببرند و افکار و قلوب انسان ها را آماده ورود به دوره جديد نمايند.

حضرتشان براي اينکار عمدا بعضي احکام و تعاليم بسيار دشوار را تشريع فرمودند که درحقيقت عملا براي دوره اي طولاني قابل اجرا نبود و منظور از آن انهدام خرافات و بدعتهايي بود که توسط بعضي علماي بي تقوي و امراي سياسي در اديان قبل وارد شده بود. ضمن آن، تعاليمشان را طوري تنظيم فرموده بودند که مقصود از همه آنها بشارت و مژده به ظهور حضرت بهاءالله («من يظهره الله»، يعني کسي که خدا او را ظاهر مي کند) بود. مثلاً از جمله فرمودند اگر کسي شخصي را غمگين کند بايد 19 مثقال طلا جريمه بدهد. اما مقصود از اين حکم، اين  بود که مبادا بابي ها متوجه نباشند و حضرت بهاءالله را که موعودشان هستند محزون کنند. يعني منظور فقط محزون نکردن من يظهره الله بود که بزودي قرار  بود ظاهر شوند و همه بابي ها به ايشان ايمان آورند. از جمله به خاطر همين قبيل تعاليم بود که بيش از 95 درصد بابيان بهايي شدند که در مقايسه با ظهورات قبل بي سابقه است.

حضرت ولي امرالله توضيح مي فرمايند که حضرت باب عمداً تعاليم واحکام سختي را تشريع فرمودند تا علاوه بر از بين بردن خرافات و اوهام 6-7 هزار ساله، همه را براي ظهور موعودشان آماده کنند و هر بهانه اي را بين ببرند تا مانند ادوار قبل که مؤمنين ظهور قبل عليه موعودشان قيام مي کردند، بابي ها عليه حضرت بهاءالله قيام نکنند و ايشان را اذيت نکنند تا حضرت بهاءالله با تعاليمشان دنيا را به صلح و وحدت برسانند و وعود همه انبياء را تحقق بخشند.[ii]


[i]. بحار الانوار

[ii]. بر گرفته از قرن بديع  جلد 1

اين مسئله که امام زمان بايد زماني ظهور کند که اوضاع جامعه نابسامان است و تعداد مسلمانان حقيقي کم باشد

در ابتدا بايد منظور از اين سؤال روشن شود. آيا منظور اين است که تمامي علامات اشاره شده در قرآن و ديگر کتب آسماني  هيچ کدام ارزش تفکر نداشته وصرفا بايد منتظر روزي که مؤمنان حقيقي کم شود بود؟ آيا منظورنفي ظهور موعود الهي است؟

در استدلال براي يک موضوع مهم، هميشه دلايل قويتر، مستحکم تر و مستندتر ارجحند بر دلايل ديگر و نشانه هاي بسيار مهمتر از اين مطلب در ظهور قائم نيز وجود دارند. مثلا برخي از اين دلايل، بشارات کتب مقدسه است به ظهور حضرت باب. با تفکر بر آنها، مي توان دريافت که زمان ظهور موعود تمامي اديان قبل در آينده نخواهد بود بلکه ، از زمان آن قريب 165 سال مي گذرد. براي اطلاع بيشتر در اين مورد، به سؤال قيامت و چرا فاصله دو ظهور دو سال است، مراجعه کنيد.

باري …  اوضاع نا بسامان جامعه را چه کسي  تعيين مي کند. تعداد اندک مؤمنان حقيقي  را چه کسي تعيين مي کند؟ آيا علما مسئول اين کار هستند؟ در اين صورت هيچگاه از سوي آنها اعلام نخواهد شد، چرا که در هر دوره اي علماي اديان که  به مقام و منصب رسيده اند، براي حفظ موقعيت خود حاضر نيستند حقيقت را افشا کنند. علاوه بر اين، علما  و کارشناسان ديني، خود در تفسير اين موضوع اتفاق نظر ندارند. اگرهم قرار است که هر فرد خودش مسئول تعيين اين وضعيت باشند، باز هم چون عقل هر کس يک جور حکم مي کند و افکار متفاوت است، بنابر اين نمي توان به آن نيز استناد کرد.  بسياري برآنند که بايد مقدمات ظهور او را با اصلاحات و تربيت جامعه آماده کنيم نه اينکه منفعل مانده و دين و مردم را به حال خود بگذاريم و منتظر اوضاع نابسامان شويم. جالب است بدانيم كه كمي قبل از ظهور موعود، ازجمله معدودي از مسلمانان و مسيحيان در ايران و ساير نقاط جهان پيدا شدند كه نزديكي زمان ظهور را از وضعيت بد جامعه و با توجه به بشارات و شرايط مذكور در كتب آسمانيشان احساس كردند وعملاً  نيزآماده استقبال از آن شدند.[i]

براي اينکه مفهوم کمي تعداد مؤمنين حقيقي بهتر نمايان شود،  در ادامه چندين حديث  از حضرت محمد و امام  صادق ذکر مي شود. حضرت محمد پيش بيني فرموده بودند که: «ستفرق امتي علي ثلاث و سبعين فرقه کلها في النار الا واحده» يعني  به زودي امت من به 73 فرقه تقسيم خواهد شد که همه آنها، جز يکي در آتش جهنم هستند و امام صادق فرمودند : «ارتد ناس بعد نبي الا ثلاث او سبعه» يعني مردم بعد از وفات پيامبر مرتد شدند به جز سه يا هفت نفر. حضرت باب در باره اين حديث فرمودند: «چنانچه در ظهور فرقان بعد از عروج شجره حقيقت، در ايمان به آن نفس هويت، ثابت نماند الّا آنچه ظاهر است و حال آن كه كل به اعمال قرآن عمل مي كردند… امروزكه مي بيني كه كلّ مؤمن اند به اميرالمؤمنين به واسطه آنست كه خلاف نديده، در دون محبّت او پرورش ننموده و الّا اگرهمين نفوس، صدراسلام مي بودند همان «ثلاثه» كه درحديث موضوع شده، مي ديدي…»[ii]

امام باقر مي فرمايند: «الناس کلهم بهائم (ثلاث مرات) الا قليل من المؤمنين و المؤمن غريب (ثلاث مرات)»[iii] يعني  مردم همگي از چهار پايانند ( اين جمله را 3 بار تکرار کردند)، سپس فرمودند  جز اندکي از مؤمنين و مؤمن غريب است (اين جمله را هم 3 بار فرمود) و نيز امام صادق مي فرمايد: « زن مؤمن از مرد مؤمن کمياب تر است و مرد مؤمن کمياب تر از کبريت احمراست. کدام يک از شما کبريت احمر را ديده ايد؟».  مترجم اصول کافي مي گويد که در زبان عرب، چيز کمياب  به کبريت احمر يا اکسير تشبيه مي شود. و نيز در همان جا مي فرمايند: «هان به خدا اگر من در ميان  شما سه تن مؤمن پيدا مي كردم كه حديث مرا نگه دارند و فاش نكنند، روا نمي دانستم هيچ حديثي را از آنها نهان دارم». بنابر اين حديث، نابساماني و کمي تعداد مؤمنان حقيقي منحصر به نزديکي ظهور قائم نبوده است.

سدير صيرفي گويد: «خدمت امام صادق رسيدم وعرض كردم: به خدا كه خانه نشستن براي شما روا نيست، فرمود: چرا اي سدير؟! عرض كردم: براي بسياري دوستان و شيعيان و ياوراني كه داري. به خدا كه اگر اميرالمؤمنين به اندازه شما شيعه و ياور و دوست مي داشت، تيم وعدي (قبيله ابوبكر وعمر) نسبت به او طمع نمي كردند (و حقش را غصب نمي نمودند) فرمود: اي سدير، فكرمي كني چه اندازه باشند؟ گفتم: صدهزار. فرمود: صدهزار؟! عرض كردم آري، بلكه دويست هزار، فرمود: دويست هزار؟! عرض كردم: آري و بلكه نصف دنيا، حضرت ازسخن گفتن با من سكوت كرد وسپس فرمود: برايت آسانست كه همراه ما تا ينبع بيائي؟ گفتم: آري. سپس دستورفرمود الاغ و استري را زين كنند، من پيشي گرفتم والاغ را سوار شدم، حضرت فرمود: اي سدير، مي خواهي الاغ را به من دهي؟ گفتم: استر زيباتر وشريف تراست، فرمود: الاغ براي من رهوارتر است، من پياده شدم، حضرت سوار الاغ شد ومن سوار استر و راه افتاديم تا وقت نماز رسيد؛ فرمود: پياده شويم نماز بخوانيم، سپس فرمود: اين زمين شوره زار است و نماز در آن روا نيست، پس به راه افتاديم تا به زمين خاك سرخي رسيديم، حضرت به سوي جواني كه بزغاله مي چرانيد نگريست وفرمود: اي سدير به خدا اگر شيعيانم به شماره اين بزغاله ها مي بودند، خانه نشستن برايم روا نبود. آن گاه پياده شديم ونمازخوانديم. چون ازنماز فارغ شديم به سوي بزغاله ها نگريستم و شمردم، هفده رأس بودند».[iv]

حمران بن اعين گويد:» به امام باقر(ع) عرض كردم: قربانت، چه اندازه ما شيعه كم هستيم، اگر در خوردن گوسفندي شركت كنيم آن را تمام نكنيم، فرمود: خبري شگفت تر از اين به تو نگويم؟ مهاجرين وانصار(پس از پيغمبر ازحقيقت ايمان) بيرون رفتند مگرــ با انگشت اشاره كرد ــ  سه تن،( سلمان و مقداد  وابوذر). حمران گويد: عرض كردم: قربانت، عمارچگونه بود؟ فرمود: خدا رحمت كند ابا اليقظان عمار را كه بيعت كرد و شهيد كشته شد. من با خود گفتم: چيزي بهتر ازشهادت نيست (پس چرا عمار هم مثل آن سه تن نباشد؟). حضرت به من نگريست و فرمود: مثل اين كه تو فكر مي كني عمار هم مانند آن سه تن است، هيهات، هيهات (كه مثل آنها باشد)». و ازامام كاظم نقل شده است: «چنين نيست كه هركه به ولايت ما معتقد شد مؤمن باشد، بلكه آنها همدم مؤمنين قرارداده شده اند».[v] و در بحار الانوار ذكر شده است «شيعه حقيقي مانند سرمه درچشم و نمك در غذا قليل خواهند بود»[vi].

با اين احاديث معني اين بيان حضرت محمد نيز روشن مي شود كه فرمودند: «الاسلام بدأ غريبأ و سيعود غريبأ كما بدأ غريبأ؛ فطوبي للغرباء» يعني اسلام غريب آغاز شد و بزودي مانند آغاز خود، غريب برخواهد گشت.

بنابر اين حقيقتا به جز خدا چه کسي مي تواند تشخيص دهد که معني و منظور از نابساماني و کمي تعداد مؤمنين حقيقي چيست؟  تحقق وعده ها در اين احاديث منوط به چه زماني است؟ در قرآن شريف آمده است که « يَوْمَ تَأْتِي السَّمَاء بِدُخَانٍ مُّبِينٍ يَغْشَى النَّاسَ هَذَا عَذَابٌ أَلِيمٌ »[vii]. يعني روز قيامت روزي است که مي آيد آسمان به دودي آشکار و فرو ميگيرد مردم را و اين است عذاب اليم. امروز کدام دخان اعظم تر و مهلک تر از اين غباري که جهان را فرا گرفته و همه از پيدا کردن راه حل براي نجات بشر، عاجز مانده اند،  وجود دارد؟ مشخصاً تمامي اين اوضاع نابسامان اتفاق افتاده است، و مؤمنين واقعي نيز بسيار اندکند، چرا که با نگرشي به تاريخ جهان ميبينيم که تمامي سلسله هاي حکومتي در ايران و در جهان يکي پس از ديگري با سقوط مواجه شده اند و با آنکه طالب رهايي بشر از ظلم بوده اند، همه با شکست روبرو شدند. اما حضرت بهاءالله در تاريک ترين و منحط ترين زمان تاريخ که لزوم آن به شدت محسوس بود، بالاخره ظاهر شدند تا به تدريج جهان را به سوي وحدت کامل پيش برند.


[i]. رحيق مختوم جلد 2 – صفحات 1000 –  1005 و 647 – 687، جنات نعيم

[ii]. بيان فارسي واحد 5 – باب 13 

[iii]. کتاب اصول کافي جلد سوم – صفحه 340 

[iv]. اصول كافي – صفحه 340

[v]. اصول كافي – صفحه 342

[vi]. بحار الانوار جلد 13- صفحه 883

[vii]. سوره دخان – آيات10 و 11

اسلام آخرین و کاملترین دین است چه لزومی برای دین جدید بوده؟

البته اين سخن، سخن تازه اي از جانب اهل اديان نيست، همان گونه که يهوديان، زرتشتيان، مسيحيان، بوداييان و…. همه پيروان اديان مي گويند که دين آنها آخرين و کامل ترين دين است، مسلمين نيز چنان مي گويند. در اين ميان فقط بهائيان اند که مي گويند ما آخرين دين نيستيم، اما قرآن کريم بطور واضح و آشکار اشاره به ظهور پيامبران بعدي و ديانتهاي بعدي دارد. هر دين تنها در زمان خود کامل ترين دين است و پس از آن دين کامل تري خواهد آمد.

دو آيه در قرآن هست که مسلمين براي اثبات مدعاي خود مبني بر آخرين و کامل ترين دين، بدان استناد مي نمايند. آيه اي که مسلمين در نشان دادن اکمال دين اسلام بدان رجوع مي کنند، آيه «اليوم اکملت لکم دينکم و….»[i] است. اين سخن شريف در قرآن، کاملا درست است و اگر نبود، از ظهور حضرت رسول اکرم نتيجه اي به بار نمي آمد. اگر آنچه که در باب شرح نزول اين آيه نوشته اند، درست باشد، اين آيه در حجة الوداع و در غدير خم نازل شده و آن جا پيامبر اکرم، بشارت کامل شدن دين اسلام را به مسلمانان داده است. بايد توجه کنيم که اين بشارت در مورد اسلام است و نه مطلقا موضوع دين. مخاطبين آن آيه، همه از مسلمين بودند و البته واضح است که آن آيه بايد به همان شکل نازل مي شد. به هيچ طريق از اين کلام متين، نمي توان استنتاج کرد که ديگر ديني در عالم ظاهر نخواهد شد. از اين گذشته، شبهه اي را نيز مي توان به موضوع وارد ساخت، به اين عبارت که لفظ اسلام در قرآن کريم، به اديان سامي اطلاق شده است و موسي و ابراهيم و… در آن سفر کريم همه به عنوان مسلمان معرفي شده اند. اگر کسي مانند مفسرين قرآن، اهل پيچاندن مطلب باشد، در اين مبحث مجال وسيعي دارد که با توجه به معاني لفظ اسلام در قرآن، تأويلات گوناگون ديگري نيز از اين آيه به دست دهد.

اما آيه ديگر که مسلمين آن را در باب آخرين پيامبر بودن حضرت رسول مطرح مي نمايند، آيه «و ماکان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسول الله و خاتم النبيين»[ii] است، به جز آن که مي توان در باب الفاظ «خاتم»( به معني نگين انگشتر) و «نبي» بحث کرد، به نظر مي رسد بهتر است شأن نزول آيه مورد توجه قرار بگيرد. شرح نزول اين آيه به خوبي معلوم مي سازد که مدلول آيه مطلقا به پايان پذيري سلسله اديان ارتباطي ندارد. زيد بن حارثه، پسر خوانده حضرت رسول اکرم بود که با دختر عمّه آن حضرت ازدواج نموده بود. گويا حضرت رسول به آن دختر عمّه علاقه اي داشت و زيد به خاطر پيامبرش، زن خود را طلاق گفت تا به ازدواج رسول اکرم درآيد. اين جريان باعث شد تا اعراب بر آنها طعنه هايي بزنند و اين آيه در باب تقديس و تنزيه پيامبر اسلام نازل گشت و لغت «خاتم» به معناي نگين انگشتر نيز در همين متن معناي خود را به دست مي آورد که بگويد رسول اسلام منزّه و در ميان پيامبران چون نگين در ميان انگشتر بود (به سؤال خاتميت مراجعه کنيد).

استدلالي که مسلمين از اين آيه براي نشان دادن آخرين پيامبر بودن حضرت محمد صورت مي دهند، دقيقا مانند اين است که کسي بگويد، فلاني عجب طبيب و دکتر حاذقي است و بنابراين پس از او ديگر فيلسوفي در عالم ظاهر نخواهد شد! همان اندازه که بين اين دو گزاره ارتباط موجود است، بين شرح نزول آيه و استنتاج مسلمانان از آن آيه نيز وجود دارد. مهم تر از اين بحث هاي لغوي و تفسيري، بحث در باره کارکردهاي اجتماعي اديان است که دنيا را نيازمند آيين جديد مي نمايد و آيين بهائي را به نسبت ساير اديان متمايز مي کند.

هر موجود زنده اى كه در اين دنيا زندگي ميكند از شروع تا خاتمه حياتش مراحل مختلفه اى را طى ميكند. هر مرحله شرايط و حالات و احتياجات مخصوص به خود را دارد. در زندگى يك انسان مرحله شيرخوارگى، طفوليت، صباوت، جوانى و بلوغ هر يك شرايط و احتياجات متفاوتي دارد. هر مرحله ما را براى مرحله بعد آماده ميكند، قواي ذهني ما را زياد ميكند و بصيرت ما را پرورش ميدهد. بهمين ترتيب در زندگي جامعه انساني دوران و مراحل مختلف موجود است. جامعه انساني هم اكنون از مرحله طفوليت گذشته وارد مرحله اي مي شود كه ساليان دراز منتظرش بود يعني مرحله بلوغ. آنچه كه احتياجات زمان قديم را برآورده ميكرد حال جوابگوي احتياجات اين زمان نيست. اسباب بازيهاي دوران شيرخواري و طفوليت فكر انسان بالغ را راضي نميكند. از هر نظر جامعه انساني با تغيير و تحول كلي مواجه است چه در حكومت و قانون و يا در علوم و صنايع. موازين و روش اخلاقي و نحوه زندگاني گذشته با پيشرفت و تقدم جهان امروز مطابقت نميكند. حال وقت بلوغ و همچنين تجديد ديانت است. تقليد از اعتقادات قديمه و تعصبات قديمه علت عداوت و اختلاف شده است.آنها بايد فراموش شود و جاي خود را به تعاليم الهيه اي دهد كه براي پيشرفت و رفاه عالم انساني در اين عصر نازل شده است. اين تجديد و تطور در حقيقت ديانت، اساس تمدن حقيقي است و سراج هدايت عالم است و درمان الهي بيماريهاي جامعه انساني است.[iii]

اغلب مسلمانان خود معترف اند که دنياي امروز را نمي توان با قوانين اعراب 1400 سال قبل اداره نمود. اما در عين حال تمام آنها مي گويند که آن چه جاري است، اسلام حقيقي نيست! و اسلام حقيقي توانايي حل مشکلات دنيا را دارد. اما تا امروز نه کسي توانسته معناي اسلام حقيقي را نشان بدهد و نه توانسته ساز و کاري براي برطرف نمودن نقائص موجود، به ديگران بنماياند. نه تنها به ديگران که مسلمين حتي در ميان خود، پس از گذشت صدها سال هنوز نتوانسته اند که نمونه اي از حکومت عادل به ديگران عرضه کنند و در اين صورت چگونه خواهند توانست جهاني را با آن همه نژاد و رنگ و اعتقاد، بر سر پا محفوظ دارند؟ در آن دنيايي که حضرت رسول اکرم دين اسلام را عرضه نمود، فهم مردمان و به تبع آن احکام ديني، چيزي فراتر از قوم گرايي نبود و طبيعي است که با قوانيني که بر مبناي قوميت تدوين شده است، نمي توان جهاني واحد را اداره نمود. اداره جهان واحد نيازمند قوانين جهاني است و اسلام هيچ گونه ساز و کار جهاني در احکام اجتماعي اش ندارد. در ميان اديان موجود، امروزه فقط بهائيان اند که داعيه اي جهاني دارند و تئوري هاي ساختاري براي اداره جهان ارائه مي نمايند.

براي اطلاع بيشتر به سؤال تفاوت بهائي و ديانت اسلام، مراجعه کنيد.


[i]. سوره مائده – آيه 3

[ii]. سوره احزاب – آيه 40

[iii]. بر گرفته از کتاب 2 روحي

چرا میگویید هر دینی نسبت به دین بعدی انسانها را به مرحله بالاتری از تکامل میبرد؟

در وهله اول بايد دانست معني کامل بودن يک دين چيست. کامل بودن يک دين به اين معني است که پيغمبر هر دين در زمان خود، وظيفه ابلاغ و رساندن پيام خدا را به امت و پيروان خود، تماماٌ و کاملاٌ انجام مي دهد، يعني تا پيغمبر خدا رسالت و وظيفه الهي خود را به پايان نرساند، از دنيا نمي رود. براي همين است که حضرت محمد پس از 23 سال ابلاغ پيام خدا به امت اسلامي، در آخرين سال زندگي خود در کره زمين، هنگام بازگشت از آخرين سفر حجّشان، حضرت علي (ع) را شفاهاٌ به جانشيني خود انتخاب فرمودند و توضيح دادند که در همان لحظه دين مسلمانان را کامل نمودند و آنچه را که لازم بود پس از وفات ايشان، امتشان انجام دهند، مشخص ساختند. آيه نازل شده مربوط به اين واقعه که در غدير خم اتفاق افتاد در قرآن مجيد چنين است: «…الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينًا…[i]» يعني امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت‏خود را بر شما تمام گردانيدم و اسلام را براى شما [به عنوان] آييني برگزيدم.

مؤيد اين حقيقت، حديث زير از امام رضا (ع) است که مي فرمايند: «همانا خداي عزّ و جلّ پيغمبر خويش را قبض روح نفرمود تا دين را برايش کامل کرد و قرآن را بر او نازل فرمود که بيان هرچيز در اوست حلال و حرام و حدود و احکام و تمام احتياجات مردم را در قرآن بيان کرده و فرمود، «چيزي در اين کتاب فرو گذار نکرديم[ii] «» و در حجّة الوداع که سال آخر عمر پيغمبر (ص) بود، اين آيه نازل فرمود، «امروز دين شما را کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و دين اسلام را براي شما پسنديدم[iii] »  و موضوع امامت از کمال دين است ( تا پيغمبر (ص) جانشين خود را معرفي نکند تبليغش را کامل نساخته است) و پيغمبر (ص) از دنيا نرفت تا آن که نشانه هاي دين را براي امّتش بيان کرد و راه ايشان را روشن ساخت و آنها را بر شاهراه حق واداشت و علي (ع) را به عنوان پيشوا و امام منصوب کرد و همه احتياجات امّت را بيان کرد. پس هر که گمان کند خداي عزّ و جلّ دينش را کامل نکرده قرآن را رد کرده و هرکه قرآن را رد کند به آن کافر است…[iv] «

در همان سوره اشاره شده که دين يهود نيز کامل است: «ثُمَّ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ تَمَامًا عَلَى الَّذِيَ أَحْسَنَ وَتَفْصِيلًا لِّكُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لَّعَلَّهُم بِلِقَاء رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ[v]» يعني آنگاه به موسى كتاب داديم براى اينكه [نعمت را] بر كسى كه نيكى كرده است تمام كنيم و براى اينكه هر چيزي را بيان نماييم و هدايت و رحمتي باشد اميد كه به لقاي پروردگارشان ايمان بياورند.

با توضيح فوق نتيجه مي گيريم که همه اديان الهي در دوره خود کامل ترين دستور و روش زندگي مادي و معنوي بشريت بوده اند. در تشبيه مي توان گفت که هريک از مربيان آسماني در زمان و کلاس و رتبه و سال تحصيلي خود، کامل ترين شکل تعليم و تربيت را ارائه فرمود و ادامه کار را پس از خود به پيامبر و معلم کامل ديگري سپرد تا سير تکاملي بشر ادامه يابد و اگر بشر استعداد بيشتر آموختن را نداشت، اين دليل بر ضعف مربيان آسماني نيست. به اين ترتيب، اين تعليم و تربيت، ابدي است و تا بشر هست ادامه خواهد داشت و مربيان آسماني يکي پس از ديگري به اين امر مهم مبعوث شده و خواهند شد. با اين توضيحات، اين حقيقت نيز روشن مي شود که کامل ترين بودن هريک از اديان در دوره خاصّ خود، به معني خاتم و آخرين بودن آن دين نيست، و همه اديان در مسير تربيت و رشد جسماني و انساني و روحاني بشريت مکمل يکديگرند.

پس معلوم مي شود اين سؤال که «چرا مي گويند دين بهايي کامل تر از دين اسلام است»، سؤال دقيق و صحيحي نيست. به جاي آن، بايد از علت عظمت و اهميت منحصر به فرد ديانت بهايي پرسيد. چيزي که موقعيت دين بهايي را نسبت به اديان سابق متمايز مي سازد اين است که همه اديان قبل به آن مژده داده اند داده اند و مربيان آسماني قبل همه رنج ها را قبول فرمودند و انسان ها را آماده کردند تا روز ظهور حضرت بهاءالله برسد و نُبُوّات و آرزوي همه پيغمبران متحقق گردد و به کمال خود برسد و صلح عمومي و وحدت عالم انساني در کره زمين مستقر شود و جنگ هاي خانمانسوز 6-7 هزار ساله به تدريج پايان يابد و بشر از دوران کودکي خود به دوران بلوغ و کمال خود وارد شود.

به زباني ساده تر، دين بهايي ثمره و ميوه کمال و تماميت دوره 6-7 هزار ساله مزبور است. کافي است يادمان بيايد که در اين دوران 6-7 هزار ساله از حضرت آدم تا حضرت خاتم، همه انبياي الهي به مردم فرموده اند که در پايان و آخرالزمان اين دوره طولاني که مي توان آن را به پايان دوران کودکي بشر و اتمام سال هاي دبستاني تشبيه کرد، دوره اي جديد و به مراتب طولاني تر آغاز خواهد داشت که بشريت وارد مراحل بلوغ و کمال خود خواهد شد.

اهميت و عظمت ديانت بهايي در اين است که چنين دوره جديدي را تاسيس فرموده است. اگر اديان قبل نبودند، چنين دوره اي تحقق نمي يافت؛ و اگر قرار نبود چنين دوره اي در ظل دين بهايي تحقق يابد، اديان قبل ظاهر نمي شدند، و استغفرالله زندگي بشر و آمدن پيامبران بيهوده تصور مي شد!

براي اطلاع بيشتر به سؤال اسلام آخرين و کامل ترين دين است، مراجعه کنيد.


[i]. سوره مائده – آيه 5

[ii]. سوره أنعام – آيه 38

[iii]. سوره مائده – آيه 5

[iv]. اصول کافي جلد اول – صفحه 284

[v]. سوره أنعام – آيه 154

اگر اسلام را قبول دارید چه لزومی برای دین جدید وجود دارد؟

از جمله اعتراضات اين است که تغييراحكام شما مخالف اسلام است مثلا چرا مسح نمي کشيد و يا قبله را عوض کرده ايد، در صورتي که مي گوييد دين اسلام را قبول داريم.

هرديني از دو قسمت تعليمات و حقايق اصلي و اساسي و تغييرناپذير، و احكام فرعي وثانوي و تغييرپذير، تشكيل شده است. بنابراين آنچه دراديان بعدي نسبت به اديان قبل ازآن تغييرنمي كند؛ تعاليمي اساسي همچون روحانيات و وحدانيت خدا و بقاي روح و مجازات و مكافات و لزوم محبت و عدالت و كرم و فضل و بخشش و تقوي وعفت وعصمت و نيكوكاري و فروتني و صفات والاي اخلاقي و امثال آن مي باشد. اما احكامي چون حلال وحرام ها، ميزان مجازات ها و پاداش ها، احكام فرعي عبادات و نماز و روزه وحج و ازدواج و طلاق و ارث و اقتصاد وغيره كه عموماً بيشترمربوط به جنبه وشرايط جسماني ومادي زندگي بشرمي شوند، به تناسب زمان و مكان و نيازها واستعدادات هردوره از زندگي بشر در روي كره زمين تغييرمي كنند. اگر قرار بود پيامبري جديد بيايد و تغييري در تعاليم و احكام و ساير امور بشري ندهد، ديگر لزومي به آمدن اين همه پيامبر نبود، و درآن صورت، البته از رشد وتكامل تدريجي زندگي جسماني و انساني ومعنوي بشرهم خبري نبود.

چنين است كه همه اديان گفته اند بايد متقي و راستگو و درست كردار وعفيف وعادل و … بود، اما درعوض احكام فرعي را تغييرداده اند. مثلاً اسلام با آنکه ديانت مسيح و يهود را قبول دارد، نماز و روزه و حج  و قبله و ازدواج  و طلاق و سايراحكام فرعي دين مسيحي را تغييرداد، اما اصول تعاليم حضرت مسيح را تغيير نداد، بلكه آنها را به زباني جديدتر و پيشرفته ترتوضيح داد و تأكيد كرد. اين تغييرات به اين معني نيست كه اسلام حضرت مسيح را قبول ندارد. به همين شكل تغيير احكام فرعي اسلام توسط دين بهائي، به مفهوم قبول نداشتن اسلام نيست، بلكه به اين معني است كه بعضي احكام فرعي اسلام امروزه نمي تواند موجب صلح و وحدت جهاني بشرگردد، و به اين خاطرحضرت بهاءالله آنها را تغييرداده اند؛ مثل حكم نجس دانستن افرادي كه مسلمانان نيستند. جالب آنکه امروزه به جز خود مسلمانان، تنها گروهي كه اسلام را شرعاً و رسماً قبول دارند و ديني آسماني مي دانند، بهائيان هستند. براي اطلاع بيشتر به فرق ديانت اسلام با بهائي مراجعه کنيد.

آیا بهائیان دشمن اسلامند؟

معهد اعلي مي فرمايند: جاي تأسّف است که اهل افترا بهائيان را مخالف و حتّي دشمن اسلام مي‌شمرند. اما در نقطه مقابل، در آثار بهائي از اسلام به عنوان «شريعت مبارکه غرّا» ياد مي‌شود. حضرت محمّد (ص) را «سراج وهّاج نبوّت کبري»، «سرور کائنات» و «نير آفاق» که «به اراده الهي از افق حجاز اشراق نمود» وصف مي‌نمايد و از حضرت اميرالمؤمنين (ع) به «بدر منير افلاک علم و معرفت» و «سلطان عرصه علم و حکمت» ياد مي‌کند. از قلم نفس شارع امر ابهي زيارت‌نامه مخصوص حضرت سيدالشّهداء نازل شده که در آن حضرت بهاءالله مقام آن حضرت را با القاب «فخر الشّهداء» و «نير الانقطاع من افق سماء الابداع» مي‌ستايند. حضرت عبدالبهاء حدود صد سال پيش در اروپا و امريکا در کليساها، کنيسه‌ها و در جمع دانشمندان راجع به مقام و اهمّيت اسلام خطاباتي ايراد فرمودند و به همين علت بود که در مراسم تشييع و تدفين حضرت عبدالبهاء، عده کثيري از اهالي منطقه شام، از جمله هزاران نفر مسلمان، براي اداي احترام به مقام ايشان حضور داشتند و مفتي شهر حيفا و ديگر رهبران مسلمانان در بزرگداشت آن حضرت سخنانراني کردند. و جالب است که بر خلاف پيروان اديان ديگر، تنها بهاييان هستند که دين اسلام را از جانب خداوند مي دانند و به آن احترام مي گذارند. [i]


[i]. پيام 29 اکتبر 2008

دلايل حقانيت و الهي بودن ديانت بهايي چيست؟

براي پرداختن به اين موضوع بايد در اديان گذشته نظر نمود. چه چيز سبب الهي بودن اديان گذشته بوده است؟ چه دلايلي بوده است که سبب گرديده مردم مظاهر ظهور را از جانب خدا بدانند؟ در همه ظهورات، يکي از اصلي ترين اصول براي دانستن حقيقت دين، خصوصيات و منش و يا سيره مظهر ظهور بوده است، يعني خصوصيات فردي پيامبران ( که اين خصوصيات نيز به وسيله خداوند در ايشان به وديعه گذاشته شده) سبب اقبال مومنين مي گرديد که از اين خصوصيات مي توان به صداقت، امانت، پاکي و درستي ايشان اشاره نمود که برقلوب ديگران اثر مي نمود. در اين ظهور نيز اين خصوصيات به صورت اولي نمايان بود، يعني حضرت اعلي و حضرت بهاءالله از نظر حسن اخلاق و پاکي ضمير شهره اطرافيان بودند.

 دليل ديگر که مي توان اديان گذشته را از جانب پروردگار دانست، اين است که همه  آنها طبق سنت الهي (بر اساس آيات قرآن) دچار صدمات و زحمات فراوان گرديدند و حتي در مواردي جان خويش را در اين راه فدا نمودند. اگر به تاريخ حيات اين ظهور نظر نماييد به اين نکته پي خواهيد برد که مظاهر اين ظهور نيز دچار شدائد فراوان گرديده اند . حضرت اعلي آماج صدها تير بلا گشتند و حضرت بهاءلله نيز بيشتر عمرگرانمايه خويش را در تبعيد و زندان گذراندند. همچنين از جمله دلايلي که مي توان آن را در زمره دلايل ثانويه  براي الهي بودن اين ظهور بيان نمود بشارتها و نشانه هايي است که در ظهورات گذشته در کتب و يا ديگر آثار بيان گرديده است که دقيقا به اين ظهور اشاره مي نمايند.

اعراض و بلواي منکرين، خود دليلي محکم ديگري بر الهي بودن اين امر است، چنانکه حضرت بهاءالله مي فرمايند: «هَلْ يَقْدِرُ أَحَدٌ أَنْ يَتَكَلَّمَ مِنْ تِلْقَاءِ نَفْسِهِ بِما يَعْتَرِضُ بِهِ عَلَيْهِ العِبَادُ مِنْ كُلِّ وَضِيعٍ وَشَرِيفٍ؟ لا فَوَالَّذِي عَلَّمَ القَلَمَ أَسْرَارَ القِدَمِ إِلاّ مَنْ كانَ مُؤَيَّداً مِنْ لَدُنْ مُقْتَدِرٍ قَدِيرٍ»[i] يعني آيا احدي قادر است که از جانب خود سخني بگويد که تمام بندگان از شريف و پست بر عليهش اعتراض کنند؟ نه قسم به کسي که به اسرار قدم آگاه است، تنها کسي که از جانب خداوند مقتدر قدير است (مي تواند).

 دليل ديگر که سبب مي شد نفوس کثيري بر الهي بودن اديان گذشته مقر ومعترف گردند، همان قدرت نزول آيات و بياناتي بود که از اين نفوس مبارک جاري مي گرديد. در اين دو ظهور اخير نيز همين آيات و بينات با قدرتي افزون تر از فم مبارک اين دوظهور بروز نمود، به طوري که حضرت اعلي در يک شب چندين برابر قرآن آيات نازل نمودند و حضرت بهاءالله در دوران پر ثمر عمرشان آثار بي شماري را به تحرير در آوردند. حضرت بهاءالله با آنکه تحصيلات رسمي نداشتند، بيش از 100 جلد کتاب آسماني نازل فرموده اند، که بر خلاف کتب فلاسفه و عرفا و دانشمندان که محصول علوم اکتسابي است و نفوذش محدود است،  نافذ در افکار و قلوب بوده و تا حال هزاران نفر از اديان و نژادها در نقاط مختلف جهان چنان تربيت نموده که بيش از 20000 نفرشان در راه تحقق تعاليمش جان خود را رايگان داده اند و جامعه اي متشکل از بيش از 7 ميليون نفر تشکيل داده اند که علي رغم قدرت و ثروت ظاهري و بدون آلوده شدن به فسادها و منازعات و اختلافات مذهبي و سياسي، نه تنها از بين نرفته، بلکه نزد جميع ملل و دول و سازمان هاي جهاني همچون سازمان ملل مشهور و مورد احترام و طرف مشورت واقع شده و صد ها نفر از بزرگان جهان بر عظمت تعاليم آن شهادت داده اند.  حضرت بهاءالله درباره قدرت نزول آثار مي فرمايند: «تويي آن مقتدري که به قلم، امر مبرمت را نصرت فرمودي[ii]».

در کتب آسماني قبل همچون تورات و انجيل و قرآن، ملاک هايي براي الهي بودن و حقانيت اديان و علامت بطلان مدعيان دروغين ارائه شده است. مثلا حضرت مسيح فرموده اند: «درخت را از ميوه اش مي شناسند»، چنان که بوته حنظل هرگز ميوه شيرين نمي آورد. در قرآن مجيد نيز نازل شده است که: «وَقُلْ جَاء الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا»[iii] يعني و بگو حق آمد و باطل نابود شد آرى باطل همواره نابودشدني است.

در جايي ديگر ضمن مقايسه حق و باطل مي فرمايد: «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاء تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ وَمَثلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِن فَوْقِ الأَرْضِ مَا لَهَا مِن قَرَارٍ يُثَبِّتُ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُواْ بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الآخِرَةِ وَيُضِلُّ اللّهُ الظَّالِمِينَ وَيَفْعَلُ اللّهُ مَا يَشَاءُ أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُواْ نِعْمَةَ اللّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ»[iv] يعني آيا نديدي خدا چگونه مثل زده سخني پاك كه مانند درختي پاك است كه ريشه‏اش استوار و شاخه‏اش در آسمان است ميوه‏اش را هر دم به اذن پروردگارش مي‏دهد و خدا مثلها را براي مردم مي‏زند شايد كه آنان پند گيرند و مثل سخني ناپاك چون درختي ناپاك است كه از روي زمين كنده شده و قراري ندارد خدا كساني را كه ايمان آورده‏اند در زندگي دنيا و در آخرت با سخن استوار ثابت مي‏گرداند و ستمگران را بي‏راه مي‏گذارد و خدا هر چه بخواهد انجام مي‏دهد آيا به كسانى كه [شكر] نعمت‏خدا را به كفر تبديل كردند و قوم خود را به سراي هلاكت درآوردند ننگريستي.

در جايي ديگر نيز پس از آنکه مي فرمايد، قرآن مجيد وحي خدا و کلام رسول است و قول شاعر و يا کاهن و غيبگو نيست، تأکيد مي فرمايد: «وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ فَمَا مِنكُم مِّنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِينَ وَإِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِّلْمُتَّقِينَ»[v]  يعني و اگر [او] پاره‏اى گفته‏ها بر ما بسته بود دست راستش را سخت مي‏گرفتيم سپس رگ قلبش را پاره مى‏كرديم و هيچ يك از شما مانع از [عذاب] او نمي‏شد و در حقيقت [قرآن] تذكاري براى پرهيزگاران است). يعني هرکه نسبتي دروغ به خدا بندد، خدا او را نابود خواهد کرد و امرش را از بين خواهد برد.

از دلايل فوق علماي اعلام استدلالي را براي تشخيص دين حقيقي از دين باطل استخراج کرده اند که هم عقلاني است و هم وحياني و به آن دليل تقرير مي گويند. و آن اين که: 1- اگر شخصي مدعي رسالت شود، 2-  و ديني بياورد، 3-  و آن را به خدا نسبت دهد، 4-  و آن دين نفوذ نمايد و در عالم باقي بماند، اين بقا و نفوذ دليل حقانيت است؛ چنان چه اگر چنين نگردد، همان طور که در فوق ذکر شد، حتما از بين خواهد رفت و ريشه کن خواهد شد.[vi] البته اين چهار شرط همه بايد با هم وجود داشته باشند. جناب نعيم شاعر معروف بهايي ضمن استدلالي، خلاصه دلايل فوق را در شعر زير، چنين آورده اند:

اولين حجت ارتفاع نداست                   وان ندا هر دليل را داراست

با نفوذ کلام و ردّ ملل                        با نزول کتاب و حمل بلاست

ارتباط نفوس و جذب قلوب                   وضع قانون و بعد از آن اجراست

يک تنه بي سپاه و جنگ و اثاث                         ايستادن برابر اعداست

اندکي فکر اگر کني گويي                    به خدا اين ندا، نداي خداست

اين ندا چون که نسبتش به حق است            نفس دعوي، به صدق خويش گواست

مؤيد دليل تقريري، اين است که مي فرمايد: «وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِن بَعْدِ مَا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِندَ رَبِّهِمْ وَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ »[vii]  يعني و كساني كه در باره خدا پس از اجابت [دعوت] او به مجادله مي‏پردازند حجتشان پيش پروردگارشان باطل است و خشمي [از خدا] برايشان است و براي آنان عذابي سخت‏خواهد بود. توجه فرماييد که اين سوره در مکه نازل شده و در آن وقت عده کمي به اسلام مؤمن شده بودند، با اين حال مي فرمايد پس از آنکه همين عده قليل نيز به اسلام ايمان آورده اند، هرکه مجادله نمايد و دليل الهي بودن اسلام را رد کند عذاب و غضب الهي بر اوست! همين دليل است که جز خدا کسي نمي تواند ادعاي آوردن دين نمايد، چنان که پنج آيه بعد در همين سوره مي فرمايد: «أَمْ لَهُمْ شُرَكَاء شَرَعُوا لَهُم مِّنَ الدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَن بِهِ اللَّهُ وَلَوْلَا كَلِمَةُ الْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَإِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»[viii] يعني آيا براى آنان شريكاني است كه در آنچه خدا بدان اجازه نداده برايشان بنياد آييني نهاده‏اند و اگر فرمان قاطع [در باره تاخير عذاب در كار] نبود مسلماً ميانشان داوري مي‏شد و براى ستمكاران شكنجه‏اي پر درد است.

به عبارتي يعني آيا تا حالا شده است که احدي دين و شريعتي بدون اجازه خدا تشريع نموده باشد که اين ظالمان، امر اسلام را به آن قياس کنند و شريعت مجعوله شمرند؟! بنابراين طبق اين آيه، ديانت بهايي نيز که ظاهر شده و حال پس حدود 165سال، بيش از هفت ميليون در جهان از اديان و نژادهاي مختلف پيرو دارد، جز از طرف خدا نمي تواند باشد و اگر از جانب خدا نبود، حتماً تا حال با وجود اين همه مخالفت و بلاياي وارده بر شارع دين و پيروانش از بين رفته بود.

حضرت بهاءالله مي فرمايند: «اگردر آنچه ظاهر شده تفكر نمائي خود را غني و مستغني از سؤال مشاهده كني. حقّ مقدّس است از ظنون و اوهام و مشيّت و اراده انام با علم يفعل ما يشاء و راية يحكم ما يريد آمده حجّة و برهان فوق مقامات اهل امكان ظاهر فرموده آياتش در كتب و زبر و الواح موجود و مشهود و بيّناتش در سور ملوك و رئيس ظاهر و هويدا .[ix]»


[i]. لوح سلطان

[ii]. ادعيه حضرت محبوب – صفحه 341

[iii]. سوره الاسراء – آيه 81

[iv]. سوره ابراهيم – آيات 24 – 28

[v]. سوره حاقّه – آيات 44 – 48

[vi]. برگرفته از فرائد

[vii]. سوره شوري – آيه 16

[viii]. سوره شوري – آيه 21

[ix]. ادعيه حضرت محبوب – صفحه 384

تمایز اسلام با دیانت بهائی در چیست؟

حضرت مولي الوري تعاليم الهيه را به دو قسمت اصول و فروع تقسيم نموده و در ضمن خطابه اي مي فرمايند:

«مقصد از اديان الفت بين بشر است. لهذا اساس اديان الهي يکي است تعدّد ندارد هر ديني منقسم به دو قسم است قسمي به عالم اخلاق تعلّق دارد و آن علويّت عالم انساني و ترقّيات بشر و معرفة اللّه است و کشف حقايق اشياء، اين امر معنوي است و اصل اساس الهي ابداً تغييري نمي کند اين اساس جميع اديان است لهذا اساس اديان الهي يکي است. قسم ثاني تعلّق به معاملات دارد و آن فرع است به اقتضاي زمان تغيير مي کند در زمان نوح مقتضي بود انسان حيوانات بحريّه را بخورد در زمان ابراهيم مقتضي چنان بود که انسان خواهر  مادري خود را بگيرد مثل سارا که خواهر حضرت ابراهيم بود در زمان آدم چنان مقتضي بود که انسان خواهر خود را بگيرد چنان که هابيل و قابيل نمودند لکن در تورات حرام است. حضرت موسي در بيابان بود براي مجرمين چون محبس نبود اسباب نبود به اقتضاي آن وقت فرمود اگر کسي چشم کسي را کور کند او را کور نمايند اگر دنداني بشکند دندانش را بشکنند، آيا حال ممکن است؟ ده حکم قتل در تورات موجود که هيچيک حالا ممکن نيست جاري شود در يک مسئلهء قتل قاتل حالا جميع عقلا در بحث اند که قاتل را نبايد کشت آن احکام همه حقّ است. لکن به اقتضاي زمان آن وقت براي يک دالر دست دزد بريده مي شد، آيا حالا ممکن است براي هزار دالر دست بريده شود؟ پس اين گونه احکام در هر دوري تغيير مي کند و فرع است امّا اساس اديان که تعلّق به اخلاق و روحانيّات دارد تغيير نميکند و آن اساس يکي است تعدّد و تبدّل ندارد همان اساس را حضرت مسيح تأسيس کرد همان اساس را حضرت محمّد ترويج فرمود. جميع انبياي الهي به حقيقت دعوت نمودند مقصود کلّ يکي است و آن ترقّي و عزّت عالم انساني و مدنيّت آسماني است.»[i]

باري چون اجل ديني فرا رسد، احکامي که روزي حيات بخش جامعه بشري بوده اند ديگر قابل اجرا نيستند و از آن جمله اند احکام نجس بودن مشرکين[ii]، حکم به کشتن مشرکين[iii]، عدم ايجاد روابط دوستانه با يهود و نصاري[iv] ، حکم جنگيدن و کشتن کساني که از قرآن تبعيت نمي کنند[v]، بريدن دستان دزد[vi]، حرام بودن ربا[vii]، آيات مربوط به خريد و فروش برده و کنيز و احکام قصاص و ازدواج دختر و پسر در نه و پانزده سالگي و … . حال اگر به ديده بصيرت بنگريم، خواهيم ديد که هيج يک از اين احکام امروزه قابل اجرا نيستند؛ آيا مي توان امروز با وجود سازمان هاي حقوق بشري عده اي را نجس دانست و به اين علت آنها را کشت و يا با پيروان اديان ديگر بي دليل درگير شد و آنها را به قتل رساند؟ آيا جامعه اسلامي مي تواند کنج عزلت برگزيند و با کشورهاي يهودي و مسيحي ارتباط نداشته باشد؟ آيا مي توان دست کسي را به خاطر دزدي بريد؟ آيا کشورهاي اسلامي مي توانند بدون سود حاصله از صادرات و يا بدون سيستم بانکداري که هر دو مشمول ربا هستند به زندگي ادامه دهند؟ آيا مي توان به خريد و فروش برده يا کنيز پرداخت و يا دختران را در نه سالگي شوهر داد؟ لا والله، هيچ کدام از اين احکام در اين زمانه قابل اجرا نيستند.

از طرفي خداوند در قرآن مي فرمايد که اگر آيه اي را نسخ و يا ترک کنيم، بهتر از آن يا مثل آن را مي آوريم[viii]. آياتي که در کتب ديانت مقدس بهايي موجود است شاهد به وقوع پيوستن وعده الهي در قرآن است و از آن جمله اند حکم رفع دون طهارت از جميع اشيا در مقابل حکم نجاست[ix]، معاشرت با جميع اديان به خوشي و مهرباني در مقابل جنگيدن، کشتن، و عدم برقراري رابطه با اديان ديگر و مشرکين[x]، حرام بودن خريد و فروش برده و کنيز[xi]، حلال بودن ربا و ربح نقود با رعايت انصاف[xii]، برابر بودن حد بلوغ 15 سال در دختران و پسران و ارجح بودن دختران از لحاظ تربيت و … .

 

از جمله تفاوت هايي که ديانت بهايي با اسلام دارد، ويژگيهاي اعتقاد بهائي در آشتي دادن اعتقادات مذهبي با عقل و نيازهاي انسان زمان و دوري از خرافات است و ارائه تعاليمي براي درمان دردهاي مبتلا به عالم انساني . تعاليمي مثل برابري حقوق همه انسانها اعم از زن و مرد و با هر نوع اعتقاد و باور و ارتباط محبت آميز با پيروان همه اديان و تلاش در جهت نيل به وحدت عالم انساني و برقراري نظامي جهاني با خط و پول و زباني مشترک، رفع فقر و ثروت بيش از اندازه، شکيبائي مذهبي، رفع برخي موانع در جريان سالم ارتباطات مالي مثل آزاد بودن سود عادلانه براي پول، ترک تعصب و تقليد و حذف طبقه روحاني و استفاده در آمدي از دين و جايگزيني يک نظام اداري انتخابي که با اتنخاباتي آزاد و عمومي و بدون تعيين صلاحيت برگزيده ميشوند براي سرپرستي ديني جامعه، تاکيد بر کسب فضائل اخلاق و کمالات انساني و تربيت الزامي فرزندان علي الخصوص دختران ، لغو حکم جهاد و هر گونه جنگ و خشونت در قالب مذهب ، جستجوي آزاد حقيقت و ترک  تعصبات بنحوي که حتي فرزندان بهائيان تا زماني که خود به اين باور و تصميم نرسيده باشند  که بهائي شوند، عضو جامعه بهائي محسوب نميگردند و به اصطلاح دين موروثي و يا تقليدي در اعتقاد بهائي پذيرفته نيست بلکه نياز به تحري حقيقت است، و صدها ويژگي ديگر که در اين مختصر جاي بيان آن نيست.

 

 اما يک اصل در ديدگاه بهائي نسبت به احکام ديني موجود است که آن را با ديگر اديان متفاوت مي سازد. حضرت بهاءالله مي فرمايند: «اين ظهور از براي اجراي حدودات ظاهره نيامده… بلکه لأجل ظهورات کماليه در انفس انسانيه و ارتقاء ارواحهم الي المقامات الباقيه و مايصدقه عقولهم ظاهر و مشرق شده»[xiii]، يعني ظهور پيامبر براي اينکه احکام و قوانين جديدي وضع کند نيست بلکه بسيار بالاتر از آن يعني رساندن انسان به مقام و کمالي است که شايسته خلقت اوست. بهائيان پيروان همه اديان را محترم ميدانند و با ايشان به محبت رفتار ميکنند و حضرت بهاءالله در اين مورد مي فرمايند: «عاشروا مع الاديان بالروح والريحان ليجدوا منکم عرف الرحمان اياکم ان تأخذکم حمية الجاهلية بين البرية کل بدء من الله و يعود اليه انه لمبداء الخلق و مرجع العالمين»[xiv] يعني با پيـروان ديگراديان با خوشي و خـرمي معاشرت نمائيـد تا بـوي خـوش رحماني را در شما بيابند. مبادا دچار تعصبات جاهلي رايج بين مردمان گرديد همگي از خداوند پديد آمده ايد و به او باز ميگرديد. اوست مبداء خلق و مرجع عالميان.

 

شالودهء تمام آموزه هاي بهائي «وحدت عالم انساني» است. وحدت عالم انساني ، محور و مرکز انديشه و حرکت در آيين بهائي است و تمام تلاش هاي اين جهاني آيين بهائي، براي رسيدن به آن وحدت انجام مي گيرد.  بهائيان بسيار به صلح اهميت مي دهند. زيرا  تمدن کنوني بدون دسترسي به صلح راستين قادر به ترقي و پيشرفت نيست و صلح حقيقي فقط نبود جنگ نيست بلکه لازمهء صلح تغيير کلي و برقراري تفاهم و برابري براي تمام افراد نوع بشر در جامعهء بشري است. هدف غايي ديانت بهائي وحدت عالم انساني است و بدون شک مهم ترين وسيله اخلاقي که مي تواند ما را به آن هدف برساند ، صلح و آرامش است. هيچ بنايي با جنگ پايدار نمانده است. چگونه مي توان با تناقض ، منطقي متين بنياد نهاد؟ مگر مي توان براي بر پا داشتن صلح ، جنگ به راه انداخت؟ تنها وسيله براي ايجاد صلح ، تبليغ صلح و اعمال بشر دوستانه است و نه هيچ راه ديگر. البته تنها وسيله کارآمد در آن راه ، محبّت و دوستي است. براي رسيدن به وحدت ، تمام ساز و کارها بايد بر آرامش و محبّت ساخته شوند که در غير اين صورت کسي را نتيجه اي مثبت از اقدامات خود عايد نخواهد شد. تن در ندادن به صلح دروني و بيروني، افزودن دشواري نويني به دشواريهاي کنوني جهان است.


[i]. خطابات جلد 2 – صفحه 312 (خطابه در کنيسهء اسرائيليان سانفرانسيسکو – ١٢اکتبر ١٩١٢ – اوّل ذي قعده ١٣٣٠)

[ii]. سوره توبه – آيه 5

[iii]. سوره توبه – آيه 28

[iv]. سوره مائده – آيه 56

[v]. سوره توبه – آيه 29

[vi]. سوره مائده –  آيه 42

[vii]. سوره بقره – آيه 276

[viii]. سوره بقره – آيه 100

[ix]. اقدس –  فقره 76

[x]. اقدس –  فقره 145

[xi]. اقدس –  فقره 73

[xii]. لوح زين المقربين

[xiii]. مائده آسماني جلد 4 – صفحه 157

[xiv]. اقدس –  فقره 145

عقيده بهائيان راجع به قيامت و معاد جسماني چیست؟

پيامبران قبل براي اين كه مردم به حرف خدا گوش بدهند و از عمل به كارهاي بد بترسند و به كارهاي خوب تشويق شوند، به زبان خودآنها و به اندازهء فهم آنها، دركتاب هاي آسماني گفتند همه دوباره زنده خواهندشد و براي فهماندن حساب وكتاب وپاداش وجزاي اخروي از تشبيهات ومثال هاي مادي وجسماني دربارهء بهشت و جهنم و قيامت و معاد استفاده كردند. مثلاً گفتند درجهنم آتش و مار است و در بهشت چشمه وميوه هاي خوشگوار. آن مردم فكر نمي كردند كه منظور ازچشمهء بهشت وآتش جهنم تشبيه ومثالي است براي اين كه خوشنودي خدا(بهشت) وناخوشنودي او(جهنم) را بفهمند.

قيامت

بهائيان به قيامت اعتقاد دارند، اما معاني آياتي را که در ذکر روز قيامت آمده، با معاني ظاهري آنها متفاوت مي دانند. اگر بديده بصيرت بنگريم، مي بينيم که تحقق اتفاقات روز قيامت امکان پذير نيست واين نشانه ها تمثيلي از واقعيت هستند. مثلا يکي از نشانه هاي قيامت آن است که ستاره ها به زمين مي افتند و يا خورشيد تاريک مي گردد. بروز هريک از اين نشانه ها سبب مي شود نه تنها افراد کره زمين، بلکه خود کره زمين نيز نابود گردد و بنابراين تحقق بقيه آيات قيامت از جمله تکفير گروهي بر گروه ديگر و برقراري عدالت امکان پذير نيست. آياتي که در مورد قيامت در هر دور نازل شده اند مطابق فهم و درک مردمان همان دور است و بيانگر حادثه عظيمي است که در عالم وجود رخ مي دهد و با عقل مردم دور بعد مطابق نيست. مردم امروز مي دانند که هر ستاره چندين هزار برابر زمين است و فرو ريختن آنها در زمين، جسمي هزاران برابر کوچکتر، ممکن نيست، اما در ادوار قبل، اين موضوع براي بشر قابل فهم و بررسي نبوده، لذا پيامبران الهي براي بيان کردن هيمنه روز قيامت به اين مثال ها روي آورده اند. براي اثبات اين مطلب به آيات مبارکه زير توجه کنيد:

در قرآن آمده است که « اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ وَإِن يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَيَقُولُوا سِحْرٌ مُّسْتَمِرٌّ »[i] يعني نزديك شد قيامت و از هم شكافت ماه و هر گاه نشانه‏اي ببينند روي بگردانند و گويند سحري دايم است). و همچنين مي فرمايد: « هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَن تَأْتِيَهُم بَغْتَةً وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ»[ii] يعني آيا جز [اين] انتظار مي‏برند كه رستاخيز در حالي كه متوجه نمي شوند، ناگهان بر آنان در رسد. و در سوره ديگرمي فرمايد « ثُمَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُم بِبَعْضٍ وَيَلْعَنُ بَعْضُكُم بَعْضًا وَمَأْوَاكُمُ النَّارُ وَمَا لَكُم مِّن نَّاصِرِينَ»[iii] يعني آنگاه روز قيامت بعضي از شما بعضي ديگر را انكار و برخي از شما برخي ديگر را لعنت مي‏كنند و جايتان در آتش است و براي شما ياوراني نخواهد بود. حال اگر مقصود از قيامت آن باشد که زمين مانند مس گداخته  شود و حرارت چنان احاطه  کند که کسي را ياراي نفس کشيدن نباشد در چنين واقعه اي چگونه کسي را ياراي آن باشد که آن را انکار کند، يا به کسي لعنت کند يا کسي را تکفير نمايد و آمدن قيامت به طور ناگهاني و بي خبري و نفهميدن مردم از آمدن آن چگونه خواهد بود؟

گذشته از اين، اگر معاني قيامت را ظاهري در نظر بگيريم به تناقض مي رسيم مثلا در جايي فرموده شده، آسمان مانند سرب گداخته مي شود و در جاي ديگر فرموده که آسمان مانند لوله اي به هم پيچيده مي شود. حال چگونه سرب گداخته لوله مي شود؟ و ديگر آنکه سنگ چگونه مي تواند مانند پشم زده شود؟ و اگر قرار بود روزي دنيا به پايان برسد براي چه خدا آن را آفريد؛ آيا اين کاري عبث نبوده؟ اگر روزي خلقت به پايان برسد، نعوذ بالله نسبت خالقيت از خداوند سلب مي شود زيرا صفات ذات الهي لم يزل بوده و لا يزال خواهد بود.  پس بايد دانست که از شمس و قمر و کوه و … منظور چيزي  غير از معاني ظاهري است.

طبق اعتقادات بهاييان، قيامت به معناي قيام مظهر ظهور است و در ظهور هر پيامبري، قيامت دين قبل اتفاق مي افتد. بدين ترتيب هر کلمه در وصف قيامت، معني جديدي پيدا مي کند؛ مثلا منظور از در گذر بودن کوهها به معناي در گذر بودن علما است، چرا که اگر چه بسيار قدرتمند هستند، اما طبق اراده الهي براي رشد دين جديد، به تدريج کنار مي روند و منظور از سقوط شمس و قمر نيز نسخ احکام دين قبل ظهور جديد است و اگر به ديده حقيقت بنگريم اين واقعه عظيم تر از قيامت ظاهري است، زيرا در آن روز بندگان خداوند مورد امتحان سخت الهي قرار مي گيرند و چه بسا علما و زاهداني که در اين روز از پيامبر جديد روي برگردانده به خدا و آياتش کافر گشته اند و چه بسا افراد فاسقي که در اين روز حقيقت را يافتند و تا ابد پاينده گشتند؛ اين است قيامت واقعي! بنابراين قيامت دين حضرت مسيح با ظهور حضرت محمد به وقوع پيوست. خداوند در قرآن فرمود: « إِذْ قَالَ اللّهُ يَا عِيسَى إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَمُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَجَاعِلُ الَّذِينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُواْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فِيمَا كُنتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ»[iv] يعني هنگامى را كه خدا گفت اي عيسي من تو را برگرفته و به سوي خويش بالا مي‏برم و تو را از [آلايش] كساني كه كفر ورزيده‏اند پاك مي‏گردانم و تا روز رستاخيز كساني را كه از تو پيروي كرده‏اند فوق كساني كه كافر شده‏اند قرار خواهم داد آنگاه فرجام شما به سوي من است پس در آنچه بر سر آن اختلاف مي‏كرديد ميان شما داوري خواهم كرد. توجه نماييد که فرموده اند تا روز قيامت ايشان را برتري خواهند داد، حال آنکه پس از ظهور حضرت محمد، نه تنها آنها از نظر علمي بر مسلمانان برتري نداشتند بلکه در جنگهاي صليبي نيز شکست هاي سختي از مسلمانان متحمل شدند. همچنين در حديث است از حضرت رسول اکرم که فرمود «من با قيامت توأم آمده ايم». خداوند در انجيل مي فرمايد:« عيسي بدو گفت من قيامت و حيات هستم، هر که به من ايمان آورد اگر مرده باشد زنده گردد و هرکه زنده بود و به من ايمان آورد تا ابد نخواهد مرد».»[v]مولوي با توجه به همين مفهوم ابيات زير را سروده است:

پس محمد صد قيامت بود نقد               زآنك حل شد در فناي حل و عقد

زاده ثانيست احمد در جهان                  صد قيامت بود او اندر عيان

زو قيامت را همي پرسيده‌اند                  اي قيامت تا قيامت راه چند

با زبان حال مي‌گفتي                  که زمحشر حشر را پرسد كسي

معاد جسماني و حشر و نشر

منظور از معاد، بازگشت پيامبران ومؤمنين وكفار زمان هاي گذشته است به شكل پيامبرجديد ومؤمنين جديد و كفارجديد. زيرا صفات واخلاق خوب پيامبر جديد ومؤمنينش مثل پيامبر قبلي ومؤمنين او مي باشد وصفات بد كفار سابق مثل صفات كفارجديد است. مثل اين كه بگوييم گل وخاري كه پارسال در بهار در باغ شكفت ودر زمستان از بين رفت وخاك شد، دوباره در بهار جديد به شكلي تازه از همان باغ مي رويد. اين گل و خار عيناً گل وخار پارسال نيست، ولي شبيه به آن است و ازهمان دانه  و بوته روئيده است و همان رنگ و بو را دارد.

در مورد زنده شدن مردگان بايد گفت که به عقيده اهل بهاء،  بعث اموات به معناي زنده شدن و بر انگيخته شدن مردگان از قبور غفلت و اوهام است. همان طور که پيش تر گفته شد حضرت عيسي مرگ و حيات را زندگي و مرگ ايماني توصيف کرده است. جسم در اين دنيا تنها وسيله است براي روح تا در اين جهان پيشرفت کند. هر عملي که انسان انجام مي دهد ناشي از اراده اوست و اراده از روح نشأت مي گيرد، اين تفاوت اصلي انسان و حيوان است بنابر اين عادلانه آن است که پاداش يا مجازات نيز به روح تعلق گيرد نه جسم. از اين رو حضرت بهاءالله هم فرمودند اين روح آدم هاست كه دردنياي بعد زنده است وهمان جا پاداش وجزاي معنوي كارهاي خوب و بد خود را مي بيند.

از ائمه اطهار در تفسير قيامت و بعث اموات و حشر و نشر و صراط و ميزان در کتب اخبار و تفاسير معتبره روايات بسيار نقل شده است. از جمله در تفسير صافي در ذيل آيه مبارکه « والسماء رفعها و وضع الميزان» در حديث القمي از حضرت رضا روايت مي کند « الي ان قال السماء رسول الله رفع الله اليه و الميزان امير المومنين نصبه لخلقه». در اين حديث، منظور از ميزان امير المومنين علي (ع) بيان شده است که او را خدا نصب فرموده براي خلق خود و نيز حضرت صادق (ع) فرموده که «ان الصراط اميرالمومنين». قرآن مي فرمايد:« اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ»[vi]  يعني بدانيد كه خدا زمين را پس از مرگش زنده مى‏گرداند، به راستى آيات [خود] را براى شما روشن گردانيده‏ايم باشد كه بينديشيد. در تفسير صافي از حضرت باقر (ع) روايت شده که فرمود: « يحيها الله تعالي با القائم بعد موتها يعني کفر اهلها و الکافر ميت» يعني خداوند زمين را زنده مي گرداند بعد از مردن آن يعني کافر شدن آن و کافر مرده است. در تفسير آيه « وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا وَوُضِعَ الْكِتَابُ وَجِيءَ بِالنَّبِيِّينَ وَالشُّهَدَاء وَقُضِيَ بَيْنَهُم بِالْحَقِّ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ »[vii](و زمين به نور پروردگارش روشن گردد و كارنامه [اعمال در ميان] نهاده شود و پيامبران و شاهدان را بياورند و ميانشان به حق داوري گردد و مورد ستم قرار نگيرند) حضرت صادق فرمود: « اذا قام القائم اشرقت الارض بنور ربها» يعني زماني که قائم قيام نمود زمين روشن مي شود به نور پروردگارش و همچنين فرموده اند: « اذا قام القائم قامت قيامة» يعني زماني که قائم قيام فرمود قيامت قيام خواهد کرد. همچنين در موضوع و معناي احياء و بعث اموات در قرآن مي فرمايد: « أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ»[viii] يعني آيا كسي كه مرده[دل] بود و زنده‏اش گردانيديم و براي او نوري پديد آورديم تا در پرتو آن در ميان مردم راه برود و اين آيه مبارکه راجع به حمزه عم حضرت رسول است که ايمان آورد و قبل از ايمان کافر و مرده بود و به روح ايماني زنده گرديد.

اما استدلالات عقلاني را که مي توان براي اثبات روحاني بودن معاد آورد، آن است که بدن انسان در طول حياتش حدود چهل بار به طور کامل عوض مي شود، يعني سلول هاي زنده به تدريج جاي سلول هاي مرده را مي گيرند و اين فرآيند در طول زندگي به اندازه چهل برابر بدن انسان انجام مي گيرد؛ به نظر شما عذاب يا پاداش اخروي به کدام سلول ها اختصاص مي يابد؟ تنها روح است که در تمام اين سالها ثابت مانده و هويت اصلي انسان را نشان مي دهد وگرنه جسم بارها عوض مي شود، پس مجازات و مکافات نيز بايد به هويت ثابت او تعلق گيرد. و ديگر آنکه جسم انسان زماني که از بين مي رود به خاک تبديل مي شود، اين خاک توسط گياهان جذب مي شود و اين گياه ممکن است توسط حيوانات خورده شود و انسانها نيز غذايي جز گياهان و حيوانات ندارند، پس آن قسمت از بدن فردي که مرده بود به صورت غذا جذب بدن ما شده و الآن جزيي از بدن ماست! پس اگر زماني قرار باشد که همه با هم زنده شوند، آن عضو هاي مشترک به چه کسي تعلق مي گيرد و تکليف بقيه چه مي شود؟

گذشته از موارد ذکر شده، عذاب روحي بسيار شديد تر از عذاب جسمي است، چنانکه مي بيند برخي از افرادي که از نظر مادي داراي رفاه و ثروت بسياري هستند به علت اينکه روح آنها ارضاء نشده دست به خودکشي مي زنند. خدا هم مثل خود انسان ها براي توضيح برخي مسائل معنوي ازتشبيه ومثال استفاده مي كند. مثلاً شما براي اين كه بگوييد خيلي خوشحاليد يا خيلي غمگين هستيد، مي گوييد » دلم بازشد» يا » دلم گرفت» درصورتي كه دل شما ازنظر جسماني درهر دو حال به يك شكل است و نه » باز شده» و نه » گرفته».  بيان عذاب جسماني در کتب آسماني، تنها تمثيلي بوده است براي درک بهتر مفهوم معاد براي کساني که از حقيقت روح خود غافل بوده اند.

بقاي روح و عالم بعد و مجازات و مکافات اخروي

حضرت بهاءالله در يکي از الواح مقدسه چنين فرموده اند: «هر نفسي که از کلمة الله معرض شد در نار و از اهل نفي و سجين و در ظل مشرکين محشور … لکن نفوسي که موقن شده اند در دار اخري فائز خواهند شد … همچه تصور مکن که آنچه در کتاب الله ذکر شده لغو بوده فتعالي عن ذلک قسم به آفتاب افق معاني که از براي حق جنت هاي لا عدل لها بوده و خواهد بود»[ix] و نيز مي فرمايند: «و اما ارواح کفار  لعمري حين الاحتضار يعرفون مافات عنهم و ينوحون و يتضرعون و کذلک بعد خروج ارواحهم من ابدانهم . اين بسي معلوم و واضح است که کل بعد از موت مطلع به اعمال خود خواهند شد، قسم به آفتاب افق اقتدار که اهل حق را در آن حين فرحي دست دهد که ذکر آن ممکن نه و همچنين اهل ضلال را خوف و وحشتي رو نمايد که فوق آن متصور نه نيکوست حال آن نفسي که رحيق لطيف ايمان را از يد عنايت مالک اديان گرفت و آشاميد»[x]

طبق اين بيانات، بهائيان به بهشت و جهنم و پاداش و مجازات اخروي معتقدند ولي معني باطني آن را در نظر دارند، يعني بهشت را قرب و رضاي الهي و جهنم را بعد و نا رضايتي او مي دانند. چنانچه حضرت عبدالبهاء مي فرمايد: « مجازات اخروي يعني عذاب اخروي و محروميت از عنايات خاصه الهيه و مواهب لاريبيه و سقوط در اسفل درکات وجوديه است»[xi]


[i]. سوره قمر – آيات 1 و2

[ii]. سوره زخرف – آيه 66

[iii]. سوره عنکبوت – آيه 25

[iv]. سوره آل عمران – آيه 55

[v]. انجيل يوحنا  باب 11 – آيه 25

[vi]. سوره حديد – آيه 17

[vii]. سوره زمر – آيه 69

[viii]. سوره انعام – آيه 122

[ix]. مائده اسماني جلد ٨- صفحه ۱۴، آيات الهي جلد 2- صفحه 248

[x]. امر و خلق جلد 1 – صفحه ۲۷۸

[xi]. مفاوضات- صفحه ۱۵۸

آیا بهائیان به عالم بعد از مرگ اعتقاد دارند؟

خداوند كه انسان را براي شناسايي و دوستي خود خلق فرموده است البته وسائل و نيروهاي لازم را نيز براي اين منظور در اختيار او قرار داده است. همين قواست كه به او امكان مي‌دهد از عالم حيواني فراتر رود. پس در انسان، علاوه بر جسم، حقيقتي معنوي به نام روح انساني وجود دارد كه اصل و حقيقت وجود انسان است و منبع قوايي است كه انسان را از حيوان ممتاز مي‌كند. زندگي انسان در اين عالم از ارتباط روح و جسد شكل مي‌گيرد. از زمان انعقاد نطفه در رحم، روح به آن تعلق مي‌گيرد، مثل پرتو نوري كه در آينه منعكس مي‌شود. اين روح در دوران زندگي فرد تكامل مي‌يابد و پس ازمرگ و نابودي جسم نيز در عوالم بي‌پايان الهي به ترقي و پيشرفت خود ادامه خواهد داد، اما دوران زندگي در اين عالم خاكي كه آغاز اين تكامل روحاني است از اهميت خاصي برخوردار است. بهائيان به عالم بعد و وجود روح و بقا و زندگي آن  پس از مرگ معتقدند، اما كيفيت عالم بعد را روحاني مي دانند و نه جسماني و مادي.

عالم بعد

حضرت عبدالبهاء در اين مورد چنين مي‌فرمايند: «در بدايت حياتش انسان در عالم رحم بود و در عالم رحم استعداد و لياقت و ترقّي باين عالم حاصل کرد و قوائي که در اين عالم لازم بود در آن عالم تحصيل نمود. چشم لازم داشت در اين عالم، در عالم رحم حاصل نمود. گوش لازم داشت در اين عالم، در عالم رحم پيدا کرد. جميع قوائي که در اين عالم لازم بود در عالم رحم تحصيل کرد. در عالم رحم مهياي اين عالم شد. و به اين عالم که آمد ديد که جميع قواي لازمه مهيا است؛ جميع اعضا و اجزائي که از براي اين عالم حيات لازم دارد در آن عالم حاصل نموده. پس در اين عالم نيز بايد تهيه و تدارک عالم بعد را ديد و آنچه در عالم ملکوت محتاج بايد تهيه و تدارک آن در اينجا بيند همچنانکه در عالم رحم قوائي که در اين عالم محتاج به آن است پيدا نمود همچنين لازم است که آنچه در عالم ملکوت لازم يعني جميع قواي ملکوتي را در اين عالم تحصيل بکند. در عالم ملکوت بعد از انتقال از اين عالم به آن عالم، محتاج به چه چيز است و محتاج به چه قوائي است؟ چون آن عالم عالم تقديس است عالم نورانيت است لهذا لازم است که در اين عالم تحصيل تقديس و نورانيت کنيم و آن نورانيت را بايد در اين عالم حاصل کنيم و در آن عالم روحانيت لازم آن روحانيت را بايد در اين عالم تحصيل نمائيم در آن عالم ايمان و ايقان و معرفت اللّه و محبّت اللّه لازم جميع را بايد در اين عالم تحصيل کرد تا بعد از صعود از اين عالم به آن عالم باقي انسان ببيند جميع آنچه لازم آن حيات ابدي است حاصل نموده است. واضح است که آن عالم، عالم انوار است لهذا نورانيت لازم است آن عالم، عالم محبّت اللّه است لهذا محبّت اللّه لازم است آن عالم، عالم کمالات است لهذا بايد در اين عالم تحصيل کمالات کرد آن عالم، عالم نفثات روح القدس است در اين عالم بايد درک نفثات روح القدس نمود آن عالم، عالم حيات ابدي است در اين عالم بايد حيات ابدي حاصل نمود. انسان بتمام همّت بايد اين مواهب را تحصيل نمايد و اين قواي رحماني را به اعلي درجه کمال بايد بدست آورد و آن اين است اوّل معرفت اللّه ثاني محبّت اللّه ثالث ايمان رابع اعمال خيريه خامس جانفشاني سادس انقطاع سابع طهارت و تقديس و تا اين قوي را پيدا نکند و اين امور را حاصل ننمايد البتّه از حيات ابديه محروم است.» [i]

براي اطلاع بيشتر به سؤال مربوط به قيامت و معاد جسماني مراجعه کنيد.


[i]. امر و خلق جلد 1 –  صفحات 217 و 218

آیا دیانت بهائی شباهتی با مارکسیسم دارد؟

آئين بهائي و مارکسيسم  هر دو انديشه هايي هستند مبني بر هوشياري زمانمند و تاريخي، هر دو  جامعه را واحدي پيوسته مي شمارند، هر دو تاريخ را هدف دار و رو به تکامل و ترقي مي دانند، هردو از انحطاط انسان به رتبهء يک شئي و از خود بيگانگي  و بهره برداري از دسترنج زحمتکشان انتقاد ميکنند. اما مارکس تعبيري صرفا مادي از تاريخ دارد. بهائيان بر اين باورند که همه  پديدارها از جمله پديدارهاي تاريخي  در آن واحد هم جنبه مادي دارند و هم جنبه روحاني و فرهنگي. اگر چه همه نهادها با يکديگر در تاثير متقابل مي باشند اما خود اين نهادها نيز در درون خويش داراي ابعاد گوناگون هستند.

در واقع سير تکامل تاريخ در اين صد و شصت سال گذشته اثبات گر درستي شناخت و رويکرد بهائي بوده است چرا که تجربه  تاريخ نشان مي دهد که نه نظام سرمايه داري و رقابت عنان گسيخته قابل پياده شدن و عمل است و نه نظام مالکيت اشتراکي کمونيستي. به عکس، تنها پرسش اين است که چه ساختاري از نظام «رفاه اجتماعي» را بايد برگزيد. اين پرسش با انديشه بهائي سازگار است که از «تعديل معيشت» سخن گفته است که در اين مفهوم  حيرت انگيز اصل «عدالت» اجتماعي  به شکل اصل» تعديل» خود را ظاهر مي کند. اما نفي اصل استثمار(بهره کشي) مستلزم نفي نظام کمونيستي نيز مي باشد چرا که بر خلاف تصور مارکس، نظام کمونيستي خود تعميم و توجيه اصل استثمار در جامعه است.

تصميم گيري دسته جمعي دموکراتيک  (مردم سالار) مبناي آزادي است به شرطي که موضوع تصميم گيري مستقيما مسائلي باشد که جنبه شخصي و خصوصي نداشته و مربوط به همگان باشد. اما در غير اين صورت معناي دموکراسي جز خودکامگي تمام گرايانه و بردگي همگان نخواهد بود. در مفهوم بهائي از آزادي، چارچوب آزادي حفظ تقدس و آزادي همه انسانهاست. نتيجه  آنکه آزادي اقتصادي مستلزم تضمين تساوي حداقل فرصتها براي همه افراد جامعه است.  حداقل فرصت نيازمند آن است که جامعه مدني و عرصه اقتصاد در چارچوبي دموکراتيک و قانوني معطوف به عدالت اجتماعي  و رفاه همگاني صورت پذيرد. چنين نظامي هم مخالف فقر است وهم مخالف ثروت بيکران.

يکي از مهمترين اصول نظام بهائي، نظامي مالياتي است که داراي دو خصوصيت عمده است: اول آنکه ماليات تصاعدي است، دوم آنکه علاوه بر ماليات مثبت، شامل مالياتي منفي نيز مي باشد. به عبارت ديگر کساني که مي توانند تلاش اقتصادي نمايند و سعي خود را مي کنند اما درآمد آنان کمتر از مخارج معقول و ضروريشان است ماليات منفي مي پردازند يعني بدون آنکه مورد تحقير قرار گيرند مشمول کمک رفاهي مي گردند. ويژگي ديگر اين نظام آن است که بر رويکردي جهان شمول از عدالت، حقوق، و اقتصاد بنا شده است. بدين ترتيب دو بعد عمده اين نظام يکي اقتصاد صلح است و ديگر اقتصادي جهاني که در اين نظام  همه آدميان حق مساوي نسبت به منابع کره زمين را داشته و همگي علاوه بر شهروندي وطن خويش از حقوق شهروندي سرتاسر زمين نيز برخوردار ميباشند. حضرت بهاءالله مي فرمايند: » اي اغنياي ارض، فقراء امانت منند در ميان شما، پس امانت مرا درست حفظ نمائيد و براحت نفس خود تمام نپردازيد.»

البته مقايسه آئين بهائي با مکتب مارکسيزم کار دشواري است، چراکه مارکسيزم ديدگاهي متعلق به پهنه علوم اجتماعي است، در حاليکه آئين بهائي يک دين است. با اين حال هر دو جهان بيني داراي نکات مشترک و نيز تفاوتهايي مي باشند که بحث گسترده آن نيازمند کتابي مستقل است. از جمله تفاوت هاي بنيادين آنها اين است که مارکس تعبيري مادي از تاريخ دارد در حالي که از نقطه نظر فلسفه بهائي ،تاريخ  پديداري چند بعدي است. در اين مورد در جامعه شناسي سه نظر عمده وجود دارد. نظر اول معتقد است که جامعه و تاريخ اساسا توسط عوامل اقتصادي تعيين مي شود. مارکسيزم و تز ماترياليزم تاريخي آن در اين جرگه است. نظر دوم معتقد است که جامعه و تاريخ اساسا توسط عوامل ذهني و فرهنگي – مانند جهان بيني فلسفي و سياسي يا مذهب و هنر و يا سياست و نظام قانوني- تعيين مي شود. نظر سوم بر آن است که نهادها و عوامل گوناگون اجتماعي همگي بر يکديگر اثر مي گذارند و در نتيجه کنش و واکنش متقابل دارند.

 پس عليت اجتماعي چند بعدي است. به عنوان مثال ماکس وبر بيشتر از اين نظر سوم حمايت مي کند. اما نقطه نظر ديانت بهائي در اين مورد اگرچه با انديشه سوم سازگارتر است ولي در حقيقت با آن نيز تفاوت دارد. در واقع يک اشکال بنيادين مشترک درهر سه اين نظريات وجود دارد. هر سه ديدگاه تفکيک قاطعي ميان نهادهاي مادي (اقتصادي) و ذهني (غير اقتصادي) مي کنند. يعني مثلا شيوه توليد سرمايه داري امري کاملا مادي تلقي مي شود و مذهب امري کاملا ذهني، و آنگاه مناقشه بر سر آن است که کدام علتند و کدام معلول. اما آئين بهائي بينش نويني در اين مورد ارائه مي دهد. فلسفهء بهائي مي آموزد  که همه  پديدارها از جمله پديدارهاي تاريخي  در آن واحد هم جنبه مادي دارند و هم جنبه روحاني و فرهنگي. اگر چه همه نهادها با يکديگر در تاثير متقابل مي باشند اما خود اين نهادها نيز در درون خويش داراي ابعاد گوناگون هستند. بايد گفت که در انديشه معدودي از جامعه شناسان گاهي نشانه و جرقه اي از اين بينش ديده مي شود ولي معمولا در نوشته هايشان فراموش مي گردد. به عنوان مثال عنوان کتاب ماکس وبر تا حدي بر همين اصل استوار است اما حتي خود او نيز اهميت عنوانش را بطور کامل متوجه نشد.

در فارسي معمولا اين عنوان را بدين گونه توصيف مي کنند: اخلاق پروتستان و روحيه سرمايه داري. اما اين ترجمه، اصل مطلب را پنهان مي سازد. ترجمه درست اين است: اخلاق پروتستان و روح سرمايه داري. واژه آلماني «گايست» به معناي روح و ذهن است و نه روحيه. مطلب قابل توجه اين است که ماکس وبر از «روح سرمايه داري» سخن مي گويد! اين واژه براي کسي که سرمايه داري را امري «مادي» دانسته و آنوقت آن را علت يا معلول عامل ذهني بداند اصلا قابل فهم نيست. عنوان کتاب وبر اين نکته را بيان مي کند که سرمايه داري پديداري است و در آن واحد مادي و ذهني، يعني هم روح دارد و هم کالبد. متاسفانه حتي وبر هم بخوبي از اين کشف  خود آگاه نشد و در نتيجه به تصريح آن نپرداخت. حضرت بهاءالله در بررسي هر پديده اي آن را در آن واحد مادي و روحاني مي پندارند. همه چيز در عين ظاهر ماديش آينه تجلي خداست و در نتيجه اين دو گانگي ويژگي بنيادين همه هستي است.

در آثار بهائي گاهي اين دوگانگي به صورت دوگانگي ماهيت و وجود ظاهر مي شود. به عنوان مثال حضرت بهاءالله بيان فرمود که «در هر شيئي حکم کل شيئي مشاهده مي شود» و حضرت عبدالبهاء تأکيد نموده اند که «در هر چيزي کمال هر چيزي هست» و حضرت باب بيان داشت که «دون الله موجود نمي شود الا به دو جهت، جهت وجودي که دال بر ظهور متجلي است و جهت ماهيتي که دال بر جهات عبوديت و قبول اين تجلي است.»  اما در عرصه تاريخ نيز حضرت بهاءالله راديکال ترين (شگرف ترين) اصل هشياري تاريخي را بيان نمودند. ولي  نه تنها بخلاف هگل و مارکس پاياني براي اين تحول تاريخي قائل نشدند بلکه بعلاوه منطق اين تاريخيت و زمانمندي را در عرصه کلام و وحي و تجلي الهي نيز صادق دانستند. نويسندگاني مانند هگل اگر چه ديالکتيک را قانون تاريخ دانستند، ولي در باره عرصه حقيقت ديني انديشه اي ايستا داشتند، کما اينکه از ديدگاه هگل، مسيحيت پايان وحي و حقيقت ديني است. آئين بهائي نه تنها زمانمندي را در همه نهادها از جمله دين و وحي صادق مي پندارد بلکه تجديد تجلي تاريخي الهي (وحي) را حاصل ارتباط متقابل دين و نهادهاي جامعه دانسته و آن را  مبتني بر بنيان تحول جامعه و نهادهاي آن اعلان مي نمايد. به عبارت ديگر تاريخ در آن واحد امري روحاني و مادي است و اين ارتباط در درون خود مفهوم وحي و دين واقعيت مي يابد، چرا که به فرموده حضرت عبدالبهاء شريعت نه امري دلبخواهي و بي ارتباط با روابط اجتماعي، بلکه  «روابط ضروريه منبعث از حقائق اشياء است». به عنوان مثال حضرت عبدالبهاء ميفرمايد: «تغير احوال و تبدل و انقلاب زمان، از لوازم ذاتيه ممکنات است و لزوم ذاتي از حقيقت اشياء انفکاک ندارد…و چون تغير و تبدل حال از لوازم ممکنات است لهذا احکام نيز به سبب تبدل و تغير زمان تبديل شود… عالم مانند انسان است و انبيا و رسل الهي طبيبان حاذق. شخص انساني بر حالت واحده نماند، امراض مختلفه عارض گردد و هر مرض را علاجي مخصوص. پس طبيب حاذق هر علل و مرض را معالجه واحده ننمايد بلکه به مقتضاي اختلاف امراض و احوال، ادويه و علاج را تغيير دهد.»[i]  اين جاست که اصل سنت شکني و نفي مفهوم متداول خاتميت تا بدين حد اهميت مي يابد، زيرا که انقلابي در باره مفهوم هستي و تاريخ را به ارمغان مي اورد و صرفا يک مسئله «مذهبي» نيست.


[i]. مفاوضات- صفحه 72

رمز عدد 19 و دلیل اهمیت آن در آثار بهائی چیست؟

حضرت اعلي در کتاب بيان، عدد نوزده را به عنوان عددي مقدس معرفي فرموده و در برخي احکام و مشروعات استفاده نمودند که حضرت بهاءالله برخي از آنها را تأييد فرموده اند. حضرت اعلي و حروف حي، جمعا 19 نفر را تشکيل مي دهند و اظهار امر علني حضرت بهاءالله، 19 سال پس از اظهار امر حضرت اعلي واقع شد.  بهائيان 19 ماه دارند که هر ماه 19 روز دارد و روز هايي که در سال باقي مي ماند به ايام هاء معروف است. بدين ترتيب ضيافت هر 19 روز يک بار و  روزه 19 روز مي باشد. همچنين حداقل مهريه 19 مثقال نقره است، 19 درصد اموال به حقوق الله تعلق دارد، اسباب خانه هر 19 سال يکبار تجديد مي شوند، در ديانت بابي نماز 19 رکعت بود  و بسياري احکام ديگر . اين عدد در زماني کشف شده است که کامپيوتر يا ماشين حسابي وجود نداشته است و اين خود يکي از اعجازهاي امر مبارک است. اکنون پس از گذشت قريب به 160 سال، بشر تنها با استفاده از کامپيوتر و امکانات پژوهشي بسيارگسترده، توانسته رمز عدد 19 را در قرآن کشف کند!

مقاله قرآن و كامپيوتر نوشته «دكتر رشاد خليفه»، دانشمند مسلمان مصري، داراي درجه پي اچ دي در رشته مهندسي سيستمها و استاد دانشگاه آريزوناي آمريكاست كه مدتي معاون سازمان توسعه صنعتي ملل متحد بوده است . وي با كمك عده اي از مسلمين متخصص و صرف وقت بسيار، تحقيقات گسترده اي را در نظم رياضي كاربرد حروف و كلمات در قرآن شروع نموده و با الهام از آيات 11 تا 31 سوره مدثر كه عدد 19 را كليد رمز اعجاز آميز قرآن و آسماني بودن آن معرفي مي كنند، به كمك عدد 19 توانست رمز نظم رياضي حيرت انگيز و اعجاز آميز حاكم بر حروف قرآني را كشف نمايد. دكتر رشاد خليفه ، نخستين بار ترجمه قرآن مجيد از عربي به انگليسي را در 12 جلد نگاشت . اين ترجمه ها توسط مؤسسه «روح حق» واقع در شهرستان توسان ايالت آريزوناي آمريكا بچاپ رسيد. مقاله قرآن و كامپيوتر در پايان جلد اول كتاب ترجمه قرآن درج شده است. دكتر رشاد خليفه در اين مقاله مي نويسد:

در چهارده قرن اخير نوشته هاي بيشمار ادبي شامل كتاب ، مقاله، گزارشات پژوهشي درباره كيفيت معجزه آساي قرآن به رشته تحرير در آمده است . دراين نوشته ها فصاحت بيان، فضيلت ادبي، معجزات علمي، سبك و حتي جاذبه آهنگ تلاوت قرآن تشريح شده است. با وجود اين، تحقيق در اعجاز قرآن بعلت احساسات بشري، بيطرفانه صورت نگرفته و بسته به عقيده نويسنده برعليه آن قلم فرسايي شده است . چون مطالعات و پژوهش هاي قبلي به بوسيله بشر انجام شده، خواهي نخواهي تمايلات و نظرات ضد و نقيض نويسندگان در آنها به چشم مي خورد. اين نوشته ها نتوانسته اند افراد غيرمسلمان را قانع كنند كه قرآن كتاب آسماني است و دلايل نويسندگان درايشان مؤثر نبوده است. معجزه اي كه در اين رساله پژوهشي ارائه مي شود برمبناي اصولي بي چون و چرا و خالي از شك و شبهه و غيرقابل تغيير استوار است؛ بدين ترتيب فن كامپيوتر با كشف سيستم اعدادي اعجاز آميز قرآن مدلل مي دارد كه قرآن مجيد بدون شك ساخته فكر بشر نمي تواند باشد. خواست خداي توانا بوده است كه اين نظم پيچ در پيچ عددي قرآن مخفي نماند تا تايپ شود كه سرچشمه غيبي قرآن از جانب خداوند متعال است و نيز در عرض گذشت قرون بوسيله ذات او محافظت مي شده و از گزند تغيير، افزايش يا كاهش در امان مانده است. رمزهاي اعجاز آميز قرآن منحصراً از اين قرارند :

1 – اولين آيه قرآن، «بسم الله الرحمن الرحيم» داراي 19 حرف عربي است.

2- قرآن مجيد از 114 سوره تشكيل شده است و اين عدد به 19 قابل قسمت است. (6× 19).

3- اولين سوره اي كه نازل شده است سوره علق (شماره96) نوزدهمين سوره از آخر قرآن است.

4- سوره علق 19 آيه دارد.

5- سوره علق 285 حرف (15× 19) دارد.

6- اولين باركه جبرئيل امين با قرآن فرود آمد 5 آيه اولي سوره علق را آورد كه شامل 19 كلمه است.

7- اين 19 كلمه ، 76 حرف (4× 19) دارد كه به تعداد حروف بسم الله الرحمن الرحيم است.

8- دومين باري كه جبرئيل امين فرود آمد 9 آيه اولي سوره قلم (شماره 68) را آورده كه شامل 38 كلمه است. (2 × 19).

9- سومين باركه جبرئيل امين فرود آمد 10 آيه اولي سوره مزمل (شماره 73) را آورد كه شامل 57 كلمه است. (3× 19).

10- چهارمين باركه جبرئيل فرود آمد 30 آيه اولي سوره مدثر (شماره 74) را آورد كه آخرين آيه آن « بر آن دوزخ 19 فرشته موكلند» مي باشد. (آيه 30).

11- پنجمين بار كه جبرئيل فرود آمد اولين سوره كامل « فاتحه الكتاب» را آورد كه با اولين بيانيه قرآن بسم الله الرحمن الرحيم (19 حرف) آغاز مي شود . اين بيانيه 19 حرفي بلافاصله بعد از نزول آيه «برآن دوزخ 19 فرشته موكلند» نازل شد . اين مراتب گواهي ارتباط آري از شبهه آيه 30 سوره مدثر(عدد 19) و اولين بيانيه قرآن «بسم الله الرحمن الرحيم» (عدد 19) با سيستم اعدادي اعجاز آميز است كه بر عدد 19 بنا نهاده شده است.

12- آفريننده ذوالجلال و عظيم الشأن با آيه 31 سوره مدثر به ما ياد مي دهد كه چرا عدد 19 را انتخاب كرده است. پنج دليل زير را بيان مي فرمايد :

الف) بي ايمانان را آشفته سازد.

ب) به خوبان يهود و نصارا اطمينان دهد كه قرآن آسماني است.

ج) ايمان مومنان تقويت نمايد.

د) تا هر گونه اثر شك و ترديد را از دل مسلمانان و خوبان يهوديت و مسيحيت بزدايد.

ه) تا منافقين و كفار را كه سيستم اعدادي قرآن را قبول ندارند رسوا سازد.

13- آفريننده به ما مي آموزدكه اين نظم اعدادي قرآن تذكري به تمام جهانيان است (آيه 31 سوره مدثر) و يكي از معجزات عظيم قرآن است. (آيه 35).

14- هركلمه از جمله آغازيه قرآن بسم الله الرحمن الرحيم در تمام قرآن بنحوي تكرار شده كه به عدد 19 قابل تقسيم است ،بدين ترتيب كه كلمه ‍‎‎‎‎‏» بسم » 19 باركلمه » الله » 2698 بار(42*19)، كلمه » الرحمن » 57 بار (3*19) وكلمه » الرحيم » 114 بار (6*19) ديده مي شود.

15- قرآن 114سوره دارد كه هر كدام از سوره ها با آيه افتتاحيه » بسم الله الرحمن الرحيم » آغاز ميشود بجز سوره توبه (شماره 9) كه بدون آيه معموله افتتاحيه است، لذا آيه » بسم الله الرحمن الرحيم» در ابتداي سوره ها 113 بار تكرار شده است.
چون اين رقم به 19 قابل قسمت نيست و سيستم اعدادي قرآن آسماني ساخته پروردگار بايد كامل باشد يكصد وچهاردهمين آيه بسم الله را در سوره النمل كه دوبسم الله دارد(آيه 27) (آيه افتتاحيه وآيه 30 )بنابراين قرآن مجيد 114 بسم الله دارد.

16- همانطور كه در بالا اشاره شد سوره توبه فاقد آيه افتتاحيه بسم الله است. هر گاه از سوره توبه شروع كرده آنرا سوره شماره يك وسوره يونس را سوره شماره دو فرض نموده وبه همين ترتيب جلو برويم ، ملاحظه مي شود كه سوره النمل نوزدهمين سوره است (سوره 27) كه بسم الله تكميلي را دارد. از اين نظم نتيجه مي گيريم كه قرآني كه اكنون در دست ماست با قرآن زمان پيامبر از لحاظ ترتيب سوره ها يكي است.

17- تعداد كلمات موجود بين دو آيه بسم الله سوره النمل 342(18*19) ميباشد.

18- قرآن مجيد شامل اعداد بيشماري است .مثلاً : ما موسي را براي چهل شب احضار كرديم، ما هفت آسمان را آفريديم. شمار اين اعداد در تمام قرآن 285(15*19) ميباشد.

19- اگر اعداد 285 فوق را با هم جمع كنيم، حاصل جمع 174591 (9189*19)خواهد بود.

20- حتي اگر اعداد تكراري را از عدد فوق حذف نماييم حاصل جمع 162146 (8534*19) خواهد بود.

21- يك كيفيت مخصوص به قرآن مجيد اينست كه 29 سوره  با حروف رمزي شروع  ميشود كه معني ظاهري ندارند، اين علامات در هيچ كتاب ديگري و در هيچ جايي ديده نمي شوند .اين حروف در ابتداي سوره هاي قرآن بخش مهمي از طرح اعدادي اعجاز آميز مي باشد كه بر عدد 19 بنا شده است.اولين نشانه اين ارتباط اينست كه 29 سوره از قرآن با اين علامات شروع ميشود. تعداد حروف الفبا در اين رموز 14 و تعداد خود رمزها نيز14ميباشد.هرگاه تعداد سوره ها (29) وحروف الفبا(14) را با تعداد رمزها (14) جمع كنيم ، حاصل جمع 57 (3*19) خواهد بود.

22- خداوند توانا به ما ياد مي دهد كه در هشت سوره و سوره هاي شماره (10،12،13،15،26،27،28 ،31) دو آيه اول كه با اين رموز آغاز ميشوند حاوي وحامل معجزه قرآن هستند، بايد توجه داشت كه قرآن كلمه » آيه » را بمعني معجزه بكار برده است . بايد كلمه آيه داراي معاني متعددي باشد كه يكي از آنها معجزه است ونيز بايد دانست كه خود كلمه معجزه در هيچ جاي قرآن بكار برده نشده است.

دين جهت قرآن مناسب تفسير نسلهاي گوناگون بشريت است مثلاً نسلهاي قبلي (پيش ازكشف اهميت حروف رمزي قرآن )كلمه آيه رادر اين هشت سوره، آيه نيم بيتي مي پنداشتند، ولي نسلهاي بعدي كه از اهميت اين رموز باخبر شدند آيه را به معني معجزه تفسير كرده اند. بكار بردن كلمات چند معنايي و مناسب براي همه نسلهاي بشر در زمانهاي گوناگون خود يكي از معجزات قرآن است.

23- سوره قاف كه با حرف ق شروع مي شود (شماره 50 ) شامل 57(3*19) حروف ق است.

24- سوره ديگري در قرآن» حروف ق را در علامت رمزي خود دارد (سوره شوري شماره 42) كه اگر حروف ق را در اين سوره شمارش نمائيد، ملاحظه خواهيد كرد كه حرف ق 57 (3 * 19) بار تكرار شده است.

25- بدين ترتيب درمي يابيد كه دو سوره قرآني فوق الذكر (شماره 50 و 42 ) به اندازه همديگر (57،57) شامل حرف ق هستند كه مجموع آن دو با تعداد سوره هاي قرآن(114) برابر است. چون سوره ق بدين نحو آغاز مي شود : «ق و القرآن المجيد» تصور حرف ق به معني قرآن مجيد مي نمايد و 114 ق مذكور گواه 114 سوره هاي قرآن است. اين احتساب اعداد آشكار و گويا ، مدلل مي دارد كه 114 سوره قرآن ، تمام قرآن را تشكيل مي دهند و چيزي جز قرآن نيستند.

26- آمار كامپيوتر نشان ميدهد كه فقط اين دو سوره كه با حرف ق آغاز مي شود ، داراي تعداد معيني ق (57 مورد ) هستند ، گوئي خداوند توانا مي خواهد با اشاره و كنايه بفرمايد كه خودش تنها از تعداد حروف الفبا در سوره هاي قرآن با خبر است.

27- يك نمونه در آيه 13 از سوره ق مدلل مي دارد كه هر كلمه و در حقيقت هر حروف در قرآن مجيد به دستور الهي و طبق يك سيستم اعدادي بخصوصي كه بيرون از قدرت بشر است گنجانيده شده است اين آيه مي فرمايد «عاد ، فرعون و اخوان لوط » در تمام قرآن مردمي كه لوط را نپذيرفتند ، قوم ناميده مي شوند. خواننده بلافاصله متوجه مي شود كه اگر بجاي « اخوان » در سوره ق كلمه « قوم » بكار برده مي شد چه اتفاقي مي افتاد . در اين صورت ذكر كلمه قوم بجاي اخوان، حرف « ق» در اين سوره 58 بار تكرار مي شد و عدد 58 به 19 قابل قسمت نيست و لذا با تعداد 57 «ق» كه در سوره شوري مطابقت نمي كرد و جمع آن دو با تعداد سوره هاي قرآن برابر نمي شد ، بدين معني كه با جايگزين كردن يك كلمه بجاي ديگري نظم قرآن از بين ميرود.

28- تنها سوره اي كه با حرف « ن » آغاز ميشود ، سوره قلم است ( شماره 6 ) اين سوره 133 « ن » دارد كه به 19 قابل قسمت است      ( 7×19).

29- سه سوره اعراف (شماره 7 ) مريم ( شماره 19 ) و ص ( شماره 38) كه با حروف « ص» شروع ميشوند، جمعاً 152 حرف « ص » دارند ( 8×19).

30- در سوره طه (شماره 20 ) جمع تعداد حروف « ط » و « ه» 344 ميباشد ( 18 × 19).

31- در سوره « يس » تعداد حروف « ي » و « س» 285 ميباشد ( 15×19).

32- در هفت سوره 40 تا 46 كه با رمز « حم » شروع ميشوند تكرار حروف 2166 ميباشد (14*19) بنابراين تمام حروف اختصاري كه در ابتداي سوره هاي قرآن قرار دارند . بدون استثناء در روش اعددي اعجاز آميز قرآن شركت دارند. بايد توجه داشت كه اين روش اعدادي قرآن ، در مواردي ساده و در خور فهم اشخاص معمولي است ، اما در موارد ديگر ، بسيار مشكل و پيچيده بوده و براي درك آنها اشخاص تحصيل كرده بايد از ماشينهاي الكترونيكي كمك بگيرند.

33- در سوره هاي شماره 2و3و7و13و19و30و31و32 كه با رمز « الم » شروع ميشوند تعداد حروف الف ، لام ، ميم جمعاً 26676 مورد و قابل قسمت به 19 ميباشند ( 1404*19).

34- در سوره هاي 20و26و27و28و36و42 كه با رمز « طس » يا يكي از دو حرف مزبور (ط ، س) آغاز ميشوند تعداد دو حرف « ط » و «س» 494 مورد ميباشد ( 26*19).

35- در سوره هاي 10و11و12و14و15 كه با رمز « الر» آغاز مي شوند تعدا الف ، لام ، راء به اضافه تعداد ( راء ) تنها در سوره سيزدهم 9709 مورد است كه اين عدد قابل قسمت بر عدد 19 مي باشد (511*19).

36- در سوره هايي كه با رمز يكي از حروف «ط» «س» و «م» آغاز مي شوند ، تعداد حروف طاء و سين و ميم 9177 مورد مي باشد (438*19).

37- در سوره رعد ( شماره 13 ) كه با حرف رمزي «المرا» آغاز مي شود ، تعداد حروف (الف ، لام ، ميم، را ) 1501 مورد مي باشد (79*19).

38- در سوره اعراف (شماره 7) كه با حروف رمزي «المص» شروع مي گردد تعداد وقوع «الف» 2572 مورد ، حرف «لام» 1523 مورد ، حرف «ميم» 165 و حرف «ص» 98 مورد كه جمعاً عدد 5358 بدست مي آيد(282*19).

39- در سوره مريم (شماره 19) كه با حروف «كهيعص» شروع مي شود ، تعداد حروف (كاف ، ها ، يا ، عين ، صاد) 798 مورد مي باشد (42*19).

40- در سوره شوري (شماره 42) كه با حروف «حم عسق » شروع مي شود ، تعداد حروف (حا ، ميم ، عين، سين ، قاف ) 570 مورد مي باشد(30*19).

41- در سيزده سوره اي كه حرف «الف» در لغت رمزي آنهاست (سوره هاي شماره 2 ، 3 ، 7 ، 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 29 ، 30 ، 31 ، 32و15 ) جمع الف هاي موجود 17499 مورد مي باشد(921*19).

42- در سيزده سوره فوق الذكر جمع حروف «لام» 1870 مورد مي باشد(620*19).

43- در هفده سوره اي كه حروف «ميم» در لغت رمزي آنها ست (سوره هاي شماره 2 ، 3 ، 7 ، 13 ، 32 ، 26 ، 28 ، 29 ، 31 ، 30 ، 40 ، 41 ، 42 ، 43 ، 44 ، 45 ، 46 ) جمع حروف «ميم» 8683 مورد مي باشد (457*19).

درتاريخ ، كتابي سراغ نداريم كه مانند قرآن طبق يك سيستم عددي تنظيم شده باشد بر اين حقيقت علاوه بر 43 بند پيشين ، موارد زير نيز گواه صادقي است:

الف: كلمه «الله» 2698 مرتبه در قرآن تكرار شده كه مضربي از عدد 19 است (142 * 19) و تعداد حروف «بسم الله الرحمن الرحيم» نيز 19 مورد مي باشد. مسئله جالب اينكه در سوره اخلاص بعد از «قل هو الله احد » جمله » الله الصمد» آمده در صورتي كه اگر «هو الصمد» مي آمد ، جمله صحيح بود. از نظر دستور زباني بايد «هو » مي آمد اما با اين حال «الله» آمده است، اگر بجاي «الله» «هو» مي آمد ، سيستم رياضي قرآن بهم مي ريخت و اين مسئله شباهت زيادي دارد به همان «اخوان» و «قوم» در سوره «ق».

ب: مورد جالب ديگر در سوره مريم حروف مقطعه كهيعص مي باشد كه بصورت حروف آغازين آمده است ، اين حروف در سوره مريم ، بصورت جداگانه ، با اين تعداد بكار رفته اند: حرف «ك» 137 مرتبه، حرف «ه» 168 مرتبه ، حرف «ي» 345 مرتبه ، حرف «ع» 122 مرتبه، حرف ص» 26 مرتبه. جمع اين ارقام به اين صورت است:
345 168 137 122 26= 897 كه مضرب عدد 19 مي باشد (42*19) يعني مجموع تكرار حروف پنجگانه (ك، ه ، ي ، ع ، ص،) سوره مريم (سوره شماره 19) علاوه بر آنكه برعدد 19 (تعداد حروف بسم الله الرحمن الرحيم ) قابل تقسيم است، بر عدد 14 (كه تعداد حروف مقطعه است) نيز قابل تقسيم مي باشد(798=57*14).

پ: در قرآن بعضي از كلمات با كلمه هاي ديگر كه از نظر معني با همديگر تناسب دارند يكسان به كار رفته اند. مثلاً:

1- كلمه «حيوه» 145 بار با مشتقات آن در قرآن بكار رفته است و به همان تعداد (145 بار ) كلمه «موت يا مرگ» با مشتقاتش بكار رفته است.

2- كلمه «دنيا » 115 بار و كلمه «آخرت» هم 115 بار بكار رفته است.

3- كلمه «ملائكه» 88 بار در قرآن آمده است و كلمه «شياطين» نيز به همان تعداد 88 بار بكار برده شده اند.

4-«حر» يعني گرما 40 بار و كلمه » برد» يعني سرما نيز 40 بار بكار برده شده اند.

5- كلمه «مصائب» 75 بار و كلمه «شكر» نيز 75 بار.

6- كلمه » زكات» 32 بار و كلمه «بركات» نيز 32 بار.

7- كلمه «عقل» ومشتقات آن 49 بار و كلمه «نور» نيز با مشتقاتش 49 بار.

8- كلمه «يوم » به معني روز و «شهر» به معني ماه در قرآن به ترتيب 365 بار و 12 بار بكار رفته اند.

9- كلمه «رجل» به معني مرد 24 بار و كلمه «امرأه » به معني زن نيز 24 بار در قرآن بكار رفته اند.

10- كلمه «امام» بصورت مفرد و جمع 12 بار در قرآن آمده است.

آيا اينها تصادفي است؟

ت: تفاوتهايي در حدود يك ده هزارم. ضمن بررسي سوره مريم و زمر ديدم كه نسبت «درصد» مجموع حروف ( ك، ه، ي، ع، ص) در هردو سوره مساوي است با اينكه بايد در سوره مريم بيش از هر سوره ديگر باشد زيرا اين حروف مقطعه فقط در آغاز سوره مريم قرار دارد. اما هنگاميكه محاسبات مربوط به نسبت گيري حروف دو سوره را از رقم سوم اعشار بالاتر بردم روشن شد كه نسبت مجموع اين حروف در سوره مريم يك ده هزارم (0001/0 ) بيش از سوره زمر است . اين تفاوتهاي جزئي راستي عجيب و حيرت آوراست.

نتيجه
1- يك مؤلف هر قدر هم كه توانا باشد هر گز نمي تواند در ذهن خود حروف و اعدادي به اندازه معين بگيرد سپس از آنها مقالات و يا كتابي بنويسد كه همچون قرآن حتي شماره ها و حروف و كلمات آن نيز به اندازه و شمرده شده در آيد مثلاً حروف مقطعه «الم» به ترتيب «الف» بعد » لام» و سپس «ميم» از ديگر حروف در سوره هاي مربوطه بيشتر باشد. از طرف ديگر تعداد حروف مقطعه 14 حرف باشد يعني درست نصف تعداد حروف الفباي عربي. اگر مشاهده كرديم انساني در مدت 23 سال با آن همه گرفتاري ؛ سخناني آورد كه نه تنها مضامين آنها حساب شده و از نظر لفظ و معني و محتوا در عاليترين صورت ممكن بود ؛ بلكه از نسبت رياضي و عددي حروف چنان دقيق و حساب شده بود كه نسبت هر يك از حروف الفبا در هريك از سخنان او يك نسبت دقيق رياضي دارد. آيا نمي فهميم كه كلام او از علم بي پايان پروردگار سرچشمه گرفته است؟

2- رسم الخط اصلي قرآن را حفظ كنيد. تمام محاسبات فوق در صورتي صحيح خواهد بود كه به رسم الخط اصلي و قديمي قرآن دست نزنيم مثلاً اسحق و زكوه و صلوة را به همين صورت بنويسيم نه بصورت اسحاق و زكات و صلاة . در غير اينصورت محاسبات ما بهم خواهد ريخت.

3- عدم تحريف قرآن. در قرآن مجيد حتي كلمه و حرفي كم و زياد نشده و الا بطور مسلم محاسبات كنوني روي قرآن فعلي صحيح از آب در نمي آمد و كلمات و حروف حساب شده نظام كنوني حروف قرآن را بكلي به هم مي ريخت. پس اين نشانه ديگري بر عدم كوچكترين تحريف در قرآن مجيد است.

حال فرموده پيامبر اسلام را ياد آوري مي كنم كه فرمود: «عجائب و شگفتيهاي قرآن پايان ناپذير است و قرآن ظاهرش خوشايند و باطنش عميق است. عجايبش را نمي توان شمرد و غرائبش هرگز كهنه نشود مؤمن هرگاه قرآن بخواند بوي عطر مانندي از دهانش خارج شود.»

آیا حضرت بها الله ادعای خدایی کرده است؟

از جمله اعتراضات اينست که چرا حضرت باب و حضرت بهاء الله دعوي ربوبيت و الوهيت نموده اند. اين سؤال را در هشت قسمت بررسي مي کنيم.

اعتقاد اهل بهاء در مورد خداوند

با مروري سطحي بر آيات نماز يوميه اي که بهائيان مي خوانند، خواهيد ديد نه تنها چنين نيست بلکه بهائيان خداوند را در چنان علو تقديسي ستايش مي نمايند که حتي اذکار مقربين را لايق صعود به آسمان قربيت او نمي دانند و طيور قلبهاي مخلصين را قابل وصول به آستانه درگاهش نمي شمرند و ذات خداوند را از انتساب هر اسم و صفتي مبرا مي دانند: «سبحانک من ان تصعد الي سماء قربک اذکار المقربين او ان تصل الي فناء بابک طيور افئدة المخلصين، اشهد انک کنت مقدسا عن الصفات و منزها عن الاسماء»[i]  يعني پاک و منزهي تو از اينکه بالا رود به آسمان قرب تو ذکرهاي مقربين يا اينکه برسد به ساحت درگاه تو پرنده هاي قلوب مخلصين، گواهي مي دهم اينکه تو پاک از صفات و منزه از اسم ها بوده اي، نيست خدايي جز تو با شکوه ترين خداي ارجمند. و «اشهد بوحدانيتک و فردانيتک و بانک لا اله الا انت»[ii] يعني شهادت مي دهم به يکتايي و يگانگي تو و به اينکه نيست خدايي جز تو. بهائيان ستايش خداوند را در چنين درجه اي را از پيامبر خود آموخته اند. حال چگونه مي توان پذيرفت شخصي که به پيروانش چنين آموخته، خود را خدا بداند؟

راجع به توحيد و شناسايي ذات احديت، حضرت بهاءالله در يکي از الواح مي فرمايند «اگر جميع صاحبان عقول و افئده اراده معرفت پست ترين خلق او را علي ما هو عليه نمايند جميع خود را قاصر و عاجز مشاهده نمايند تا چه رسد به معرفت آن آفتاب عز حقيقت و آن ذات غيب لايدرک، عرفان عرفا و بلوغ بلغا و وصف فصحا جميع به خلق او راجع بوده و خواهد بود، صد هزار موسي در طور طلب بنداي لن تراني منصعق و صد هزار روح القدس در سماء قرب از اصغاي کلمه لن تعرفني مضطرب لم يزل بعلو تقديس و تنزيه در مکمن ذات مقدس خود بوده و لايزال به سمو تمنيع و ترفيع در مخزن کينونت خود خواهد بود»[iii]. همچنين مي فرمايند: «فَاعلمْ بانَّ اللّه تبارکَ و تعالى لن يظهرَ بکينونيتِهِ و لا بذاتيّتهِ لَم يزلْ کانَ مکنوناً فى قِدم ذاتهِ و مخزوناً فى سرمديّة کينونته»[iv] يعني بدان که خداي تبارک و تعالي هرگز به کينونت و ذاتيت خود ظهور نخواهد يافت و از آغازي که براي آن آغازي نيست در قدم ذات خود و سرمديت کينونت خود پوشيده و پنهان بوده است.

حضرت اعلي در توصيف خداوند مي فرمايند: »تسبيح و تقديس بساط قدس عز مجد سلطاني را لايق که لم يزل و لا يزال بوجود کينونيت ذات خود بوده و هست و لم يزل و لا يزال بعلو ازليت خود متعالي از ادراک کل شئ بوده و هست خلق نفرموده آيه عرفان خود را در هيچ شيئي از عرفان او و تجلي نفرموده بشيئي الا بنفس او. اذ لم يزل متعالي بوده از اقتران بشئي و خلق فرموده کل شئ را بشأني که کل بکينونيت فطرت اقرار کنند نزد او در يوم قيامت باينکه نيست از براي او عدلي و نه کفوي و نه شبهي و نه قريني و نه مثالي بل متفرد بوده و هست بمليک الوهيت خود و متغزز بوده و هست بسلطان ربوبيت خود…[v]»

حضرت ولي امرالله در اين مورد مي فرمايند: «بر طبق معتقدات اهل بهاء هيکل عنصري که جلوه گاه چنين ظهور مهيمني است کاملا از کينونت آن روح الارواح و جوهر الجواهر متمايز است و آن خداي غيبي که وجود او ثابت و الوهيّت مظاهر مقدّسه‌اش مورد ستايش اهل ارض است هرگز حقيقت نامتناهي محيطهء ازليّهء لا يدرک خود را در قالب فاني عنصري محدود تجسّم ندهد و في الحقيقه خدائي که ذات خويش را در هيکل بشري مجسّم سازد بر وفق تعاليم حضرت بهاءاللّه في الحين نسبت خدائي از او منقطع مي گردد»[vi]

مقام مظاهر ظهور

مظاهر مقدسه الهيه داراي دو مقام هستند يکي مقام بشري؛ چنانکه خداوند در قرآن خطاب به حضرت محمد مي فرمايد: «قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ »[vii] يعني بگو (اي محمد) که من بشري هستم مانند شما و ديگر مقام الهي روحي سماوي؛ چنانکه حضرت محمد در همان آيه مي فرمايد « يوحي الي» يعني وحي الهي به من مي رسد، يعني کلامي که از لسان من بيرون مي آيد کلام خداست.

مثل مظاهر مقدسه الهيه با خدا مثل ني است و ناي اگرچه همه آوازها از ني بيرون مي آيد و از ني شنيده مي شود، لکن در حقيقت از نائي است که ني را مي نوازد:

اين همه آوازها از شه بود              گرچه از حلقوم عبدالله بود

حال اگر از ني نداي «اني انا الله» بشنوي يقين بدان که اين ندا از ني نيست بلکه از ناي است.

از طرف ديگرمثل مظاهر مقدسه الهيه مثل آينه است که شمس حق و حقيقت در آن تجلي فرموده؛ حال اگر آينه بگويد که شمس هستم صحيح فرموده زيرا که همان تابش و تجلي که در شمس است در آفتابي که در آينه متجلي است مشاهده مي گردد و اگر بگويد که من آينه اي بيش نيستم و شمس حق در مقام تقديس خود مستقر است، باز هم صحيح فرموده است.

کيفيت خطاب

ما آيات قرآن را کلام خدا مي دانيم هرچند که از فم مطهر حضرت محمد (ص) جاري شده است و آيات الهيه در کتب الهي به چند صورت نازل شده اند:

 يکي آنکه خداوند به لسان بندگان تکلم مي فرمايد؛ چنانکه در سوره حمد فرموده « الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ » يا در نماز کبير فرموده    « يا الهي تري روحي مهتزآً في جوارحي و ارکاني» و اين گونه آيات معمولا براي مناجات بنده با خدا به کار مي رود.

 وجه ديگر آياتي است که از لسان مظهر ظهور به بندگانش نازل فرموده است؛ چنانکه در قرآن مي فرمايد « يا ايها الکافرون» و يا در کتاب اقدس مي فرمايد « يا معشر العلماء».

وجه ديگر آياتي است که خداوند خطاب به مظهر ظهور مي فرمايد؛ چنانکه در قرآن کريم در سوره مدثر خطاب به حضرت محمد است که « يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنذِرْ و َرَبَّكَ فَكَبِّرْ » و در کتاب مستطاب اقدس مي فرمايد « قل روح الاعمال هو رضائي و علق کل شيئي بقبولي».

وجه ديگر آياتي است که خداوند از لسان مظهر ظهور منادي است به نداي « اني انا الله» و اين ندا، نداي خداست که از لسان مظهر ظهور او که لسان الله است جاري مي شود و خداست که مي فرمايد « اني انا الله». نظير اينگونه آيات در قرآن نيز موجود است. آنجايي که مي فرمايد « وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ »[viii] و شجره موسوي در طور الهي به همين نداي رباني منادي گرديد « إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي »[ix] يعني از شجره موسوي نداي الهي بلند گرديد که من هستم خدا و نيست خدايي غير از من، پس مرا پرستش کنيد؛ اگر مي توان اينطور برداشت کرد که خدا بصورت درخت يا شعله در آمده و سخن گفته، به اين تعبير ظهور او در قلب اشرف مخلوقاتش نبايد جاي تعجب داشته باشد و گذشته از آن، اينکه حضرت باب و حضرت بهاءالله در الواح و آثار مبارکه به اين نداي الهي منادي بوده اند، ما بهائيان چون کلام آنها را کلام خدا مي دانيم لذا معتقديم که خداوند غيب منيع لا يدرک از لسان مقدس آنها که لسان الله است به نداي « اني انا الله» مناديست.[x]

ارتباط مظاهر ظهور با خدا

در احاديث اسلامي مذکور است که حضرت رسول اکرم مي فرمايد «لي مع الله حالات هو انا و انا هو و انا انا و هو هو» يعني براي من با خدا حالاتي است وقتي او من است و من او و وقتي من من هستم و او او. غفلت از جنبه استعاري و تشبيهي اين بيانات و توهم وحدت پيامبران با ذات الهي کفر محض مي باشد. پس معني باطني آن را بايد در نظر گرفت.

همچنين فرموده اند «من عرفني فقد عرف الله و من رآني فقد رأ الحق» يعني هرکس مرا شناخت خدا را شناخته و هرکس مرا ديد حق تعالي را ديده است. و خداوند در قرآن کريم مي فرمايد « وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللّهَ رَمَى »[xi] يعني اي محمد سنگي که تو انداختي بسوي دشمن تو نينداختي بلکه خدا انداخت. و همچنين فرموده اند « إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ »[xii]يعني کساني که با تو بيعت کردند با خدا دست بيعت داده اند، دست خدا بالاي دستهاي ايشان است. اگر به تعبير ظاهري توجه کنيم، مي توان گفت که حضرت محمد در اين آيات خود را خدا خوانده و دست خود را بالاي همه دستها قرار داد و گفت اين دست خداست.

حضرت مسيح نيز مي فرمايند «من و پدر يکي هستيم[xiii]» و يهوديان سنگ‏ها برداشتند تا او را سنگسار کنند. همچنين مي‏فرمايد: «پدر در من است و من در پدر هستم[xiv]».

 پس در کل بايد معاني باطني مندرج در کلام خداوند را در نظر گرفت و بايد در نظر داشت که مظاهر ظهور الهيه آنچه مي گويند خدا گفته و آنچه مي کنند خدا کرده و شناسايي آنها شناسايي خدا است. حضرت بهاءالله در مورد رابطه پيامبران با خدا فرموده اند «به ظهور و صفات و اسماي ايشان (پيامبران) ظهور الله و اسم الله و صفة الله در ارض ظاهر مي شود»[xv].

عرفا و نداي انا الحق

عرفاي بسياري نيز بانگ انا الحق سر داده اند و برخي همچون منصور بن حلاج سر خويش را بابت افشاي اين راز بالاي دار برده اند.

گفتم آن يار کزو گشت سردار بلند                جرمش آن بود که اسرار هويدا مي کرد

و شيخ محمود شبستري عارف بزرگ اسلامي در اين باره مي فرمايد:

روا باشد انا الحق از درختي                    چرا نبود روا از نيکبختي

منظور از درخت همان شجره موسوي است که نداي انا الله بلند کرد. آنان که با متون عرفاني آشنايي دارند مي دانند که بالاترين مرتبه سلوک، فنا في الله است و در اين جايگاه ذکر «تو»  بر معشوق کفر محسوب مي گردد، چه که به معناي قائل شدن وجود براي خود است.

جلال‏الدّين مولوي در رساله فيه ما فيه سخني دارد که اين معني را خوب مي‏رساند، مي‏گويد: «آخر اين اناالحق گفتن هم از اين معناست که مردم مي‏پندارند که دعوي بزرگي است. اناالعبد دعوي بزرگيست، اناالحق تواضعي عظيم است. آن کس که او اناالعبد مي‏گويد دو هستي را اثبات مي‏کند يکي خود را و يکي خدا را. امّا آن که اناالحق مي‏گويد خود را عدم کرد و به باد داد. مي‏گويد اناالحق يعني من نيستم و همه اوست و جز خدا را هستي نيست و اين غايت تواضع و افکندگي باشد خود را ولي مردم اين را فهم نمي‏کنند.»

حضرت بهاءالله در اين مورد در لوح مبارک شيخ مي‏فرمايد: «آن جناب يا غير گفته سورهء توحيد را ترجمه نمايند تا نزد کل معلوم و مبرهن گردد که حق لم يلد و لم يولد است و بابي‏ها به ربوبيت و الوهيت قائلند. يا شيخ اين مقام مقام فناي از نفس و بقاء بالله است و اين کلمه اگر ذکر شود مدّل بر نيستي بحت بات است. اين مقام لاأملک لنفسي نفعاً و لاضرّاً و لاحياةً و لانشوراً است.»

عظمت ظهور کلي الهي

نکته ديگر که بايد به آن اشاره کرد اين است که عظمت اين ظهور اعظم الهي به حدي است که در تورات به ظهورالله و در انجيل به ظهور اب آسماني و در قرآن نيز به ظهور الله و لقاءالله و ظهور الرب تعبير و تصريح شده است. به عنوان مثال، قرآن مي فرمايد «هَلْ يَنظُرُونَ إِلاَّ أَن تَأْتِيهُمُ الْمَلآئِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ آيَاتِ رَبِّكَ»[xvi] يعني غير از اين انتظار دارند که بيايد ايشان را ملائکه يا بيايد پروردگار تو يا بعضي آيات پروردگار تو؟[xvii]

 

بررسي آيات

توجه داشته باشيد که نياز به اين نيست که به توجيه و توضيح تمام آيات الهي که در آنها ذکر انا الحق گرديده، پرداخت، زيرا چنانکه تا به حال گفته شد معني اين ذکر در کتب مقدسه غير از معني ظاهري آن است، اما به طريق ديگر نيز مي توان اين مساله را اثبات کرد.

برخي به اين آيه استناد کرده اند: «اسمع ما يوحي من شطر البلأ علي بقعه المحنه و الابتلأ من سدره القضأ انه لا اله الا انا المسجون الفريد»[xviii] يعني بشنو آنچه را كه وحي مي شود از مصدر بلا بر زمين غم و اندوه از سدره قضا بر ما به اينكه نيست خدايي جز من زنداني يكتا. با توجه به اين آيه گفته اند خدا را چگونه توانسته اند زنداني کنند؟ بايد گفت که گاه خداوند رنجها و حالات مقربين خويش را به خود نسبت مي دهد مثلا در زيارتنامه حضرت سيدالشهداء حسين بن علي (ع) مي خوانيد « السلام عليک يا ثارالله و ابن ثاره» يعني سلام بر تو اي خون خدا و پسر خون خدا. کساني که خون خدا و پسر خون خدا را توانسته اند با آن همه ذلت و مصيبت شهيد کنند، همانها توانسته اند که حضرت بهاءالله را زنداني نمايند. آيا اين حديث مشهور را که مي فرمايد «قلب المومن عرش الرحمن» را شنيده ايد؟ پس اگر مومن را زنداني کنند، چون باز هم خداوند در زندان بر قلب او که عرش رحمن است مستقر مي گردد، چنان مي نمايد که خدا را زنداني کرده اند. حتي در اول اين آيه ذکر شده « اسمع يا يوحي» يعني بشنو آنچه وحي شد، پس اين بيان شده که اين کلام خداست که از لسان مظهر ظهور او جاري مي شود.

برخي ديگر به اين آيه استناد کرده اند: «کذلک امر ربک اذ کان مسجونا في أخرب البلاد»[xix] يعني اينگونه امر كرد پروردگارت، زماني كه بود زنداني در خراب ترين شهرها. در مورد اين آيه که در آن ذکر رب آمده، بايد گفت که رب علاوه بر معني پروردگار به معني مربي نيز است، چنانکه در تفسير آيه «وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا»[xx] نقل گرديده که امام حسين فرمودند «رب الارض امام الارض»[xxi] يعني امام، رب زمين است و اگر حتي معني رب را پروردگار نيز بگيريم، با توجه به توضيحاتي که تا به حال داده شد مغاير است با ادعاي الوهيت.

برخي ديگر به اين آيات استناد کرده اند: «تفكر في الدنيا و شأن اهلها ان الذي خلق العالم لنفسه قد حبس في أخرب الديار بما اكتسبت ايدي الظالمين»[xxii] يعني درباره دنيا و حالات مردم آن بينديش، زيرا آنكه جهان را براي خود خلق كرد، در خراب ترين مكان ها به دست ستمكاران زنداني است و «انّ الذي خلق العالم لنفسه منعوه أن ينظر الي احد من احبائه»[xxiii] يعني آن كسي كه جهان را براي خودش خلق كرد، او را منع مي كنند كه حتي به يكي از دوستانش نظر افكند. با توجه به اين آيه گفته اند که چرا حضرت بهاء الله خود را خالق دانسته؟ بايد گفت که بهائيان اعتقاد به عوالم سه گانه ( حق، امر، خلق) دارند. عالم حق مربوط به خدا است که مبرا از همه اسمها و صفات است و راهي براي شناخت او وجود ندارد و عرفا در وصف آن گفته اند « السبيل مسدود و الطلب مردود» و حضرت بهاءالله خداوند را ذات غيب منيع لايدرک توصيف کرده، مي فرمايند «و هرگز مرغ بينش مردمان زمين بر فراز آسمان دانش او نرسد»[xxiv]. عالم امر عالمي است که مشيت اوليه خوانده مي شود و عالمي است که روح مشترک انبيا از آن نشات ميگيرد و واسطي است بين عالم حق و عالم خلق، خلقت عالم به واسطه اين عالم صورت مي گيرد. بدون تصور چنين واسطي، عقلا نمي توان هيچگونه نسبتي بين عالم حق که وحدت محض و قديم و بسيط است با عالم خلق که کثرت محض و حادث و مرکب است برقرار ساخت و اگر چنين فرض کنيم واجب الوجود را در گير زمان و مکان و کثرت و نقص نموده ايم که ديگر واجب الوجود نخواهد بود. بدين سبب است که خداوند درحديث قدسي پيامبر را خطاب مي کند و مي گويد «لولاک لما خلقتُ الافلاک» يعني اگر تو نبودي افلاک را خلق نمي کردم. و حال آنکه اگر ناظر به وجود ظاهري پيامبر باشيم، ايشان ميلياردها سال بعد از خلق افلاک خلق گرديده اند و اين عبارت مصداق نخواهد داشت. بنابراين خالق افلاک همان عالمي است که ارواح انبيا از آن صادر مي گردد و مفهوم خالقيتي هم که در آثار حضرت بهاءالله مشاهده مي کنيد به واسطه همين معناست.

رد اين ادعا از جانب حضرت بهاءالله

حضرت بهاءالله در مورد اين ادعا مي فرمايند: «مَنْ قالَ إنَّ هذا هُوَ الّذي ادّعي في نَفْسِهِ ما ادّعي ، فَوَ اللّهِ هذا لَبُهْتانٌ عَظيمٌ، وَ ما أنا إلّا عَبْدٌ آمَنْتُ باللّهِ وَ آياتِهِ … وَ يَشْهَدُ حينَئِذٍ لِساني وَ قَلْبي وَ ظاهِري وَ باطِني بأنَّهُ هُوَ اللّهُ لا إله إلّا هُوَ وَ ما سِواهُ مَخلوقٌ بِأمْرِهِ وَ مُنْجَعَلٌ بارادَتِهِ … وَ لکِنْ إنّي حَدَّثْتُ نِعْمةَ الّتي أَنعمنِي اللّهُ بِجودهِ و إنْ کانَ هذا جُرْمي فأنا أوَّلُ المُجرِمينَ»[xxv] يعني بعضي گفته‏اند که ادّعاي خدائي نموده‏ام.  قسم بخدا که اين تهمتي بزرگ است. جز يکي از بندگان خدا نبوده‏ام که به او و آياتش ايمان آورده است … زبان و قلب و ظاهر و باطن من گواه است که جز خدا خدائي نيست و غير از او همه باراده او خلق شده‏اند … من فقط نعمت الهي را که بآن سرافراز شده‏ام باز گفته‏ام . اگر اين جرم و گناه من است البتّه من از اوّل مجرمانم.

 همچنين فرموده اند: «يا إلهي إذا أنْظُرُ إلي نِسْبَتي إلَيْکَ أحِبُّ بِأنْ أقولَ في کُلِّ شَيْءٍ بِأنّي أنا اللّهُ وَ إذا أنْظُرُ إلي نَفْسي أشاهِدُها أحْقَرَ مِنَ الطّينِ»[xxvi]. بيت العدل اعظم الهي در رساله معرفي جمال مبارک آيات فوق را جنين ترجمه فرموده اند: «خداوندگارا هرگاه توجّه به پيوند خويش با تو مي‏کنم بر آن مي‏شوم که بر همه مخلوقات اعلام کنم که به درستي من خدايم و آنگاه که به نفس خويش مي‏نگرم ، آوخ ، که خود را پست تر از خاک مي‏بينم». و همچنين آيه ديگري را بيت العدل چنين ترجمه کرده اند: « چون برگي هستم که بادهاي ارادهء خداوند آنرا بحرکت آورده است، آيا چنين برگي در مقابل وزش تندباد مقاومت تواند کرد؟ البتّه آنچنانکه اراده فرمايد آنرا به حرکت اندازد.»[xxvii]

همچنين حضرت ولي امرالله بر اين امر تاکيد فرموده اند: «از جمله عقايد اساسيّهء اهل بهاء که بايد همواره مورد توجّه بوده، بهيچوجه انحراف از آن حاصل نگردد آنست که حضرت بهاءاللّه با آنکه اشدّ ظهوراً ظاهر گشته يکي ازمظاهر الهيّه ‌ايست که با حقيقت غيبيّهء ذات الوهيّت بکلّي متفاوت و متمايز است»[xxviii]

حضرت مسيح نيز مقام خود را با مقام خداوند متمايز کرده، مي فرمايند: «هيچکس را در زمين پدر مخوانيد. پدر شما يکي است که در آسمان است.[xxix]»


[i]. صلات کبير

[ii]. صلات وسطي

[iii]. منتخباتي ازآثار حضرت بهاالله- صفحه ۴۸

[iv]. جواهر الاسرار- صفحه 18 ، آثار قلم اعلي جلد ٣- صفحه ۲۴۸

[v]. بيان فارسي –  صفحه 1

[vi]. دور بهايي- صفحه 28

[vii]. سوره کهف  –  آيه 110

[viii]. سوره انبياء – آيه 25

[ix]. سوره طه- آيه 14

[x]. برگرفته از برهان واضح – صفحات 137 – 146

[xi]. سوره انفال – آيه 17

[xii]. سوره فتح – آيه 10

[xiii]. انجيل يوحنّا – فصل ۱۰

[xiv]. انجيل يوحنّا – فصل ۱4

[xv]. ايقان- صفحه 118

[xvi]. سوره انعام – آيه 158

[xvii]. مراجعه کنيد به تورات – کتاب مزامير داود مزمور 24 – آيات 7 و 8، اشعياء باب 13 ، انجيل متي باب 6، سوره المطففين – آيه 6، سوره عنکبوت- آيات 5 و 23.

[xviii]. آثار قلم اعلي جلد 1- زندان عکا – صفحه 226  

[xix]. آثار قلم اعلي جلد 1- صفحه  465

[xx]. سوره زمر – آيه 69

[xxi]. بحارالانوار جلد 7 – صفحه 326

[xxii]. الواح نازله خطاب بملوك و روساي ارض- صفحه  115

[xxiii]. آثار قلم اعلي جلد 1- صفحه ۲۳۰

[xxiv]. منتخباتي از آثار حضرت بهاء الله – شماره 34 – صفحه 59

[xxv]. منتخباتي از آثار حضرت بهاء الله –  شماره ١٣ – صفحات ١٤٧ و ١٤٨

[xxvi]. دور بهائي – صفحه 30

[xxvii]. رساله معرفي حضرت بهاءالله – صفحات 68-69،  اسم اعظم الهي – صفحات 120- 121

[xxviii]. دور بهايي –  صفحه 31، اسم اعظم الهي –  صفحه 122

[xxix]. انجيل متي باب 9 – آيه 23

چرا پيامبرتان در يکي از ادعيه خداوند را به موهايش قسم داده است؟

برخي به دعاي «اللهم اني اسئلک بشعراتک التي يتحرک علي صفحات الوجه» يعني خدايا ترا به موهائي که بر صورتت مي جنبد قسمت مي دهم، اعتراض کرده و معتقدند با توجه به اينکه خدا مو ندارد، حضرت بهاءالله اين دعا را در شأن خود فرموده اند.

جمله اي که از آثار حضرت بهاءالله ذکر شده، از آن جهت مورد اعتراض بعضي قرار گرفته که براي خداوند نوعي تجسم ظاهري را به تصور آورده اند. جناب ابوالفضائل گلپايگاني در جواب اين مسأله ذکر کرده که «خدائي که دست دارد و چشم دارد، مگر نبايد مو داشته باشد و شما مي‌دانيد اگر خدا با داشتن ساير اعضاء، سرش بي مو باشد، البته کچل خواهد بود و ما بهائيان به خداي کچل اعتقاد نداريم».

 استدلال ابوالفضائل بنوعي مخاطبين را به نوع تصور خودشان از خداوند باز گردانده است. خداوندي که به فرموده قرآن بر تخت مي نشيند، دست راست و چپ دارد و آسمان را دور دست راستش مي پيچاند، سنگ پرتاب مي کند، بيعت مي کند و دستش را بالاي دست بيعت کنندگان مي گذارد، صورت دارد، چشم دارد و بسيار خصوصيات انساني ديگر، واقعا سوگند به موهاي صورت خداوند که از توصيفي عاشقانه  ناشي ازاحساسات و عواطف پيامبر نسبت به پروردگار است ،چه جاي اعتراض دارد و آيا بقول ابولفضائل خدائي که صورت و چشم و زبان دارد، کچل يا کوسه است؟

البته در اعتقاد بهائي هر نوع توصيف و تصور و تشبيه و ذکري در مورد خداوند باطل است وهمه اين صفات به خلق کامل خداوند يا مشيت اوليه که همان روح مشترک انبياست و در اصطلاح بهائي به آن عالم امر مي گويند راجع است و به عالم حق راهي ندارد. حضرت ولي امرالله در  کتاب دور بهائي صفحه 29 چنين مي فرمايند: «وحدت وجود و تجسّم خداوند به صورت انسان مخالف عقيدهء اهل بهاء و غير قابل قبول است.»

اگر حضرت باب پيغمبر است، پس چرا توبه کرده است؟

مطالبي که در مورد توبه نامه ايشان موجود است از جعلياتي است که سالها بعد از شهادت ايشان به بازار آمد و هيچ گونه نشاني از سنديت ندارد. آيا  اگر ايشان توبه کرده بودند، بيش از بيست هزار نفري که بخاطر اعتقادشان به حضرت باب عمدتا بعد از تاريخ مورد ادعاي توبه، به شيوه هاي فجيع به قتل رسيدند، حاضر بودند جانشان را فدا کنند؟ آيا جواني مثل انيس که حاضر نشد تا لحظه مرگ از مولايش جدا شود و خواست که در حالي که سرش بر سينه محبوب است هدف تير ناجوانمردان گردد، خود را در راه کسي که از ادعايش توبه کرده بود هلاک مي کرد؟ چرا پس از گذشت بيش از نيم قرن، ناگهان سر از مجلس شورا بدر آورد و از اين گذشته اگر باب در مجلس وليعهد توبه کرد، چرا او را دوباره در قلعه چهريق  زنداني کردند و چگونه با وجود توبه، در زندان به دعوت خود ادامه داد.

در تواريخ نوشته شده از سوي دشمنان، مانند ناسخ التواريخ  نيز در شرح واقعه شهادت حضرت باب ذکر گرديده که فراشان حکومت ايشان را براي گرفتن فتواي قتل بر در منازل علماء تبريز بردند و برخي از علما با جملاتي از ايشان خواستند که توبه نمايند مثلا يکي از ايشان گفته من توبه مرتد فطري را جائز ميدانم و اگر توبه نمائي تورا نجات خواهم داد که حضرت باب جواب ميدهند حاشا و کلا حرف همان است که گفتم. ديگري پرسيده آيا بر همان دعوي صاحب الامري که در مجلس وليعهد نمودي هستي؟ و وقتي پاسخ مثبت حضرت باب را ميشنود ميگويد من اين فتواي قتل را همان موقع نوشتم، پس توبه اي در کار نبوده است.

از لحاظ ساختاري نيز اين نوشته داراي اشکالات فراواني است که آن را فاقد اعتبار مي سازد.  اين برگه نه داراي مهر است و نه امضاء و نه تاريخ ، نه در متن آن اشاره اي به هويت نگارنده شده ونه خط آن با خط حضرت باب مطابقت دارد؛ با وجود اينکه در مکتوبات حضرت باب همواره امضاء و مهر ايشان با نقش «يا علي يامحمد» به چشم مي خورد. و نه حتي ذکري از توبه نسبت به ادعائي خاص گرديده و تنها سخن از استغفار در پيشگاه الهي رفته و تا حدود نيم قرن کسي از وجود چنين چيزي اطلاع نداشت و به يکباره ظاهر شد و مورد استناد مخالفين ديانت بهائي قرار گرفت. درحدود همان  سالها يکي از علماء بي شرم مطلبي مشابه با عنوان  «يادداشتهاي کينياز دالگورکي» نوشت که در آن از قول سفير وقت روسيه ادعا مي گرديد که من باب را وادار به ادعاي پيغمبري کردم تا در بين مسلمانان اختلاف بيندازم. اين نوشته بعنوان سند در سطحي وسيع از سوي انجمن حجتيه توزيع گرديد ولي خيلي زود محققين مسلمان همان دوره هويت جاعل را کشف وبي اساس بودن آنرا افشاء نمودند . تأسف انگيز است که بعد از سالها هنوز هم  اين قبيل مهملات مورد استناد برخي بظاهر محققين قرار مي گيرد. حزن انگيز است که کينه وتعصب و يا طمع حفظ مقام وثروت آنچنان قلوب دشمنان کيش يزدان را سخت نموده که جائي براي انصاف و مروت باقي نگذاشته است.

بايد توجه نمود که اگر کسي متن توبه نامه اي را بنويسد، بايد خود آن را امضا کند، نه آنان که آرزومند شنيدن توبه او هستند. بنابر اين نه تنها ناصرالدين شانزده ساله ، بلکه اگر همه افراد حاضر در مجلس امضاء مي کردند و قسم هم مي خوردند که باب توبه کرده، سنديتي به اين ورقه نمي داد. همچنين اگر ناصرالدين که بسيار مورد کم توجهي و بي مهري محمد شاه بود و او به خيال خود با اين ادعا ( اگر فرض بر اصالت امضاء ناصرالدين باشد) خواسته توجه شاه را به توانائي خود در مغلوب کردن باب جلب نمايد، در اين کار از غلو و دروغ بهره برده است  و شاهد بر بي اعتباري آن اين است که اگر چنين امري با اطلاع ناصرالدين شاه اتفاق افتاده بود، پس چرا از چنين سند مهمي براي مجاب  و ساکت کردن بابيان، که در دوران حکومت او در نقاط مختلف ايران درگير جنگ با نيروهاي دولتي بودند، استفاده نشد؟

نقش حضرت عبدالبهاء در ديانت بهائي چيست؟

حضرت عبدالبهاء فرزند ارشد حضرت بهاءالله هستند که از کودکي و در تمام عمرشان شريک بلايا و زندان و تبعيد پدر آسمانيشان يودند و در دوره حضرت بهاءالله به مدت 40 سال به عنوان خادمي صديق و فداکار به عبوديت و بندگي آستان الهي مشغول بودند به نحوي که حضرت بهاءالله شهادت داده اند که خدمات حضرت عبدالبهاء بعضي امور را براي حضرتشان آسان نمود و اين فرزند برومند همچون سدّ محکمي سپر مشکلات پدر آسمانيشان بودند. حضرتشان بعد از صعود حضرت بهاءالله نيز تحمل بلايا فرمودند و جامعه بهايي را پيش بردند. ايشان نيز در مدت 29 سال جانشيني، تمام وظايفي را که حضرت بهاءالله بر عهده ايشان گذاشته بودند انجام دادند و در سال 1921 صعود فرمودند. از جمله امور مهمي که انجام دادند، حفظ وحدت جامعه بهايي از طريق تعيين جانشينشان، حضرت شوقي رباني ولي امر بهايي در الواح مبارکه وصايا به قلم ملهمشان، و تبيين و تشريح نحوه تشکيل بيت العدل اعظم که منصوص در الواح حضرت بهاءالله است، و نيز صدور صد ها لوح و اثر در توضيح تعاليم حضرت بهاءالله، و نيز تبليغ ديانت مقدس بهايي در شرق و غرب عالم و … مي باشد.

در توصيف مقام و موقف حضرت عبدالبهاء بايد گفت که حضرت عبدالبهاء شخصيتي بي مثيل در تاريخ بشر هستند و هيچيك از اديان گذشته از موهبت داشتن اين چنين شخصيتي برخوردار نبوده است. فضل و عنايت حضرت بهاءالله كه جامعه بهائي را پس از صعود در ظل حمايت غصن اعظم حضرت عبدالبهاء قرار داده قابل وصف نيست. حضرت بهاءالله نه تنها ظهور مبارك خود را به عالميان ارزاني داشته اند بلكه فرزند خود را نيز تقديم نموده اند كه با علم و حكمت وي عالم انساني منور خواهد شد. مشكل بتوان حتي ذره اي از عظمت اين ظهور را بدون آگاهي از مقام فريد حضرت عبدالبهاء درك نمود.

حضرت عبدالبهاء سه نقش اساسي را در ديانت بهايي ايفا مي کنند:

اولا حضرت عبدالبهاء مركز عهد و پيمان حضرت بهاءالله ميباشند. قوه ميثاق جامعه بهائي را متحد ساخته از تعدي دشمنان و تفرقه و انقسام حفظ خواهد نمود. قوه ميثاق است كه ضامن فتح و ظفر محتوم است. اساساً پيماني كه حضرت بهاءالله با پيروان خود بسته اند لازمه اش اين است كه  قلب هاي خود را به مركز عهد متوجه ساخته و به آن وفادار باشيم . حضرت عبدالبهاء مركز عهد الهي هستند و طبق الواح مباركه وصايا بعد از آنحضرت شوقي افندي ولي امر و مركزي هستند كه بايد به ايشان توجه نماييم . اليوم مركز عهد بيت العدل اعظم است كه بنا به دستورات صريحه حضرت بهاءالله و تعليمات واضحه حضرت عبدالبهاء و حضرت ولى امرالله تشكيل گشته است.

ثانيا حضرت عبدالبهاء مبين مصون از خطاي آثار حضرت بهاءالله ميباشند. ظهور حضرت بهاءالله و آثار منزله چنان وسيع است و معاني مكنونه در هر يك از بيانات نازله چنان عميق كه حضرتشان لازم دانستند بعد از خود مبينى جهت اين آثار بجا گذارند. و ايشان را الهام فرمايند و بدين ترتيب نسلهاي آينده بشر ميتوانند تعاليم مباركه حضرت بهاءالله را از طريق تبيينات حضرت عبدالبهاء در الواح و خطب عديده ادراك نمايد. و بعد از حضرت عبدالبهاء شوقي افندي مبين آيات الله بوده و با صعودشان وظيفه تبيين تا ابد و تا انتهاي دور بهايي خاتمه يافت. همچنين بايد بدانيم كه با تعيين مبين آيات حضرت بهاءالله فضل عظيمي شامل جامعه بهائي نمودند. در گذشته هر يك از اديان به طرق متعدد منقسم شدند زيرا از داشتن مركزي كه ياران بتوانند در حين اختلاف نظر درباره معاني كلمات منزله در كتب مقدسه بدان مراجعه نمايند محروم بودند. ولي در اين ظهور چنانچه معني و مفهوم بيانات حضرت بهاءالله براي ياران روشن نباشد به تبيينات حضرت عبدالبهاء و حضرت ولي امرالله مراجعه مينمايند و چنانچه مطلب واضح نگردد به بيت العدل اعظم توجه ميكنند و بدين ترتيب فرصتي براي اختلاف در تعاليم مباركه باقي نميماند و وحدت امر الهي محفوظ ميگردد.

 

ثالثا حضرت عبدالبهاء مثل اعلاي تعاليم مباركه پدر بزرگوارشان ميباشند. هر چند ما هيچگاه نميتوانيم به آن مرحله از كمال واصل شويم ولي بايد هميشه آن حضرت را مورد نظر داشته و سعي كنيم در اثر اقدام حضرتشان مشي نمائيم. وقتي در آثار مباركه درباره عشق و محبت ميخوانيم به حضرت عبدالبهاء توجه نموده و منبع عشق و مهرباني را مشاهده مينمائيم. وقتي در باره تنزيه و تقديس، عدالت و  انصاف، راستى و صداقت، فرح و سرور، جود و سخاوت ميخوانيم به حضرتش توجه نموده و اين صفات را كه به حد كمال در زندگي آن حضرت تجلى نموده ملاحظه مي نماييم.

 

اما اساس حيات مبارك عبوديت است. ميدانيد كه لقب «عبدالبهاء» بمعني بنده و عبد بهاء است ولقبي است كه حضرتشان بر جميع القاب ديگر ترجيح دادند. بيان ذيل از حضرت عبدالبهاء نشانه آرزوي مبارك به خدمت است و چنانچه اين بيان را حفظ نمائيد هادي و راهنماي شما در سبيل خدمت خواهد بود: « نام من عبدالبهاءست صفت من عبدالبهاء ست. حقيقت من عبدالبهاءست نعت من عبدالبهاءست. رقيت به جمال قدم اكليل جليل و تاج وهاج من است و خدمت به نوع انسان آئين قديم من … نه اسمي دارد نه لقبي نه ذكري خواهد نه نعتي جز عبدالبهاء. اين است آرزوي من. اين است اعظم آمال من. اين است حيات ابدي من. اين است عزت سرمدي من.»[i]

 

حال به تبيينات حضرت ولي امرلله درمورد تفاوت مقام حضرت عبدالبهآء با مظهر کلي الهي و همچنين الواح مربوط به انتساب آن حضرت به عنوان سرپرست جامعه بهايي توجه کنيد.

حضرت ولي عزيز امرلله مي فرمايند: في الحقيقه ما چنان به عهد حضرت عبدالبهاء نزديک و مجذوب قوّهء معنويّهء مغناطيس وجودش ميباشيم که به آساني نميتوانيم به هويّت و مقام آن حضرت که نه فقط در ظهور حضرت بهاءاللّه بلکه در سراسر تاريخ اديان مقام فريد و وحيدي را داراست پي بريم.  حضرت عبدالبهاء در افقي خاص قائم و مرتبتش کاملاً با مؤسّس و مبشّر ظهور بهائي متفاوتست و ليکن بر اثر مقامي که حضرت بهاءاللّه بوسيلهء عهد و ميثاق به آن حضرت تفويض فرموده با آن دو ذات مقدّس جمعاً هياکل اصليّهء ثلاثهء آئيني را تشکيل ميدهند که در تاريخ روحاني عالم بي سابقه است . حضرتش با آن طلعات مقدّسه از رفرف عليا به مقدّرات اين طفل رضيع امر اللّه ناظر و قبل از اتمام هزار سال کامل هيچ نفسي و يا هيئتي که پس از آن هيکل مبارک بر خدمت امر اللّه قائم گردد هرگز به آن رتبه اسني فائز نشود. مماثل و مشابه دانستن مقام حضرت عبدالبهاء با مقام نفوسي که به رداي سلطه و اختيارات حضرتش مفتخر گرديده‌اند در حکم تنزيل مقام آن حضرت است و اين امر به همان اندازه باطل و از طريق صواب منحرف است که حضرتش را با مبشّر و مظهر ظهور در صقع واحد قرار دهند. چنانکه در نصوص مبارکهء مؤسّس امر اللّه و همچنين در آثار و الواح مبيّن آيات اللّه مذکور است حضرت عبدالبهاء مظهر ظهور الهي نيستند و با آنکه وصيّ پدر بزرگوارند و ليکن داراي همان رتبه و مقام نه. و اَحَدي پس از حضرت باب و حضرت بهآءاللّه نميتواند قبل از انقضاي هزار سال کامل ادّعاي مظهريّت الهيّه نمايد .

حضرت عبدالبهاء در رتبه اولي مرکز و محور عهد و ميثاق بي مثيل حضرت بهاءاللّه و اعلي صنع يد عنايتش و مرآت صافي انوارش و مثل اعلاي تعاليم و مبيّن مصون از خطاي آياتش و جامع جميع کمالات و مظهر کلّيّهء صفات و فضائل بهائي و غصن اعظم منشعب از اصل قديم و غصن الأمر و حقيقت  من طاف حوله الأسماء و مصدر و منشأ وحدت عالم انساني و رايت صلح اعظم و قمر سمآء اين شرع مقدّس بوده و اِلي الأبد خواهد بود و نام معجز شيم عبدالبهاء بنحو اتمّ و اکمل و احسن جامع جميع اين نعوت و اوصاف است . و اعظم از کلّ اين اسماء عنوان منيع » سرّ اللّه » است که حضرت بهاءاللّه در توصيف آن حضرت اختيار فرموده‌اند و با آنکه بهيچوجه اين خطاب نبايد عنوان رسالت آن حضرت قرار گيرد مع الوصف حاکي از آن است که چگونه خصوصيّات و صفات بشري با فضائل و کمالات الهي در نفس مقدّس حضرت عبدالبهاء مجتمع و متّحد گشته است .

در کتاب مستطاب اقدس در اين مقام چنين نازل گشته:  «اذا غيض بحر الوصال و قضي کتاب المبدء في المآل توجّهوا اِلي مَن اراده اللّه الّذي انشعب من هذا الاصل القديم .» و نيز در کتاب عهد جمال اقدس ابهي به کمال صراحت و تأکيد ميفرمايند :   «بايد اغصان و افنان و منتسبين طرّاً به غصن اعظم ناظر باشند  انظروا ما انزلناه في کتابي الاقدس : اذا غيض بحر الوصال و قضي کتاب المبدء في المآل توجّهوا الي من اراده اللّه الّذي انشعب من هذا الاصل القديم. مقصود از اين آيهء مبارکه غصن اعظم ( حضرت عبدالبهاء ) بوده  کذلک اظهرنا الامر فضلاً من عندنا و انا الفضّال الکريم .» حضرت عبدالبهاء در تأييد مقامي که از طرف حضرت بهاءاللّه به ايشان عنايت شده چنين ميفرمايند:  «به نصّ کتاب اقدس مرکز ميثاق را مبيّن کتاب فرمودند که از اوّل ابداع تا يومنا هذا در ظهور مظاهر مقدّسه چنين عهد محکم متيني گرفته نشده.»[ii]


 .[i]برگرفته از کتاب 2 روحي

[ii]. برگرفته از کتاب دور بهائي – صفحات 52 – 68

اعتراض به امي نبودن حضرت باب و حضرت بهاءالله

و از جمله اعتراضات آنکه مي گويند حضرت باب و حضرت بهاءالله امي نبوده اند.

اول آنکه معني امي بودن آن است که داراي علوم و معارفي باشند که آن علوم و معارف بدع و موهوبي و الهي بوده و از کسي نياموخته باشند و در مدارس آن را تحصيل نکرده باشند چنانکه حضرت باب و حضرت بهاءالله آثار و الواحشان داراي معارفي است که نمي توان گفت آن معارف اکتسابي است. از جمله حل مسائل غامضه کتب آسماني و آيات متشابهات قرآن و تورات و انجيل و کشف رموز آن آيات الهي و اين معارف وحي سماوي بوده و از علومي نبوده که علما آنرا تحصيل و تدريس نموده باشند، بلکه بالعکس با آرا علماي قوم مخالف و مباين است و آنان به ظواهر آيات متشابهات متمسک مي باشند. لذا انکار و اعتراض نموده اند و چون طبق آيه مبارکه «وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ[i]» يعني تاويلش را جز خدا، كسي نمي‏داند و آيه شريفه «يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ[ii]» يعني روزي كه تاويلش فرا رسد، نمي توانستند آن آيات را به راي خود تأويل نمايند و بايستي به انتظار روز تأويل قرآن که يوم الله است. بوده باشند، ناچار تا فرا رسيدن آن روز به ظواهر آيات تمسک مي جسته اند و حضرت بهاءالله که اسرار کتب مقدسه را فاش و بر ملا ساخته اند. چنانکه گفته شد علمشان اکتسابي نبوده بلکه الهي و وحي سماوي بوده است و بديهي است با اين معارف الهيه که در نزد هيچ مدرسي نياموخته اند امي بوده اند.

دوم آنکه اگر امي بودن معنايش فقط عدم سواد نوشتن و خواندن باشد بديهي است که بي سوادي براي فرستادگان خدا دليل حقانيت آنها نبوده و حجت و معجزه نخواهد بود و اصولاً نداشتن سواد براي آنها شأني نيست. اگر حضرت محمد به حکمت بالغه الهيه از آموزش سواد در دوران کودکي محروم ماندند، لزوما نبايستي همه پيامبران چنين باشند، کما اينکه قبل از ايشان هم نبوده اند واگر حضرت محمد امي بودن خويش را به عنوان حجت ذکر کرده اند، به سبب خارق العاده بودن خلق اثري چون قرآن، از شخص به ظاهر بي سواد است، نه اينکه اصولا نشانه پيامبري، سواد نداشتن باشد؛ چنانکه حضرت اميرالمؤمنين علي (ع) و ساير ائمه اطهار سواد خواندن و نوشتن را داشته اند و مسلماً اکتسابي بوده است، وليکن از حيث علوم و معارف الهي امي بوده اند زيرا که علوم و معارفشان موهوبي و الهي بوده است نه اکتسابي. در غير اين صورت چگونه مي توان انتظار داشت که پيامبران آينده نيز، با اين همه پيشرفت بشر، بي سواد باشند، تا ثابت شود که پيامبران حقيقي اند؟!

سوم آنکه بسياري از نابينايان که به علت مرض آبله يا به عللي ديگر در کودکي نابينا گرديده و يا کور مادرزاد بوده اند به واسطه فطانت و هوش از راه گوش بفحواي «خذوا العلم من افواه الرجال» علوم متداوله را کاملاً فرا گرفته و داراي شهرتي بسزا گرديده به حدي که فضلا و دانشمندان از محضرشان فيض کثيري مي برده اند مع الوصف نمي توان گفت که چون سواد نوشتن و خواندن نداشته اند امي بوده اند زيرا که معارف و علومشان اکتسابي بوده است به موهوبي و الهي.

چهارم آنکه حضرت محمد گرچه در ميان قومي چون قريش به وجود آمدند که آن قوم در فصاحت و بلاغت شهير آفاق و سرآمد اقوام بوده و سبعه معلقه که فصيح ترين قصايد فصحاي عرب بوده، در آن زمان در خانه کعبه آويخته مي شده و به آن تفاخر مي نموده اند؛ در ميان چنين قومي و با مصاحبت و معاشرت با چنين قبيله اي، البته بايستي لسان عربي را که زبان مادري آن حضرت بوده، با فصح بيان تکلم فرمايند. با وجود اين معارف آيات قرآن را نمي توان گفت که اکتسابي بوده، زيرا که با مخالفت شديد علماي قوم مواجه شده و اشخاصي مثل ابوالحکم و کعب ابن اشرف و ديگران نسبت به آيات قرآن مجادله و معارضه مي نمودند و آنها را حرفهاي واهي مي پنداشتند و مي گفتند که «… لَوْ نَشَاء لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ الأوَّلِينَ [iii]» يعني هرگاه بخواهيم مي گوئيم مثل قرآن نيست اين قرآن غير از افسانه هاي پيشينيان و از شدت تعصب و تعرض آن حضرت را شاعري ديوانه خوانده، مي گفتند «… أَئِنَّا لَتَارِكُوا آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ[iv]» يعني آيا ما براي شاعري ديوانه دست از خدايانمان برداريم. فرضاً اگر هم حضرت رسول اکرم مانند حضرت علي ابن ابي طالب و حضرت باب و حضرت بهاءالله خواندن و نوشتن را مي دانستند، باز هم از حيث معارف الهيه همگي امي بوده و کسي آن معارف و علوم را به آنها نياموخته است.

پنجم آنکه حضرت باب و حضرت بهاءالله هيچکدام به مدارس علميه آن زمان وارد نگشتند. حضرت باب در حد ي بسيار کم در سنين کودکي آموزش خواندن و نوشتن ديدند و درياي علمي که از ايشان ظاهر گرديد به مدد علم لدني الهي بود و هيچ تناسبي با آن آموزش دوران کودکي نداشت و حتي معلم حضرت باب در کودکي به دائي حضرت که سرپرستشان بود، گفتند اين کودک را به مکتب نياور، زيرا نيازي به آموزش من ندارد و جالب اينجاست که همين معلم، که شيخ عابد نام داشت، به حضرت باب ايمان آورد. بنا بر مراتب معروضه اينکه حضرت بهاءالله فرموده اند «داخل نشدم در مدارس و نخوانده ام از علوم» (ترجمه) جاي هيچگونه ترديد و اعتراضي نيست.[v]


[i]. سوره آل عمران – آيه 7

[ii]. سوره اعراف – آيه 53

[iii]. سوره انفال – آيه 31

[iv]. سوره صافات – آيه 36

[v]. برگرفته از برهان واضح – صفحات 159 – 162

چرا پيامبرتان، خود داراي ريش و گيسوان بلند بوده است؟

حضرت بهاءالله در کتاب اقدس، اهل بهاء را از اينکه  موي سرشان از حد گوشها تجاوز کند، برحذر مي دارند، ولي خود داراي گيسوان بلند بوده اند و اين مطلب موجب اعتراض برخي گرديده است.

حضرت بهاء الله در کتاب اقدس، تراشيدن موي سر با تيغ را نهي کرده اند و فرموده اند که ما سر انسان را به مو زينت داديم و تراشيدن موي سر بنوعي زائل کردن زيبائي است. ولي مصداق تجاوز از حد آذان که بمنزله رها کردن موي بدون پيرايش است چندان دقيق نيست. البته اين نوع احکام در قياس با احکامي که حرمت آن به صراحت بيان گرديده، مانند «قد حرم عليکم القتل و الزنا،» بمراتب خفيف ترند و معصيت محسوب نمي گردند. در هر صورت اين مطلب صحيح است و حضرت بهاءالله موهاي بلند و افشاني داشتند. البته  نمونه هاي اين گونه امور در اديان قبل هم موجود بوده است، چنانکه پيامبر اسلام، در قرآن نکاح بيش از چهار زن را حرام نموده اند، ولي خود چند برابر اين تعداد زن داشتند.

بنابر اين پيامبران گاهي براي خودشان تخفيفهائي قائل ميشوند که حکمت آن بر بندگان پوشيده است و البته صاحب اختيارند. اما بايد  در نظر داشت که گاهي اين امور براي امتحان عباد ظاهر شده تا مشخص شود چه کساني ايمان حقيقي دارند. ذکر اين نکته نيز ضروري است که احکام به تناسب حال مردمان آن زمان، در ابتدا به طور کامل قابل اجرا نبودند و اين گونه احکام نيز از زمان حضرت ولي امرالله به بعد، که شرايط فراهم شده بود، کاملا اجرا شدند. نمونه اين مطلب را مي توان در دين اسلام نيز يافت؛ آنجا که حضرت محمد براي جذب اعراب، در آيات غرانيق به مدح و ستايش بتها پرداختند تا شرايط را به تدريج براي دعوت به سوي خداوند يکتا فراهم کنند.

چرا برای پیامبر ایرانی آثار عربی شده؟

و از جمله اعتراضات آن است که حضرت باب و حضرت بهاءالله با وجود اينکه ايراني و فارسي زبان بوده اند چرا کتب آها به زبان عربي است آيه «مَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ[i]» يعني ما هيچ پيامبري را جز به زبان قومش نفرستاديم را دليل بر مدعاي خود آورده اند.

اول آنکه حضرت مسيح با اينکه در ميان قوم يهود مبعوث شدند انجيل مقدس به لسان يوناني نوشته شد نه به زبان عبري؛ عارف کامل حکيم سنائي غزنوي مي فرمايد:

زبان گر بهر حق خواهي           چه عبراني چه سرياني

مکان کز بهر حق جوئي               چه جابلقا چه جابلسا

دوم آنکه مقصود از لسان قوم آن نيست که فارسي يا عبري يا سرياني باشد بلکه مقصود اين است که مطابق فهم و استعداد قوم بوده باشد:

بهر کودک آن پدر تي تي کند            گرچه علمش هندسه گيتي کند

چونکه با کودک سروکارت فتاد             پس زبان کودکي بايد گشاد

سوم آنکه اگر برگرديم به دوران سلطنت قاجاريه و اوضاع و احوال مردم ايران در آن زمان خواهيم دانست که در کشور ايران دو زبان معمول بوده (عربي و فارسي) زبان مذهبي و علمي عربي بوده و کتب درسي و علمي آن روز از قبيل علم طب و منطق و حکمت و فقه و اصول و علوم ادبي و رياضي همه به زبان عربي تدريس مي شده، کما اينکه آثار بسياري از دانشمندان ايراني همچون ابن سينا نيز به عربي نوشته شده اند. بسياري از آثار ادبي مشهور ايران از جمله شاهکار سعدي گلستان، زيبائيش در بکار بردن استادانه همين سبک است: «خطيبي کريه‌الصوت خود را خوش آواز پنداشتي و فرياد بيهده برداشتي گفتي نغيب غراب البين در پردهء الحان اوست يا آيت انّ انکرالاصوات در شان او.» و يا در جاي ديگر مي‌گويد: «عالِم ناپرهيزگار کوريست مشعله‌دار. يهدي به و هو لايهتدي.» و از حافظ ياد کنيم:

الا يا ايهاالساقي ادر کأساً و ناولها             که عشق آسان نمود اوّل ولي افتاد مشکلها

اصولا زبان فارسي متداول آن روز و حتي امروز هم زباني است مرکب از لغات فارسي و عربي و بعضي لغات ديگر.

چهارم آنکه ائمه اطهار متجاوز از هزار سال قبل در اخبار پيشگويي کرده اند که اصحاب قائم عجم (غير عرب) هستند «ولکن لايتکلمون الا بالعربيه[ii]» يعني جز به زبان عربي صحبت نمي کنند و در حديث ديگر مي فرمايد: «يظهر بآثار مثل القرآن[iii]» يعني آثاري مانند قرآن ظاهر مي کند. با اين حال اگر به فارسي هم کتاب بيان و اقدس نازل مي شد باز معرضين اعتراض مي کردند که چرا به عربي نازل نشده است.[iv]

پنجم آنکه حضرت بهاءالله و حضرت باب آثار فارسي زيادي نيز دارند و حتي الواحي از ايشان نازل گرديده که کاملا به فارسي سره نوشته شده و هيچ لغت با ريشه عربي در آن نيامده است و آثار عربي نيز به اين سبب نازل شده اند که ريشه اعتقاد اسلامي در اين سرزمين، انس و ارتباط مردم با متون نيايشي عربي، همچون نماز و ديگر ادعيه،  بسيار بيش از فارسي بوده و براي ايشان زباني نا مفهوم و نا آشنا محسوب نمي گردد. به علاوه در يک و نيم قرن گذشته اختلاط زبان عربي و فارسي بسيار بيش از امروز بوده است و به يکباره گسستن از اين ريشه،  به پيوستگي و ارتباط اعتقاد جديد و قديم لطمه وارد مي آورد، بنا براين به جهت سهولت برقراري اين ارتباط و انتقال ، آثار به مقتضاي حال مخاطبين نازل شده اند چرا که اساس اديان الهي که تخلق به اخلاق رحماني و فضائل يزداني است ثابت است و آنچه تغييرمي کند، نحوه تطابق اين فضائل با زندگي انسانهاست  و آموزش بينشهائي مطابق با درک و نياز انسانهاي هر زمان، مثلا در الواحي که زرتشتيان مورد خطاب بوده اند، حتي لغات با ريشه عربي را نيز بندرت بکار برده اند. في المثل حضرت بهاءالله در لوح شيرمرد مي فرمايند: «امروز کيش يزدان پديدار، جهان دار آمد و راه نمود  کيشش نيکوکاري و آئينش بردباري، اين کيش زندگي پاينده بخشد و اين آئين مردمان را به جهان بي نيازي رساند». همچنين ترجمه بسياري از کتب و آثار مقدسه بهائي تاکنون براي ممالک غرب به زبان انگليسي و السن ديگر نيز نتشر گرديده است.

ششم آنکه اين ظهور جديد فقط براي ايران ظاهر نشده بلكه طبق بشارات پيامبران قبل، ظهوري جهاني است ومخاطَب آن همه جهانيان هستند.

در هر صورت زبان وسيله اي براي انتقال مفاهيم است و هر زباني که براي بيان مفهومي کارآمد تر باشد بايستي مورد استفاده قرار گيرد، همچون بسياري مقالات علمي که امروز توسط اساتيد ايراني به انگليسي نوشته مي شوند. از طرفي همان طور که مي دانيد زبان عربي کامل ترين و فصيح ترين زبان است، مثلا هر فعل در عربي شانزده صيغه دارد و برخي خصوصيات اين زبان در ديگر زبان ها يافت نمي شود، از اين رو  برخي مفهومات را نمي توان در زبان ديگري به طور کامل بيان کرد.  گذشته از اين موارد، بيش از نيمي از کلماتي که ما در فارسي بکار ميبريم در اصل عربي هستند  و فارسي و عربي آنچنان به هم آميخته اند که تفکيک آن ممکن نيست.

آنچه در اين ديانت انقلابي و نو بشمار مي‌آيد آنست که بنيان‌گذارانش با نگارش آثاري ديني به زبان فارسي و بيان انديشه‌هاي خود به اين زبان، دين را از انحصار ملّايان و عربي دانان در آوردند و براي توده‌مردم قابل فهم ساختند. نه تنها به فارسي آثاري آوردند بلکه به ترجمه آثار عربي خود به فارسي پرداختند مانند کتاب بيان فارسي از قلم حضرت باب، و برخي آثار که حضرت بهاءالله شارع ديانت بهائي آن را به فارسي نيز ترجمه نموده است.

حضرت بهاء‌الله با اينکه با اين زبان و وسعت و قواعد آن آشنا نبودند، با نوشتجات خود لسان عربي را غني ساختند و همچنان که حضرت محمّد در زمان خود سبک تازه‌اي خلق نمودند حضرت بهاء‌الله نيز سبک بديعي بوجود آورده‌اند که الهام ‌بخش نويسندگان و دانشمندان بهائي بوده و هست. اين حقيقت در مورد آثار مبارکه آن حضرت به زبان فارسي نيز صادق و معتبر است. حضرت بهاء‌الله در يکي از الواح مبارکه عربي را بعنوان «‌لغت فصحي» و فارسي را بنام «‌لغت نورا‌» و «‌لسان شکرين‌» معرّفي فرموده‌اند. الواح عربي آن حضرت مهيمن و مشحون از قدرت و اقتدار است و آيات منزله در آنها در کمال جلالت و فصاحت جلوه‌گر مي‌شود. آثار فارسي نيز زيبا با حرارت و روح‌افزاست.[v] فارسي لطيف و ظريف است و زبان عربي عظيم و وسيع است و وقتي عظمت و وسعت با لطافت و ظرافت توأم گردد، مفاهيم عالي‏تر و بيشتري را مي‏توان بيان نمود. مثلاً درباره‏ي عشق ملاحظه فرماييد، در کلمات مکنونه‏ي عربي، عشق الهي به صورت قلعه‏ي مستحکمي که پناهگاه ماست، مجسم شده که آن قلعه‏ي عشق باعث حفظ و حراست ماست، ولي عشق الهي در زبان فارسي شاعرانه است، لطيف است، دلنشين است، به گونه‏اي است که دل‏ها را مي‏ربايد و ما را به معشوق حقيقي مي‏رساند. در عربي راجع به اين موضوع بياني مي‏فرمايد که مضمونش اين است که: اي پسر هستي، عشق من قلعه‏ي من است، هر که بدرون آن رفت، نجات يافت و ايمن گرديد و هر که از آن بدر رفت، گمراه شد و بمرد. همين مفهوم عشق را ملاحظه فرماييد، در کلمات مکنونه‏ي فارسي چگونه تعبير فرموده‏اند: «اي دوست، در روضه‏ي قلب جز گل عشق مکار» و يا «اي بلبل معنوي، جز در گلبن معاني جاي مگزين».[vi]

گذشته از اين، اينکه آثار بهائي به دو زبان فارسي و عربي نوشته شده جزء امتيازات اين ديانت است که موجب نزديکي قلوب عرب زبانان و فارسي زبانان مي گردد و انتقاد از آن تعجب برانگيز است و نهايت اينکه ديانت بهائي  ديانت قومي نيست بلکه يک ديانت جهاني است و طبعا خود را محدود به «لسان قوم» نميداند و در بين همه اقوام مخاطبيني براي خود دارد . کما اينکه ادعيه و آثاري از حضرت عبدالبها به ترکي نوشته شده و آثار بسيار زيادي از شوقي افندي به زبان انگليسي است و هم اکنون در بين اديان آثار بهائي به بيشترين زبانها ترجمه شده و تقريبا همه زبانهاي زنده دنيا را پوشش داده است. اگر کسي بخواهد متون عربي ديانت بهائي را بي‌طرفانه ارزيابي کند از اعتراف به اين نکته گريزي نخواهد داشت که روح اين آثار فرهنگ و جهان بيني ايراني است، و نمي‌توان آنها را جز بخشي از ادبيات فارسي چيز ديگري بشمار آورد، بلکه آن آثار نيز از فرهنگ و ادب ايران و اصطلاحات ادبي فارسي متاثر است.

حضرت بهاءالله جل اسمه الاعلي در يکي از مناجاتها مي فرمايند: «اگر از لغات مختلفه عالم عرف ثناي تو متضوّع شود همه محبوب جان و مقصود روان، چه تازي چه فارسي اگر از آن محروم ماند قابل ذكر، نه چه الفاظ چه معاني». همچنين حضرت عبدالبهاء مي فرمايند: «فارسي و عربي و ترکي هر سه لسان عاشقان جمال جانان است. عشق را خود صد زبان ديگر است. مقصد معاني است نه الفاظ، حقيقت است نه مجاز، صهباي حقايق و معاني در هر کأس گوارا، خواه جام زرّين باشد خواه کاسه گلين. ولي البته جام بلور و مرصّع لطيف‌تر است[vii]».بنابراين مهم مفاهيمي است که در آيات الهي وجود دارند، نه زبان آنها.


[i]. سوره ابراهيم – آيه 4

[ii]. جنات نعيم، فتوحات مکِه، رساله علائم ظهور

[iii]. بحارالانوار مجلسي

[iv]. برگرفته از برهان واضح – صفحات 156 – 158

[v]. برگرفته از کتاب ظهورحضرت بهاءالله جلد اوّل –  صفحات 32 و 33

[vi]. يک ساعت تفکّر- صفحات 27و28

[vii]. مائده آسماني جلد ۹ –  صفحه ۳۵

معجزه ديانت بهايي چيست؟

موضوع معجزه فقط مربوط به ديانت بهايي نيست، لذا براي درک حقيقت، اين مبحث در ده نکته بررسي مي شود.

نکته اول آن که بر عکس ادعاي رديه نويسان عليه دين بهايي، بهائيان معتقدند خداوند بر هر امري و معجزه اي قادر است. يعني خداوند مي تواند معجزه هاي گوناگون، چه ظاهري و چه باطني، توسط پيامبران خود آشکار سازد. چه که خدا قدرت مطلق است و هيچ قدرتي برتر از او نيست و همه عالم در دست اقتدار اوست. علت آن هم روشن است، چه که خود او عالم را آفريده است و به حقايق و ذات آن شناخت و احاطه کامل دارد.

نکته دوم آن که خداوند علي رغم توانايي مزبور، تمايلي به آوردن معجزات ظاهري ندارد و اراده فرموده است کارهاي اين جهان خاکي و مادي را بيشتر از طريق اسباب و وسايل و بر طبق قوانين مادي انجام دهد و اين است سنت الهي. علت آن هم اين است که حتي در صورت آوردن چنين معجزاتي، آنها فقط براي کساني دليل اند که در زمان وقوع آن معجزات حاضر بوده اند. بنابراين معجزات براي نسل هاي بعدي دليل نمي توانند باشند و پيروان هر ديني چنين معجزاتي را براي پيامبر خود به وفور نقل کرده اند. هندو ها، بودايي ها، يهوديان، مسيحي ها، زردشتي ها، مسلمانان، … همه و همه چنين معجزاتي را نقل کرده اند، و به همين دليل نتوانسته اند حقانيت آئين هاي خود را از طريق معجزات ظاهري براي يکديگر اثبات کنند. از عجايب آن که بت پرستان نيز به بت هاي خود نسبت معجزه داده اند و به اين ترتيب دليل بودن معجزات ظاهري به کلي مشکوک و مخدوش است.

مضافاً در خود قرآن مجيد و تاريخ اسلام شواهد قاطعي وجود دارد که منکران پيامبران حتي در صورت مشاهده معجزه ظاهري نيز مؤمن نمي شدند و پيامبران را ساحر و جادوگر مي گفتند. نمونه بارز آن ادعاي شقّ القمر کردن حضرت محمد (ص) است. گفته شده ابوجهل از حضرت محمد (ص) معجزه خواست و حضرت ماه را به دو نيم کردند. صحبت از شق القمر نيز در دنياي امروز شايسته نيست شما مي دانيد فاصله ماه  تا زمين يکصد و پنجاه هزار کيلومتر است و حجم ماه تقريبا يک ششم زمين است و اگر اندکي ماه از مدار خود خارج شود، آب درياها همه شهرها را فرو خواهد برد و کما اينکه جزر و مدها در اثر جاذبه ماه رخ ميدهند.  اين نوع داستانها مربوط به زماني است که بشر گمان ميکرد ماه ازجنس پنير است و آنقدر کوچک است که مي توان آن را در دست گرفت و از آستين عبور داد  يا اينکه آنقدر نزديک است که با يک جهش و شمشيري که کمي بلند باشد ميتوان آن را قطعه قطعه کرد. آيا شما مي توانيد يک شمشير 150000 کيلومتري را تصور کنيد؟! مگر نه اينکه ماه از تمام نقاط زمين قابل رؤيت است و اين حادثه بسيار شگرف بوده پس چرا اين ماجرا در هيچ کتاب تاريخي مربوط به هيچ کشوري ثبت نشده؟ از اينها گذشته هر نوع معجزه اي حتي اگر معقول هم باشد فقط براي شاهدان عيني حجت است و براي ديگران افسانه اي غير قابل اعتماد است. مثلا فرض کنيد گفته شود حضرت بهاءالله به اشاره انگشت، خورشيد را به چهار قسمت کردند و هر قسمت آنرا هم به يک جهت جهان پرتاب کردند و بعد قطعات آنرا در مشت خود گرفتند و به هم چسباندند و به آسمان پرتاب کردند، عده زيادي هم شاهد اين ماجرا بودند که همه بهائي شدند و اين مطلب در فلان کتاب بهائيان نقل گرديده است. آيا اين ادعا تفاوتي با آن داستان شق القمر دارد و آيا براي پيروان اديان ديگر حجت محسوب ميگردد؟

 اما فکر مي کنيد حتي در صورت واقعي و ظاهري بودن دو نيم شدن ماه، نتيجه چه شد؟ آيا ابوجهل مؤمن شد؟! نه تنها مؤمن نشد، بلکه بر کفر خود افزود! اما مقايسه کنيد ابوجهل را با حضرت علي (ع) و خديجه و امثال سلمان و حمزه و بلال و مقداد و عمار ِياسر و والدين شهيدش. اينان شقٌ القمر را نديدند و مؤمن شدند، ولي آن معرض، به اصطلاح شقٌ القمر را ديد ولي مؤمن نشد! پس معلوم است آنان به خاطر دليل مهم ديگري مؤمن شدند و نه به خاطر معجزات ظاهري چنانکه در قرآن نيز مذکور است که اگر خدا براي کفار فرشتگان را فرو فرستد و يا مردگان را به سخن آورد، باز هم ايمان نخواهند آورد(در نکته هفتم آن دليل ذکر خواهد شد).[i]

نکته سوم آن که بر خلاف تصور مسلمانان، حضرت محمد- مانند ساير انبياي الهي- ادعاي معجزه ظاهري نفرمودند و در برابر اميال و هوي و هوس معرضين که هريک معجزه اي از حضرتشان مي طلبيدند پاسخ منفي دادند! چنان که در قرآن مي فرمايد: «»وَقَالُواْ لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الأَرْضِ يَنبُوعًا أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِّن نَّخِيلٍ وَعِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الأَنْهَارَ خِلالَهَا تَفْجِيرًا أَوْ تُسْقِطَ السَّمَاء كَمَا زَعَمْتَ عَلَيْنَا كِسَفًا أَوْ تَأْتِيَ بِاللّهِ وَالْمَلآئِكَةِ قَبِيلًا أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِّن زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقَى فِي السَّمَاء وَلَن نُّؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَابًا نَّقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنتُ إَلاَّ بَشَرًا رَّسُولًا»»[ii] يعني کفار گفتند ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد تا آنکه از زمين براي ما چشمه آبي بيرون آوري، يا آن که تو را باغي از خرما و انگور باشد که در ميان آن باغ نهرهاي آب جاري گردد، يا آن که آسمان بر سرما فرو افتد، يا آن که خدا را با فرشتگان در مقابل ما حاضر آري، يا آنکه خانه اي از زر و کاخي زرنگار دارا باشي يا آن که بر آسمان بالا روي و باز هم هرگز ايمان به آسمان رفتنت نياوريم تا آن که بر ما کتابي نازل کني که آن را قرائت کنيم. بگو خدا منزه است، آيا من فرد بشري بيشترم که از جانب خدا به رسالت آمده ام؟!

در همين مورد، حضرت عبدالبهاء در جواب کسي که مي خواسته ايشان را امتحان کند، چنين مي فرمايند: «هُو اللّه. يا من امتحن من هو ميزان الأمتحان،  حکايت کنند که روزي حضرت امير عليه السّلام بر لب بامي بود شخص بيگانه‌ئي عرض نمود يا علي مطمئن بحفظ و حمايت و صيانت حقّ هستي فرمودند کيف لا و انا اوّل مؤمن باللّه عرض کرد پس اعتماد بر حفظ حقّ نما و خود را از لب بام فرو انداز فرمودند هر عالي دانيرا بايد امتحان نمايد نه هر کس در هر جا للمولي ان يمتحن العبد و ليس للعبد ان يمتحن المولي اينست که هفت قبيله از قبائل عرب در حضور حضرت رسول روحي له الفدا حاضر و هر يک امتحاناً معجزه‌ئي خواستند يکي حتّي تفجّر لنا من الأرض ينبوعاً  گفت ديگري او تأتي بکتاب من السّمآء بر زبان راند ديگري او يکون لک بيت من زخرف گفت ديگري او ترقّي الي السّمآء بر زبان راند چون مقصدشان امتحان بود جواب کلّ قل سبحان ربّي هل کنت الّا بشراً رسولا شد.»[iii]

 

نکته چهارم آن که طبق آيات قرآن مجيد، آيات کتب آسماني به دو قسم اند: محکمات، متشابهات. محکمات آياتي است که معني ظاهري آن مد نظر است. اما متشابهات آياتي است که داراي معناي باطني و غير ظاهري است. شواهد نشان مي دهد معجزات ظاهري مذکور در کتب آسماني نيز اکثراً از آيات متشابهات است و داراي معناي باطني مي باشد. چه که اگر منظور معناي ظاهري بود، چنان که اشاره شد، افرادي که آن معجزات را ديده بودند نبايستي پس از آن، انبيا را ساحر مي گفتند و ردشان مي کردند. مهم تر از شواهد مزبور، وجود آياتي در کتب مقدسه است که گوياي معناي باطني معجزات است.

به عنوان مثال، يکي از مشهورترين معجزات که سر زبانهاست زنده کردن مردگان است. حال آن که منظور از مرده و زنده در کتب آسماني در موارد خاصي که به معجزه تعبير شده، معناي باطني آن است و نه معناي ظاهري آن. در اصطلاح وحي، بي ايمانان مرده شمرده شده اند و مومنان زنده. از جمله در قرآن مجيد، در آيه اي که راجع به حمزه عموي حضرت رسول (ص) و ابوجهل است، مي فرمايد: «أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا…»[iv] يعني آيا کسي که مرده بود (اشاره به حمزه قبل از ايمانش به اسلام است؛ در اينجا وي به خاطر بي ايماني مرده ذکر شده) و ما او را زنده کرديم ( اشاره به ايمان آوردن او) و به او روشني ايمان داديم که با آن در ميان مردم راه مي رود، مانند کسي است که در تاريکي هاي بي ايماني است (مقصود ابوجهل است) که نمي تواند از آن خارج شود؟! در جاي ديگر با ذکر آيه «أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْيَاء وَمَا يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ»[v] مشرکين و کفار را نيز از مردگان مي خوانند.

مؤيد همين معني نيز در انجيل آمده است که در آن بي ايمانان را مرده ذکر فرموده: « مرا متابعت کن و بگذار که مردگان، مردگان خود را دفن کنند»[vi]. در اينجا منظور از مردگان اول بي ايمانان هستند، و مردگان ثاني مردگان جسماني و ظاهري اند؛ و الا مرده که نمي تواند مرده را دفن کند! و همچنين مي فرمايد: «من نان حيات هستم. پدران شما در بيابان من را خوردند و مردند. اين ناني است که از آسمان نازل شد تا هر که از آن بخورد، نميرد. من هستم آن نان زنده که از آسمان نازل شد. اگر کسي از اين نان بخورد تا ابد زنده خواهد ماند»[vii]. و در رساله پولس رسول به أفَسُسيان، باب 2 آمده است: « و شما را که در خطايا و گناهان مرده بوديد، زنده گردانيد». به اين ترتيب منظور از کوري و کري مذکور در کتب مقدسه نيز ظاهري نيست، چنانکه مشابه آيات قرآن، در کتاب اشعياء نبي نيزمي فرمايد: «قومي که چشم دارند اما کور هستند و گوش دارند اما کر مي باشند»[viii].

با توضيحات فوق، از جمله رمزها و متشابهات کتب مقدسه قبل که داراي معناي باطني اند و براي اولين بار معاني حقيقيشان از منبع وحياني و الهام رباني در دو آئين بابي و بهايي روشن شده است، عبارتند از مفاهيمي چون: قيامت، آسمان، زمين، ماه، شب، روز، آخرالزمان، ساعت، بهشت، جهنم، شير، عسل، شراب، آب، نان، آتش، بعث، غيبت، حشر، نشر، رجعت، برزخ، معاد، روح، قبر، دنياي بعد، خلقت آدم و حوا، خلقت آسمان و زمين در شش روز، اسم اعظم، ملائکه، جن، شيطان، حساب و کتاب و مجازات و مکافات، زنده شدن مرده ها، دجّال، سُفياني، شفاي نابينا و ناشنوا و گنگ، زنده کردن مردگان، يد بيضاي موسي و مار و آتش، خاتميت حضرت محمد(ص)، ابدي بودن شريعت حضرت موسي (ص)، از بين نرفتن انجيل جليل و کلام حضرت مسيح (ص)، دو نيم شدن ماه، برخاستن حضرت مسيح از قبر بعد از سه روز، مفهوم وحي و الهام و جبرئيل و روح القدس و تشبيه آن به کبوتر، عمرهاي طولاني همچون نوح، لقاءالله و ديدار خدا، نشستن خدا بر عرش، عالم ذر، نزول مدينة الله و اورشليم جديد، ملکوت خدا، تين و زيتون، شهرهاي جابلقا و جابلسا، خضر، رفتن حضرت يونس در شکم ماهي، قصه اصحاب کهف، هدهد سليمان، عوالم ملک و ملکوت و جبروت و لاهوت و امثال آن، معني مدت زمان قيامت که هم به يک چشم به هم زدن تعبير گشته و هم به پانصد هزار سال، … و بسياري اسرار و رموز و متشابهات ديگر که معاني و مفاهيمي باطني و حکيمانه دارد.

به اين ترتيب معني شقّ القمر مذکور در نکته دوم در فوق اين است که قمر وجود » ابوالحکم» به انگشت اقتدار و اراده حضرت رسول اکرم منشق و بي نور گشت و او را به » ابوجهل» زمان تبديل نمود. چه که ابوجهل قبل از انکار حضرت رسول (ص) به ابوالحکم معروف بود و رئيس بني مخزوم در قبيله قريش بود و لذا بين قوم خود همچون قمر مي درخشيد. اما چون خورشيد حضرت محمد در ميان قريش بدرخشيد و او از روي برتافت، نور حکمتش به تاريکي جهل تبديل شد و در آخر در جنگ بدر در صف کفار کشته شد. در عوض حمزه که روي به سوي خورشيد نبوت نمود، تا ابد روشن گشت و در جنگ احد در راه اسلام شهيد شد، و قبل از حضرت حسين(ع)، به سيدالشهداء ملقب گرديد.

مشابه شقّ القمر، در تاريخ بهايي نيز شقّ الشّمس واقع شد. حضرت بهاءالله مي فرمايند: «شقّ قمر گفته اند، شقّ شمس ظاهر؛ و آن در وقتي پديد آمد که شيخ محمد حسن نجفي که قطب علماي ايران بود از صراط لغزيد و به مقّر خود راجع»[ix]. اشاره مي فرمايند شيخ محمد حسن نجفي مزبور مشهور به صاحب جواهر که به مراتب عظيم تر از ابوجهل بود، به خاطر اعراض از ظهور جديد، خورشيد وجودش خاموش گرديد؛ و در کتاب مستطاب اقدس نيز ضمن ذکر اعراض او، اشاره مي فرمايند بر عکس او امثال محمد جعفر گندم پاک کن اصفهاني که ابداً اسم و رسمي نداشتند، مؤمن شدند و همچون حمزه نامشان ابدي گرديد.

حضرت عبدالبهاء در کتاب مفاوضات صفحه 78 مي فرمايند: «اين معجزات ظاهره در نزد اهل حقيقت اهميت ندارد. مثلا اگر کوري بينا شود عاقبت باز کور گردد يعني بميرد و از جميع حواسّ و قوي محروم شود لهذا کور بينا کردن اهميتي ندارد زيرا اين قوه بالمآل مختل گردد و اگر جسم مرده زنده شود چه ثمر دارد زيرا باز بميرد. اما اهميت در اعطاي بصيرت و حيات ابديست يعني حيات روحاني الهي زيرا اين حيات جسماني را بقايي نه و وجودش عين عدم است مثل اينکه حضرت مسيح در جواب يکي از تلاميذ مي فرمايند که بگذار مرده را مرده ها دفن کنند زيرا مولود از جسد جسد است و مولود روح روح است. ملاحظه کنيد نفوسي که بظاهر بجسم زنده بودند آنان را مسيح اموات شمرده زيرا حيات، حيات ابديست و وجود، وجود حقيقي. لهذا اگر در کتب مقدسه ذکر احياي امواتست مقصد اينست که به حيات ابديه موفق شدند و يا آنکه کور بود بينا شد مقصد از اين بينايي بصيرت حقيقيه است و يا آنکه کر بود شنوا شد مقصد آنکه گوش روحاني يافت و به سمع ملکوتي موفق گشت و اين به نص انجيل ثابت شده که حضرت مسيح مي فرمايد که اينها مثل آنانند که اشعيا گفته اينها چشم دارند اما نبينند گوش دارند لکن نشنوند و من آنها را شفا دهم. و مقصد اينست که مظاهر ظهور عاجز از اجراي معجزاتند زيرا قادر هستند لکن نزدشان بصيرت باطني و گوش روحاني و حيات ابدي مقبول و مهم است. پس در هر جايي از کتب مقدسه که مذکور است کور بينا شد مقصد اينست که کور باطن بود به بصيرت روحاني فائز شد و يا جاهل بود عالم شد و يا غافل بود هشيار گشت و يا ناسوتي بود ملکوتي شد چون اين بصيرت و سمع و حيات و شفا ابديست لهذا اهميت دارد و الا حيات و قواي حيواني را چه اهميت و قدر و حيثيتي! مانند اوهام در ايام معدوده منتهي گردد مثلا اگر چراغ خاموشي روشن شود باز خاموش گردد، ولي چراغ آفتاب هميشه روشن است اين اهميت دارد».

نکته پنجم آن که چنان که در نکته اول ذکر شد، ديانت بهايي منکر قدرت الهي در آوردن معجزات ظاهره توسط پيامبران نيست، اما طبق آنچه گذشت، معجزات ظاهري را دليلي اصلي براي غير مؤمنان و نسل هاي بعدي نمي داند. ولي اين قبيل معجزات اگرچه براي ديگران حجت و دليل محسوب نمي شود، اما براي مؤمنان، نشاني ثانوي و فرعي از حقانيت دينشان محسوب نمي گردد. با اين ديد تمام زندگي و امور انبياء معجزه محسوب مي گردد. به اين ترتيب از حضرت بهاءالله نيز چون ديگر مظاهر ظهور الهي معجزات ظاهره نيز آشکار شد ولي حتي اجازه ندادند مومنين به ذکر آن اشتغال ورزند و فقط گاهي مي توان آنها را از لابلاي بعضي الواح مبارکه و يا بعضي مطالب تاريخي دريافت.

اما مهم تر از آن که در اديان الهي بي سابقه است، اين که حضرتشان چند بار سلاطين و علما را دعوت فرمودند تا آنچه حجت و برهان مي طلبد ظاهر فرمايند. اما حتي در يک مورد هم، دعوت ايشان پذيرفته نشد و علما از ترس رسوائي به بهانه هاي مختلف از رويارويي سر باز زدند. از جمله وقتي علماي عراق طالب معجزه شدند، فرمودند همه آنها جمع شوند و يک معجزه را در نظر گيرند تا ظاهر فرمايند. اما آنان ترسيدند و چنين نکردند و گفتند شايد حضرتشان جادوگر باشند و سحري بنمايند و آن وقت ديگر براي ايشان حرفي باقي نخواهد ماند و لذا منصرف شده، به دشمني بيشتر قيام کردند! مورد ديگر در لوح ناصرالدين شاه است که از وي خواستند علما را جمع کند تا حضرتشان دليل ظهورشان رابيان فرمايند. اما ناصرالدين شاه ضمن شکنجه و شهيد کردن جناب بديع، جوان 17 ساله حامل لوح مزبور، وقتي از علما خواست جواب لوح را بدهند ايشان به بهانه اين که حضرت بهاءالله طالب سلطنت هستند تقاضاي شاه را رد کردند. همين امر را حضرت بهاءالله از سلطان عثماني خواستند و فرمودند ده دقيقه اجازه ملاقات دهد تا حجت خود را آشکار فرمايند، ولي وي نيز مانند شاه ايران و علماي آن سر باز زد.

همان طور که مشهود است دعوت علما و سلاطين توسط حضرت بهاءالله براي آوردن دليل و معجزه، در اديان بي سابقه است، چنان که به عنوان مثال در نکته دوم ملاحظه فرموديد که حضرت رسول تقاضاي معجزه کفار را رد فرمودند.

نکته ششم که نکته اساسي است آن که بين ادعاي پيامبري با قدرت معجزات ظاهري منطقاً ارتباطي وجود ندارد. به اين معني که في المثل از کسي که مدعي پزشکي است، درمان بيماري ها انتظار مي رود و نه اينکه بتواند پرواز کند و يا سنگ را به سخن گفتن وادارد! چه که حتي اگر چنين کارهايي را بتواند و باعث تعجب همگان نيز بشود، اثبات پزشکي او را نخواهد کرد! چنان که امام محمد غزالي عالم بزرگ اسلام گفته: «اگر کسي گويد که عدد 4 بيش از عدد 10 است و برهان من اين است که اين عصا را به مار تبديل مي کنم و اين کار را بکند و عصا مار شود، همانا من از حيله و کار او متحير مي شوم ولکن بر يقين خود باقي مي مانم که عدد 4 از عدد 10 کمتر است». يعني ارتباطي بين دليل و آنچه ادعا شده وجود ندارد. همين طور پيامبران ادعاي سحر و جادو نکرده اند که از ايشان چنين خواسته شود. بلکه ايشان مربياني آسماني هستند که اصول زندگي مادي و معنوي و اجتماعي را به بشر مي آموزند تا در هر دو عالم سير کمالي داشته باشد.

بر طبق همين دليل منطقي است که در قرآن مجيد به حضرت رسول خطاب آمد که: «قُل لاَّ أَقُولُ لَكُمْ عِندِي خَزَآئِنُ اللّهِ وَلا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَلا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَى إِلَيَّ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الأَعْمَى وَالْبَصِيرُ أَفَلاَ تَتَفَكَّرُونَ»[x] يعني به اين قوم بگو من نمي گويم خزائن خداوند نزد من است و من نمي گويم غيب مي دانم و من نمي گويم فرشته هستم؛ جز اين نيست که آنچه را به من وحي شده است پيروي مي کنم. يعني من ادعاي علم غيب و قدرت بر اشياء نکرده ام که شما گاهي از من مي خواهيد به آسمان روم و هنگامي چشمه جاري کردن مي طلبيد و وقتي خانه پر از زر مي جوئيد و پيوسته به معجزات امتحان مي کنيد.[xi] و اين مي رساند که بين ادعا و دليل بايد رابطه منطقي باشد.

نکته هفتم آن که با توضيحات فوق روشن مي شود که دليل و برهان اصلي انبياء الهي و از جمله حضرت بهاءالله، نفس ظهور ايشان و نزول آيات وحياني بوده و هست ونه معجزات ظاهري؛ چه که آيات و کتب الهي، بر عکس معجزات ظاهري، باقي هستند و همه نسل هاي بشري مي توانند آن را ملاحظه کنند و بررسي نمايند و از آن سود معنوي و اجتماعي برند و به همين دليل حضرت بهاءالله به جناب نبيل امر فرمودند که معجزات مندرج در کتاب تاريخ نبيل را حذف کند، با اين حال، هنوز ذکر تعدادي از آن معجزات باقي مانده است. به همين ترتيب، همانطور که در ضمن نکته سوم ذکر شد, حضرت محمد درخواست آيات و معجزات ظاهري را رد فرمودند. اما در عوض در آيه ديگري چنين آمده است: «قُل لَّئِنِ اجْتَمَعَتِ الإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَن يَأْتُواْ بِمِثْلِ هَذَا الْقرآن لاَ يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا»[xii] يعني بگو اي پيغمبر که اگر جن و انس متفق شوند که مانند اين قرآن کتابي بياورند، هرگز نمي توانند؛ هرچند همه پشتيبان يکديگر باشند. حضرت باب و حضرت بهاءالله نيز همين استدلال را آورده اند.[xiii]

همچنين خداوند در قرآن مي فرمايد: «َقَالُوا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَاتٌ مِّن رَّبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِندَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُّبِينٌ . أَوَلَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ يُتْلَى عَلَيْهِمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَرَحْمَةً وَذِكْرَى لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ»[xiv] يعني کفار مي گفتند اگر پيغمبر است چرا معجزاتي ظاهر نمي کند. بعد خداوند در جواب مي فرمايد به آنها بگو که معجزات نزد خداوند هست ولي من براي انذار و ترساندن از عذاب آخرت ظاهر شده ام. و در ادامه مي فرمايند: آيا کتابي که بر تو نازل کرديم و براي ايشان تلاوت و خوانده مي شود کافي نيست؟! زيرا که در کتاب، رحمت و موعظه است براي کساني که ايمان مي آورند. بر همين اساس حضرت رسول از طرف خدا در قرآن مي فرمايند معجزه شان کلمات و آيات وحياني است و از همه دعوت مي کنند اگر مي توانند سوره اي مثل آن بياورند.[xv]

اما دليل معجزه بودن قرآن چيست؟ برخي مي گويند که فصاحت و بلاغت اين کتاب سبب معجزه بودن آن است،  اما اين مستلزم مطالعه تمام کتابهاي  فصيح و بليغ و مقايسه آنها با قرآن است. از اين گذشته مي توان جملاتي را در کتب ديگر نيز پيدا کرد که از برخي آيات قرآن فصيح تر و بليغ تر باشد. بنابر اين علت اصلي آنکه اين کتاب معجزه بيان گرديده، قدرت هدايتگري آن است که قوم عرب را  از حضيض ذلت به اوج عزت رسانيد و همچنين اطلاعات علمي و پيشبيني هاي در مورد آينده که در قرآن بيان شده است.  به اين علت حضرت عبدالبهاء درباره دليل حقانيت حضرت محمد مي فرمايند: «از جمله برهان حضرت محمد قرآن است که بشخص امّي وحي شده و يک معجزه از معجزات قرآن اينست که قرآن حکمت بالغه است شريعتي در نهايت اتقان که روح آن عصر بود تأسيس ميفرمايد  و از اين گذشته مسائل تاريخيه و مسائل رياضيه بيان مينمايد که مخالف قواعد فلکيه آنزمان بود  بعد ثابت شد که منطوق قرآن حق بود  در آنزمان قواعد فلکيه بطلميوس مسلّم آفاق بود و کتاب مجسطي اساس قواعد رياضيه بين جميع فلاسفه ولي منطوقات قرآن مخالف آن قواعد مسلّمه رياضيه  لهذا جميع اعتراض کردند که اين آيات قرآن دليل بر عدم اطلاع است  امّا بعد از هزار سال تحقيق و تدقيق رياضيون اخير واضح و مشهود شد که صريح قرآن مطابق واقع و قواعد بطلميوس که نتيجهء افکار هزاران رياضيّ و فلاسفه يونان و رومان و ايران بود باطل  مثلاً يک مسئله از مسائل رياضيهء قرآن اينست که تصريح بحرکت ارض نموده ولي در قواعد بطلميوس ارض ساکن است رياضيون قديم آفتاب را حرکت فلکيه قائل ولي قرآن حرکت شمس را محوريه بيان فرموده و جميع اجسام فلکيه و ارضيه را متحرک دانسته  لهذا چون رياضيون اخير نهايت تحقيق و تدقيق در مسائل فلکيه نمودند و آلات و ادوات اختراع کردند و کشف اسرار نمودند ثابت و محقق شد که منطوق صريح قرآن صحيح است و جميع فلاسفه و رياضيون سلف بر خطا رفته بودند حال بايد انصاف داد که هزاران حکما و فلاسفه و رياضيون از امم متمدنه با وجود تدرس و تدريس در مسائل فلکيه خطا نمايند و شخص امّي از قبائل جاهله بادية العرب که اسم فن رياضي نشنيده بود با وجود آنکه در صحراء در وادي غير ذي زرع نشو و نما نموده بحقيقت مسائل غامضهء فلکيه پي برد و چنين مشا کل رياضيه را حل فرمود  پس هيچ شبهه نيست که اين قضيه خارق العاده بوده و بقوت وحي حاصل گشته برهاني از اين شافي تر و کافي تر ممکن نيست و اين قابل انکار نه»[xvi]

به همين ترتيب بايد گفت معجزه حضرت بهاءالله نيز آيات و کتب ايشان است که حدود 100 جلد مي باشد. حضرت بهاءالله با قدرت قلم خود ديانت خود را اعلان فرمودند و آن را پيش بردند. آثار وکتب ديانت بهايي  بيان کننده تعاليمي چون  وحدت نوع بشر، تساوي زن  و مرد، تحري حقيقت ، تعديل معيشت و بسياري از اصول انساني ديگر است که بشريت را قادر مي سازد که به سوي کمال و سعادت حقيقي پيش ببرد. آيا معجزه اي از اين عظيم تر است که تعاليم حضرت  بهاءالله توانسته است کساني را که به آن تمسک مي جويند، در يک خيمه در آورد؟ ذکر اين نکته ضروري است که اين تعاليم  و اصول در حدود 160 سال قبل بيان شده اند؛ در زماني که نه تنها سياه پوستان بلکه حتي زنان نيز از حقوق اساسي خود بي بهره بودند.همان طور که در زمان حضرت محمد مردم عادي از آوردن کلامي مانند قرآن عاجز بودند، در اين ظهور نيز فردي را نمي توان يافت که به اين وسعت بتواند اصول و احکامي را بيان نمايند که چنين هدايت بخش باشد.

حضرت عبدالبهاء در لوحي از جمله اثرات آيات مزبور را به اين مضمون چنين فهرست مي نمايند: »ظهور دلايل و اشارات و علائم و بشارات و انتشار آثار اخبار؛ انوار مشرقه از افق توحيد و ظهور بشارت کبري از مبشر ايشان (حضرت باب)؛ ظهور و ثبوت بين بلاد و احزاب مهاجم؛ مقاومت ملل و دول بزرگ در هر لحظه؛ بيان بديع و تبيان بليغ و سرعت نزول کلمات حکمت و آيات و خطب و مناجات و تفسير محکمات و تأويل متشابهات؛ اشراق شمس علومش که مورد اقرار علماي بزرگ دنياست؛ صون و حفظ جمالش با وجود شروق انوارش و هجوم دشمنان؛ صبر و بلا در زير زنجير و در همان لحظه دعوت همه به دين خدا؛ الواح ملوک و انذارات و تحقق آنها؛ جلالش در سجن که بي سابقه است؛ معجزاتي که حاضرين در محضرش مشاهده کردند؛ رشد بي نظير علوم در اثر ظهورش»[xvii] و نيز پيش بيني ده ها حوادث مهم تاريخي است که در الواح ملوک و کتاب مستطاب اقدس  و ديگر آثارشان ذکر شده است، و چون هم در کتب بهايي و هم در کتب تاريخي ثبت شده است غير قابل انکار است. از جمله : کشف قوه اتم[xviii]، سقوط امپراطوري عثماني، سقوط ناپلئون سوم، وقوع جنگ جهاني اول و دوم، انقلاب مشروطه ايران و… شايان توجه است که بعضي از اين پيش بيني ها بيش از چندين دهه قبل از وقوع آنها صورت گرفته است که از عهده فکر بشري خارج است و صرفاً به واسطه وحي الهي امکان پذير مي باشد.

از جمله مصاديق موارد مزبور، يکي آن که حضرت عبدالبهاء مي فرمايند: «اي بهاءالله بقربانت اي بهاءالله بفدايت حرفي زده اي که منکر ندارد چه امر عظيمي تأسيس فرموده اي که هر مجمعي را قانع نمايد هر فرقه اي بر عظمتش گواهي دهد در کنائس ارواح را به اهتزاز آرد تياسفيها را هيجان دهد روحانيون را روحانيت بخشد موحدين را به حقيقت توحيد آگاه نمايد اشتراکيون را راضي و شاکر گرداند مجالس صلح را بنشاط و طرب آرد هيچ حزبي جز خضوع مفرّي نيابد اين معجزه است اين اقوي قواي عالم وجود است اين تأييد جمال مبارک است و الا اگر پاي لنگ و شلي را شفا دادن معجزه باشد اينکار از قدري موميائي بر ميايد شأن و هنري نيست[xix]»

و نيز مي فرمايند : «آنچه در الواح حضرت بهاءاللّه پيش از پنجاه سال مصرّح و منصوص بود اين ايّام محقّق و مشروح گشت مراجعت بالواح کنيد علي الخصوص سوره هيکل و خطاباتيکه بملوک و سلاطين ارض شده ملاحظه نمائيد که چه معجزه‌ئي اعظم از اين. ابداً نفسي را گمان چنين نبود که نفوسي از ملوک که زلزله بر آفاق انداخته و در نهايت اقتدار موجود خطاب بهاءاللّه صادر و اخبار بوقائع اليوم صريح و واضح با وجود اين نفوس بيدار نشدند[xx]»

و نيز «هُوالأبهي. اي بنده پروردگار، در ايّاميکه نيّر آفاق از مشرق عراق طلوع نمود و باشعّه ساطعه مطالع عالم و مفارق امم را پرتو افشاند صلاي عام بر جميع اهل امکان زد و ابواب موهبت کبري را بر وجه من علي الارض گشود کلّ طوائف و قبائل و مذاهب و طرائق در ساحت اقدس حاضر و کلّ خاضع و خاشع بودند هر سائلي از غوامض مسائل الهيّه پرسش نمود جواب شافي کافي شنود و هر شخصي از اصعب مسائل فنون قديمه و علوم جديده حتّي علوم غريبه سؤال کردي جوابي مقنع استماع نمودي و اين قضيّه مشهور آفاقست و معروف  نزد کلّ در جميع اطراف با وجود آنکه کلّ ميدانستند در مّدت حيات نه تدرّسي و نه تدريسي چه معجزه اعظم از اين.

  عبدالبها  ع»[xxi]

نکته هشتم آن که بسياري گمان مي کنند منظور از معجزه و انجام امور خارق العاده توسط انبياء دو نيم کردن ماه و شکافتن دريا و زنده کردن مرده و تبديل عصا به مار و امثال آن است. حال آن که همه اينها معناي باطني دارد و در حقيقت منظور از خرق عادت و انجام امور خارق العاده، از بين بردن تقاليد و رسوم و تعصباتي است که قرن ها در يک جامعه ريشه دوانده. حضرت عبدالبهاء در اين خصوص از جمله مي فرمايند: «هُواللّه، شخص محترما کنفرانس صلح ملل اعظم نتائج اين قرن عظيم است اين قرن نوراني در تاريخ انسان  مثيل و نظير ندارد از جميع قرون ممتاز است  بفضائلي اختصاص يافته که کوکب درخشنده تأييدات آسماني از افق اين قرن بر قرون و اعصار بتابد  از جمله خارق عادات اين قرن که في الحقيقه معجزه است تأسيس وحدت عالم انسانيست و تفرّعات آن صلح عمومي طوائف و اتّحاد ملل مختلفه در اين نشئه انساني  ايران مرکز اختلاف و نزاع و جدال بين ملل بود بدرجه که وصف نتوان نمود ملل خون يکديگر مباح ميشمردند مال يکديگر را تالان و تاراج ميکردند و در اذيت يکديگر ابداً قصور نمي نمودند نفرت بين ملل بدرجه ئي  بود که يکديگر را نجس ميشمردند  اگر شخصي از يهود در خانه مسلماني دخول مينمود او را روي خاک مي نشاند زيرا نجس ميشمرد و اگر از کاسه آب ميخورد يا کاسه را ميشکست و يا بکرّات و مرّات مي شست  مقصود اين است که عداوت و بغضاء در ميان مذاهب و ملل باين درجه بود  شصت سال پيش حضرت بهاءاللّه بقوّه آسماني اعلان وحدت انساني در ايران نمود و بعموم بشر خطاب کرد که اي نوع انساني همه بار يک داريد و برگ يک شاخسار و چهل سال پيش در کتاب اقدس امر بالفت عمومي فرمود و جميع دول را بصلح عمومي دعوت نمود که حدود و ثغور جميع دول بواسطه مجلس دولي تعيين گردد که هيچ دولتي تجاوز از آن نتواند و اگر نزاعي ميان دو دولت حاصل شود در مجلس دولي  محاکمه شود و مانند متنازعه بين افراد فصل شود و حکم گردد  و اگر چنانچه يک طرف تمرّد نمايد جميع دول بر او قيام نمايند و مرقوم فرمود که اين صلح عمومي سبب آسايش عالم آفرينش است حال چون کنفرانس صلح ملل که در لندن تشکيل شده از تفرّعات وحدت عالم انساني است لهذا بنهايت احترام شما را ياد مينمائيم که الحمدللّه باين خدمت عمومي قيام نموده‌ايد و انشآءاللّه روز بروز آن انجمن توسّع يابد و سبب حصول فوائد کليه و الفت و محبت عموميّه در بين ملل عالم گردد  و از شما خواهش دارم که احترامات فائقه مرا قبول فرمائيد      ع ع»[xxii] 

 

نکته نهم آن که معجزه آشکار ديگر که در اديان قبل بي سابقه است، عهد و ميثاق حضرت بهاءالله است. توضيح آنکه در اديان آسماني قبل، تعيين جانشين براي انبياي الهي شفاهي انجام شد و اين امر به وجود آمدن فرقه هاي گوناگون در يک دين را تشديد کرد. اما در ظهور  بهايي حضرت بهاءالله کتباً به اثر قلم خود جانشين خود را انتخاب فرمودند تا مثل اديان گذشته دين بهايي فرقه فرقه نشود.

نکته دهم آن که حق بايد خلق را امتحان کند، نه خلق حق را. بنابرابن طلب معجزه از مصدر امر به منزله امتحان حق است و تکبر ورزيدن به در درگاه او.


[i]. سوره انعام – آيات 108- 110

[ii]. سوره بني اسرائيل (الاسراء) –  آيات 90- 93

[iii]. مکاتيب حضرت عبدابهاء جلد 8- صفحه 217

[iv]. سوره انعام- آيه 122

[v]. سوره نحل- آيه 21

[vi]. انجيل متي باب 8 – آيه 22

[vii]. انجيل يوحّنا باب 6 – آيات 48- 51 

[viii]. اشعياء نبي باب 43 – آيه 8

[ix]. مائده آسماني جلد 4 – صفحه 137

[x]. سوره انعام – آيه 50

[xi]. نقل از فرائد – صفحه 78

[xii]. سوره بني اسرائيل (الاسراء)-  آيه 88

[xiii]. مائده آسماني جلد 8 – صفحات 1 و 31

[xiv]. سوره عنکبوت- آيات 49 و 50

[xv]. سوره بقره – آيه 22

[xvi]. خطابات جلد 1 – صفحات 85 – 87

[xvii]. مکاتيب حضرت عبدابهاء – جلد 1

[xviii]. کلمات فردوسيه، مائده آسماني جلد1 – صفحات 100- 101

[xix]. مائده آسماني جلد 5 – باب 10

[xx]. مکاتيب جلد 3- صفحه 91

[xxi]. مکاتيب جلد 6 – صفحه 13

[xxii]. مکاتيب جلد 4 – صفحات  160 – 162

چرا حضرت بهاءالله پيروان خويش را اغنام الله (گوسفندان خدا) خوانده است؟

و از جمله اعتراضات معترضين موضوع اغنام الله است که در رديه ها با هزاران ناسزا و استهزاء آن را تکرار کرده اند.

اول آنکه در جميع زبانها مخصوصاً زبان عربي و فارسي تشبيه و استعاره از صنايع بديعه است و ادبا و فصحا نثر و نظم خود را به اين صنايع زينت داده اند چنانکه سعدي عليه الرحمه مي فرمايد:

پادشه پاسبان درويش است              گرچه دولت به فر نعمت اوست

گوسفند از براي چوبان نيست              بلکه چوبان براي خدمت اوست

در اينجا پادشاه را به چوپان و رعيت را به گوسفند تشبيه کرده است و در تورات و انجيل و قرآن و بيانات ائمه اطهار صنايع بديعه مخصوصا تشبيه و استعاره فراوان آمده است و در تورات مي فرمايد: «پيش روي ايشان بيرون رود و پيش روي ايشان داخل شود و ايشان را بيرون برد و ايشان را درآورد تا جماعت خداوند مثل گوسفندان بي شبان نباشند.[i]»

و در انجيل نيز مي فرمايد: «اما چون پسر انسان با جلال خود با جميع ملائکه مقدس خويش آيد آنگاه بر کرسي جلال خود خواهد نشست جميع امتها در حضور او جمع شوند و آنها را از همديگر جدا مي کند به قسمي که شبان ميشها را بر دست راست و بزها را بر دست چپ خود قرار دهد.[ii]»

در اينجا حضرت مسيح خود را شبان و امتها را به ميش و  بز تشبيه فرموده و نيز در جاي ديگرمي فرمايد «من شبان نيکو هستم شبان نيکو جان خود را در راه گوسفندان مي نهد[iii]» و در آيه اي ديگر مي فرمايد: «و مرا گوسفندان ديگر هست که از اين آغل نيستند بايد آنها را نيز بياورم و آواز مرا خواهند شنيد و يک گله و يک شبان خواهند شد[iv]» و نيز مي فرمايد: «يحيي عيسي را ديد که به جانب او مي آيد پس گفت اينک بره خدا که گناهان جهان را بر مي اندازد.[v]»

دوم آنکه يکي از القاب حضرت امير المؤمنين (ع)  «اسدالله الغالب» است، البته تشبيه آن حضرت به شير از لحاظ شجاعت آن حضرت است، نه از لحاظ ديگر و همچنين آن حضرت فرموده است که «انا يعوب الدين». يعوب به معني زنبور عسل است و از حضرت صادق (ع) سؤال از ناقه صالح شد، آن حضرت فرمود «نحن ناقه الله» يعني مائيم ناقه خدا البته مقصود آن حضرت اين بوده است که چون ناقه صالح پيغمبر که ناقه الله بوده، دچار ظلم و آزار قوم لدود واقع شده آن حضرت و ساير ائمه اطهار هم چون گرفتار ظالم ستمکاران بوده اند خودشان را از لحاظ مظلوميت به ناقه صالح تشبيه فرموده اند.

حال از معترضين به اين امر اعظم سؤال مي شود که آيا بره خدا و اسدالله و يعوب دين و ناقه الله با اغنام الله چه فرقي دارد و چرا معترضين که نسبت به اغنام الله اين همه اعتراض و استهزاء مي کنند، متوجه نيستند که اعتراض آنها به بره خدا و شير خدا و يعوب دين هم وارد است. و همين اغنام الله به اعتبار نسبت به حق و نصرت حق و تبعيت از تعاليم الهي «احباءالله» مي باشند.

سوم آنکه اگر بندگان مؤمن خدا را اغنام الهي ناميده اند و خداوند را به شباني و نگاهبان مثل زده اند، مسلم است که از لحاظ مظلوميت مؤمنين بالله بوده، نه از جهت هيکل طبيعي گوسفند و خصوصيات جسماني آن حيوان، چنانکه دشمنان پرکين را هم به گرگان درنده تشبيه فرموده اند و در قرآن کريم کفار را به گاو و خر، بلکه پست تر از بهائم تشبيه فرموده، چنانکه مي فرمايد: «..إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا[vi]» يعني آنان جز مانند چهارپايان نيستند، بلكه گمراه‏ترند و همچنين «مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا[vii]» يعني کفار مانند چهار پايان مي باشند، مثل کسانيکه حمل مي کنند تورات را، پس متحمل مفاد و معناي تورات نشدند مانند خريست که حمل مي کنند کتابها را. سعدي عليه الرحمه نيز در اين باره فرموده است:

علم چندانکه بيشتر خواني                 چون عمل در تو نيست ناداني

نه محقق بود نه دانشمند                  چارپائي بر او کتابي چند

آن تهي مغز را چه علم و خبر                 که بر او هيزم است و يا دفتر[viii]


[i]. تورات سفر اعداد باب 27 – آيه 17

.[ii] انجيل متي  باب 25 – آيه 31 

[iii]. انجيل يوحنا   باب 10 – آيه 11

[iv]. انجيل يوحنا –  باب 10 – آيه 16

[v]. انجيل يوحنا –  باب 1 – آيه 29

[vi]. سوره فرقان – آيه 44

[vii]. سوره جمعه – آيه 5

[viii]. برگرفته از برهان واضح – صفحات 163 – 167

ایراد دستوری بر اثار بهائی

از جمله اعتراضات مغرضين و معاندين، ايرادات بي اساسي است بر آيات الهي. آنان مي گويند چرا مطالبي خلاف قواعد رايج نحوي در آثار بهائي وجود دارد؟

ايرادات قواعدي

اين مطلب صحيح است و کسي هم در آنها دست نبرده است. اول آنکه، پيامبران قبل و نيز حضرت باب و حضرت بهاءالله، هيچ يک ادعاي داشتن سواد وتحصيلات اكتسابي نداشته اند وبه طريق مشابه، علماي مخالف اسلام، نيز  بيش از 300 مورد ايراد صرف و نحوي و غيره را در قرآن بر شمرده اند و کسي هم آن را اصلاح نکرده است و حتي غلط املايي نيز گرفته اند! مثلاً مي گويند كلمه «يبصط»، در سوره بقره، آيه 245 غلط نوشته شده، حال آن كه در لغت نامه «يبسط» آمده و در كشف الآيات قرآن شماره 9 نيز «يبسط» نوشته شده است.

دوم آنکه، قواعد زبان عربي را كه امروز در دسترس است، از خود قرآن استخراج كرده اند و با اين وجود استثناآت درقواعد مزبور نيز وجود دارد و بين صرفيون و نحويون عرب نيز اختلاف وجود دارد.

سوم آن كه حتي درحيطه غير اديان نيز بايد گفت زبان پديده اي پوياست كه در طول تاريخ به وجود آمده وتغيير يافته و براساس نياز زمان و اَشكال مختلف و متغيّر ارتباط انسان ها وفرهنگ ها با يكديگر، تكامل يافته ومي يابد. بنابراين نمي توان شكل كلمات و قواعد زباني را صد درصد ثابت نگهداشت. براي همين است كه امروزه براي فهم متون قديمي ومقايسه آن با متون جديدتر، فرهنگ لغاتي تأليف مي گردد كه براساس كاربرد «تاريخي» (Historical Principles) زبان تنظيم شده است.

از اينها گذشته، نکته مورد توجه اين است که ملاک و معيار، حق است نه قواعدي که انسانها خود آنها را به طور قراردادي وضع مي کنند. آيا بايد به اين عقيده داشت که حق بايد از قواعد خلق تبعيت کند يا به عکس؟

اعتراض به کلمه «حدودات»

به عنوان نمونه گفته اند عربي پيامبرتان ضعيف بوده، و»حدود» را كه خود جمع است، «حدودات» نوشته است.

از توضيحات بالا که بگذريم، مورد مطرح شده در عربي مشابه دارد و نوعي جمع الجموع  به حساب مي آيد. مثل «نذر»، «نذور»، «نذورات»[i]؛ «كسر»، » كسور»، «كسورات»[ii] و»صاحبة»، » صواحب»، » صواحبات»[iii].  دراين خصوص به لوح «قناع» ازحضرت بهاءالله كه دركتاب «مجموعه الواح مباركه» چاپ مصرمندرج است، رجوع شود.

اعتراض به جمله «بسمه الحاکم علي ما کان و ما يکون»

مورد ديگر اينکه مترجم کتاب مفتاح باب البواب تأليف زعيم الدوله در صفحه 268 کتاب چنين نوشته است:

«بسم الحاکم ما کان و ما يکون» بايد گفته شود: «بسمه الحاکم علي ما کان و علي ما يکون» ولي چون به قواعد زبان عربي آشنا نبوده به غلط آن طور گفته است!

اولا مترجم کتاب، عبارت کتاب اقدس را مغلوط نوشته، سپس به غلطي که خود مرتکب شده اعتراض کرده، در صورتي که اين عبارت کتاب مستطاب اقدس که در سال 1314 قمري در بمبئي هندوستان چاپ و منتشر شده، اين طور مرقوم است: «بسمه الحاکم علي ما کان و ما يکون»

ثانيا، اينکه مترجم کتاب دو «علي» قائل شده است، دليل است بر بي اطلاعي او بر قواعد زبان، زيرا که چون واو عطف دارد، «علي» شامل ما کان و ما يکون، هر دو مي شود، چنانکه در صلوات مي گوييم «اللهم صلي علي محمد و آل محمد». يک «علي» براي محمد و آل محمد کافي است. پس آنچه مترجم نوشته، از روي بغض و عناد بر خلاف واقع نوشته و اين قبيل حيله ها رويه و شيوه عموم رديه نويسان است که آيات الهي را مغلوط نوشته و مورد ايراد قرار مي دهند و بايد دانست که معاندين و منکرين اسلام نيز مانند مغرضين و معترضين به اين امر اعظم الهي، کتب رديه متعددي تأليف و انتشار داده اند، از قبيل سنجش حقيقت و مقاله في الاسلام و تذييلي که هاشم شامي بر آن نوشته و بسياري کتب ديگر که علماي نصاري تأليف و انتشار داده اند و ايردات و اعتراضات نحوي و صرفي و تاريخي و غيره بر قرآن روا داشته و به زعم باطل خود، بسياري از آيات قرآني را مخل فصاحت دانسته اند. همچنين اعتراضات بسياري هم مخالفين و معترضين صدر اسلام به آيات قرآني نموده: «بَلْ قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ بَلِ افْتَرَاهُ بَلْ هُوَ شَاعِرٌ فَلْيَأْتِنَا بِآيَةٍ كَمَا أُرْسِلَ الأَوَّلُونَ[iv]» يعني بلكه گفتند خوابهاي شوريده است [نه] بلكه آن را بربافته بلكه او شاعري است پس همان گونه كه براي پيشينيان هم عرضه شد بايد براي ما نشانه‏اي بياورد و به قول شاعر:

هزار عيب مخالف گرفت قرآن را             که سورۀ الأعراف است و سورۀ الأنفال

از مفاد اين شعر که يکي از اساتيد متقدمين گفته است، چنين استنباط مي شود که معترضين و مخالفين، حتي به اسامي سوره هاي قرآن هم ايران گرفته و اعتراضي کرده اند، از قبيل سوره هاي گاو، عنکبوت، چهار پايان، مورچه، زنبور، فيل، جن و غيره. ولکن مؤمنين به قرآن براي هر کلمه از آيات آن، هزاران محسنات قائلند و فصاحت و بلاغت آيات قرآن را معجزه حضرت محمد دانسته و قرآن کريم را منشأ جميع علوم مي دانند. به همين ترتيب مؤمنين به اين امر اعظم الهي، قرآن  بيان و اقدس را کلام الهي و وحي سماوي و مافوق کلام بشر و سبب هدايت اهل عالم براه رستگاري دانسته و بزرگترين اعجاز مي دانند.[v]


[i]. فرهنگ معين

[ii]. لغت نامه المنجد

[iii]. مبادي العربيّة جلد 4 – صفحه 91

[iv]. سوره أنبياء – آيه 5

[v]. برهان واضح – صفحات 167 – 170

آیا در آثار بهائی اشتباهات دستوری وجود دارد؟

برخي معترضين پس از تاختني توهين‌آميز به سبک آثار عربي حضرت باب و حضرت بهاءالله، و آماده نمودن خواننده براي پذيرفتن استدلال‌هايش، نيش حمله را متوجه لوح احمد که از قلم حضرت بهاءالله صادر شده نموده است[i]. اين لوح به زبان عربي است و براي شخصي است که در کشوري عرب زبان زندگي مي‌کرده است. آنان با نقل يکي دو جمله از آن لوح به شرح غلط‌هاي دستوري- اعم از صرف و نحو- و اشتباهاتي که در نقل کلمات به کار رفته مي‌پردازند و با لحني عتاب‌آميز و آميخته به بد زباني، حضرت بهاءالله را به خاطر عربي نويسي او مورد سرزنش قرار مي‌دهد.

معاني مختلف هر واژه

مي‌دانيم هر لغتي در هر زباني باري از معاني و مفاهيم گوناگون بر دوش دارد. اين معاني گاه با يکديگر کاملا متفاوتند و گاه به نحوي ظريف مفهوم و معناي اندک متفاوتي با مفهوم رايج آن مي‌گيرند. مفاهيمي از اين گروه با آنکه تفاوت بسيار کم با معناي اصلي دارند نمي‌توانند جايگزين آن شوند. مثلا واژهء «توانستن» که همگان به معناي آن آشنا هستيم مي‌تواند در مفاهيم زير معني شود: ۱- توانائي انجام کاري: مي‌تواني صد تومان به من قرض بدهي؟ و يا: توانم آنکه نيازارم اندرون کسي / حسود را چه کنم کو به رنج خويش در است. (سعدي). ۲- سزاوار و شايسته بودن: مي‌توان او را بزرگترين شاعر ايران دانست. و يا: راهي بزن که آهي بر ساز آن توان زد / شعري بخوان که با او رطل گران توان زد (حافظ). ۳ – امکان داشتن، شدن: اوضاع نمي‌تواند عوض شود. و يا ماييم و کهنه دلقي کاتش در آن توان زد (حافظ). ۴ – اجازه داشتن: مي‌توانم فردا اتومبيل شما را ببرم؟

در هر واژه‌نامه، سواي آنکه عربي يا انگليسي يا فارسي باشد، مي‌توان مثال‌هاي فراوان در اين مورد پيدا کرد. اما زبان عربي ويژگي ديگري نيز دارد و آن وسعت ميدان معاني براي يک واژه، و يا حضور واژه‌هاي گوناگون براي رساندن يک مفهوم و يک معنا و تغيير شکل و صرف دستوري واژه در هر يک از اين موارد مي‌باشد.

اعتراض به واژه هاي لوح احمد

برخي  با استفاده از همين دو موضوع، نيش حمله را متوجه برخي از متون عربي در آثار بهائي نموده و آنها را اشتباه و مخدوش خوانده اند و واژه‌هايي که مورد استفاده حضرت بهاءالله و مورد فهم و درک مخاطب نامه بوده، اشتباه دانسته و با تندي و پرخاشي بي دليل مي‌گويند او مي‌بايست بجاي اين واژه‌ها چيز ديگري مي‌نوشت.

مثلا کسروي که از جمله معترضين است، نخستين جمله آن لوح را نقل و چنين ترجمه نموده است:

«هذا ورقه الفردوس تغنّي علي افنان سدرة البقاء بالحان قدس مليح». معني آنکه: «اين برگ بهشت است و آواز مي خواند بروي شاخه هاي درخت کُنار باز ماندن (بقاء) با آهنگهاي نمکدار پاکي (قدس)»[ii]

پيش از آنکه غلط‌هاي دستوري که کسروي برشمارده و به اين ترجمه عجيب رسيده آورده شود، ترجمه فارسي اين جمله نقل مي شود تا خوانندگان با ذهن روشنتري موضوع را دنبال نمايند:

«اين کبوتر بهشتي است که بر شاخسارهاي درخت جاودانگي ( بقاء) به آوازهاي خوش قدسي مي‌خواند.»

کسروي آنگاه مي‌نويسد:

در اين جمله غلطهايي هست که يکايک مي‌شمارم: ۱) «تغنّ» اگر به معني «آواز خواندن» است بايد بگويد: «تغني». ۲) بايستي به سر «قدس» الف و لام آورد و بگويد «القدس» ۳) «مليح» اگر صفت «الحان» است بايستي بگويد: «المليحه». در اين واژه دو غلط رخ داده: يکي آنکه بجاي معرفه، نکره آورده. ديگري آنکه بجاي مذکر، مونث ياد کرده از آن سوي خواندن برگ بروي شاخه ها چه معني مي‌دارد؟! آن بلبل است که بروي شاخه‌ها خواند نه برگ. از اين گذشته سدر درخت کُنار در عربستان و جايي بي آب پيدا شود و اينکه در قرآن نامش آمده بهر آنست که درخت ديگري در عربستان کمتر شناخته مي‌بوده. در ايران که اين همه درختهاي گوناگون مي‌باشد و کمتر کسي درخت کُنار را ديده چه جاي آن مي‌بوده…؟[iii]

حال به پاسخ به اين ايراد ها مي پردازيم:[iv]

کلمه ورقه در عربي، بسته به آنکه چگونه تلفظ شود، معاني گوناگون به خود مي‌گيرد. اگر بخوانيم وَرَقَه (به فتح اول و ثاني) به معني برگ درخت است. اگر بخوانيم وَرِقَه (به فتح اول و کسر ثاني) معناي درخت پر برگ دارد، و اگر به فتح اول و سکون ثاني آن را وَرقَه بخوانيم آن نيز به معناي برگ است و آنان که با آثار ديگر حضرت بهاءالله آشنايند به آساني در مي‌يابند که منظور از برگ، برگ درخت فردوس است که در اين لوح اشاره به «شجره طوبي» دارد، شجره‌اي که «سدرةالمنتهي» نام گرفته و قرآن نيز به آن اشاره دارد.

بدين ترتيب اين جمله اشاره به فرستاده خداوند دارد که به قول جناب اشراق خاوري پيام خداوند با زبانش به گوش مردم مي‌رسد… و مردم آن نغمه آسماني را از درخت ظهور [پيامبر] مي‌شنوند. چنانکه حضرت موسي نداي الهي را از شجره مبارکه شنيد. بدين ترتيب معناي اين جمله: شنيدن نغمات الهي از درخت قدسي [سدرةالمنتهي] از زبان ورقاي بهشتي، و يا برگ قدسي آن درخت است.

کسروي در دنباله ايرادهاي خود مي‌نويسد: «آن بلبل است که بر روي شاخه خواند نه برگ». آنطور که در قرآن آمده حضرت موسي نداي الهي را از درخت شنيد و اگر در لوح احمد به خواندن برگ اشاره شده منظور اعلام ظهور امري جديد و بديع از همان درختي است که موسي نيز پيام خداوند را دريافت کرد، و اين همان ندا است که بر اساس جمله بعدي: «پاکدلان را به قرار گرفتن در جوار پروردگار و يکتا پرستان را به درگاه قرب خداوند مژده مي‌بخشد»[v].

کسروي مي‌نويسد سدر يا درخت کُنار در عربستان مي‌رويد. او اين نکته را ناديده مي‌گيرد که در اينجا مراد از سدره [سدرةالبقا] اشاره به درختي است به نام سدرةالمنتهي که بر اساس باورهاي اسلامي در بالاترين مرحله خلقت يعني آسمان هفتم روييده و حضرت محمد در شب معراج خود از آن گذشت و به حضور باري تعالي بار يافت. و اين اشاره ظريف حکايت از ريشه و حقيقت الهي اين ظهور دارد. بر اين درخت فرخنده ورقاء الهي نغمه‌مي‌سرايد و مژده پديد آمدن آييني نو مي‌دهد.

ايراد ديگر کسروي در اين که به جاي «تغنُّ» بايد «تغني» باشد نيز بيجاست. در پاسخ اين اعتراض جناب اشراق خاوري مي‌نويسد:

در لغت عرب براي آواز هر موجودي لغتي خاص هست و چون کبوتر در هنگام آواز غنّه دارد يعني آوازش از بيني است لهذا گفته‌اند غنّ و تَغَن، و چون در آغاز لوح مبارک ذکر «ورقه» شده که [به خاطر شباهت لفظي] به معني کبوتر «ورقا» گرفته شده است، بنابر اين لغت خاص [نغمه سرايي] او را که در لغت عرب مصطلح است ذکر فرمودند و اين خود از لوازم فصاحت کلام است … به اين معني که برگ را تشبيه به ورقا فرموده و بعد لازمه ورقاء را که آواز است براي برگ ذکر فرموده که اين همه از آثار فصاحت کلام است که در فن بيان و معاني در باره بلاغت و فصاحت تدوين شده است.[vi]

کسروي هم‌چنين کلمهء «مليح» را به سخره «نمکدار» ترجمه نموده حال آنکه تمام واژه‌نامه‌هاي فارسي «مليح» را «شيرين و خوش آيند» نيز ترجمه کرده‌اند و لغت‌نامه دهخدا آن را با فصيح و گويا و خوش بيان نيز برابر دانسته است.

علت اعتراضات

سبب اين گونه اعتراضات، اعتقاد مسلمين به بلاغت و فصاحت قرآن است که قرآن را مَثَل اعلاي سخنداني و در اوج بلاغت مي‌دانند و هيچ متن ديگري را با آن برابر نمي‌شمارند. بر اساس اين باور، معجزه پيامبر اسلام همانا فصاحت کلام اوست. تصور منتقدين از سبک آثار بهائي آنست که آن متون نيز بايد کاملاً در لحن و کلام قرآن باشد تا کامل و صحيح جلوه کند. آثار عربي بهائي، با هزار و چهار صد سال فاصله از زمان پيامبر، طبعاً با سبک قرآن تفاوت دارد لذا براي اين گروه کوچک، اين آثار قابل پذيرش نيست و به دنبال دلايلي براي خدشه‌دار ساختن آن مي‌گردند.

در مورد سبک قرآن و معجزه بودن آن بايد گفت که در زمان پيامبر، اعراب شبه‌جزيره از طريق آشنايي با اقليت‌هاي مسيحي و يهودي عرب که در آنجا زندگي مي‌کردند، و سپس از طريق آيات قرآن، با مندرجات انجيل و تورات و با سنّتِ آوردن معجزه توسط موسي و عيسي آشنايي پيدا کردند. در تورات و انجيل معجزاتي مثل شکافتن دريا و گذشتن از آن، تبديل عصا به مار، پر کردن روي زمين از قورباغه، و يا شفا دادن بيماران، زنده ساختن مردگان و تبديل آب به شراب و غيره آمده است. اما در قرآن سخني از معجزات پيغمبر نيست و بشهادت آيات گوناگون آن، هر بار که اهل قريش و ديگر اعراب، از حضرت محمد، به سنت پيامبران قبل، تقاضاي معجزه نمودند، آيه‌هايي نازل مي‌شد مبني بر اين که حجّت من کلام من است: من بشري مثل شما هستم فقط به من وحي مي‌رسد، انا بشر مثلکم يوحي اليه، اگر همه حتي جن و انس جمع شوند قادر به آوردن آيه‌اي مانند قرآن نخواهند بود، شما معجزات [پيامبران] پيشين را ديديد و ايمان نياورديد[vii] و امثال آن.

آنگاه بزرگان و دانشمندان قريش که دستشان از ديدن معجزه کوتاه شده بود و اين سخنان را درباره اهميت آيات قرآن مي‌شنيدند شروع به اعتراض بر کيفيت آيات قرآن و سبک و اشتباهات آن نمودند. حتي کار را به آنجا رساندند که پيامبر را شاعري مجنون خواندند چنانچه در قرآن آمده است: «وَيَقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُوا آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ[viii]». يعني و مي‌گفتند آيا ما براي خاطر شاعر ديوانه‌اي دست از خدايان خود برداريم؟ نضر بن حارث يکي از بزرگان قريش که در دشمني و کينه‌ورزي با پيامبر معروف است در سفري که براي تجارت به ايران نمود برخي از افسانه‌ها و اساطير کهن ايران را به عربي ترجمه نمود و به سبک قرآن بر قريش خواند و ادعا کرد که شيرين‌تر و بهتر از قرآن آورده است. به همين جهت آيه‌اي بر پيامبر نازل شد که «وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا قَالُواْ قَدْ سَمِعْنَا لَوْ نَشَاء لَقُلْنَا مِثْلَ هَذَا إِنْ هَذَا إِلاَّ أَسَاطِيرُ الأوَّلِينَ[ix]» يعني چون آيات بر ايشان خوانده شود گويند شنيديم، اگر خواهيم توانيم چون او بگوييم و مانند اين کلمات بياوريم، نيست اين آيات مگر افسانه پيشينيان و قصه‌هاي گذشتگان.

در قرن‌هاي متوسط اسلامي به تدريج که لغت عرب نضج و قدرتي يافت و دستور زبان عربي بر اساس معين (و بيشتر در تطبيق با قرآن) تدوين يافت، آثاري از نظم و نثر عربي نوشته شد و بزرگان عرب با شعر و شاهکارهاي ادبي عصر خود آشنا شدند. آنگاه اين پرسش پيش آمد که پايگاه قرآن در مقابل اين آثار چيست؟ از آنجا که در نفوذ کلام قرآن و محبوبيت آن در بين عامّه خلق ترديدي نبود اينان بر اين فکر متّفق شدند که محبوبيت و معجزهء قرآن در فصاحت و بلاغت آنست.

در آيات قرآني خصايل متعددي براي کلام‌الله آمده از جمله آنکه قرآن «کتاب رحمت و موعظه است[x]»؛ «نذير (بيم‌دهنده و ترساننده [از عذاب آخرت] است[xi]» و امثال آن. اما نه در خود قرآن، نه در صدر اسلام و نه در قرون اوّليهء اسلامي در هيچ متن يا روايت يا حديثي سخن از فصاحت و بلاغت قرآن نمي‌يابيم.

ميسيونرهاي مسيحي که در قرن‌هاي اخير بر اسلام ردّيه نگاشته‌اند موضوع فصاحت قرآن را مورد اعتراض قرار داده استدلال مي‌نمايند که فصاحت و بلاغت در يک اثر چيزي نيست که بتوان آن را اندازه گرفت و يا با مقايسه با ديگر آثار ارزشمند براي آن ارج و مقامي معين کرد. هر اثري هر قدر هم که از سوي گروهي فصيح‌ترين و بليغ‌ترين و شيواترين سخن تلقي شود باز ممکن است در قرني ديگر و در نظر گروهي ديگر آن درجه از والائي و شيوايي سخن را نداشته باشد. در ثاني اگر فصاحت و بلاغت کلام کسي بخواهد دليل درستي ادعاي پيامبري کسي قرار گيرد، بايد کسي اهل علم و ادب باشد و ساليان دراز به تحصيلات پردازد تا بتواند با مقايسه در متن‌هاي ادبي قرن‌هاي گوناگون قضاوت نمايد که متني براي تمام ادوار تاريخ بشر از فصاحت و بلاغت برخوردار است يا نه. اينان هم‌چنين مي‌گويند يک مسلمان چيني يا اندونزي يا پاکستاني که عربي نمي‌داند چگونه مي‌تواند در مورد فصاحت قرآن قاضي باشد و بر آن اساس محمد را پيامبر خدا بداند؟ سواي ميسيونرهاي غربي، برخي از مسيحيان عرب در کشورهاي مصر و سوريه، در قرن‌نوزدهم و ابتداي قرن بيستم کتابهايي در ردّ فصيح بودن قرآن و غلط‌هاي دستوري آن تاليف نمودند. همين امروزه نيز در سايت‌هاي کامپيوتري نه تنها از مندرجات و شيوه نگارش قرآن انتقاد مي‌شود بلکه بحث‌هاي گوناگون بين افراد مختلف در مورد اشتباهات گرامري آن کتاب درگير است.

آنچه در بالا آورده شد، براي بيان يک اصل تاريخي بود که در هر عصر، آنان که خود را صاحب علم و دانش و رهبر مذهبي مي‌دانسته‌اند، با همين دليل بر پيامبر عصر خود تاخته و او را بي سواد و فاقد دانش خوانده‌اند. ردّيه نويساني را که به برخي آثار عربي بهائي اعتراض کرده‌اند، بايد در آن زمره دانست.

آثار بهائي ترديدي در معجزه قرآن و فصاحت و بلاغت کلام آن روا نداشته‌اند. اما به اعتقاد آنان معجزه کلام قرآن تنها در لغات و واژه‌هاي قرآن و يا در ساختار دستوري و ادبي آن نيست. معجزه کلام قرآن در آنست که کلام خداست و نفوذي بي‌مانند در قلب توده‌ء انسان‌ها و مؤمنين به اين ديانت و هدايت ايشان داشته است. آنان همين معجزه را در کلام مسيح و در کلام موسي و زرتشت و بودا نيز مي‌بينند. حتي آنکه از مسيح جز چند جمله در انجيل باقي نباشد، حتي آنکه موسي به لکنت زبان موصوف باشد، يا آنکه بودا يک خط هم بر روي کاغذ نياورده باشد و زرتشت گفتارش به صورتي ناقص پس از قرن‌ها بر روي کاغذ آمده باشد. بديهي است بهائيان آثار بهائي را نه تنها در حدّ خود فصيح و شيوا و بليغ مي‌دانند بلکه معتقدند به مانند آثار ساير پيامبران از معجزهء نفوذ در قلب‌ها و از منطق و مفهومي عقلاني که موافق نياز عصر است بهره‌مند مي‌باشد.

اعتراض به مزد صد شهيد

ديگر از ايرادهاي کسروي به لوح احمد، بخشي است که به خواننده آن لوح مزد صد شهيد وعده داده شده است.

کسروي در تعريف کلمه شهيد مي‌نويسد:

کسي را گفتندي که در راه خدا (يا بهتر گوييم: در جنگهاي اسلامي) کشته شود…اسلام به او ارج نهاده و مزدهاي بزرگي در نزد خدا نويد داده…

سپس چنين ادامه مي‌دهد:

بهاء مي‌گويد: هر کس يک بار اين لوح را بخواند، خدا به او مزد صد شهيد خواهد داد. نخست بايد پرسيد چرا؟! مگر خواندن يک لوح چه سختي مي‌دارد يا نتيجه بزرگي از آن بر مي‌آيد که چنين مزد بسيار بزرگي به خواننده آن داده مي‌شود…

آنگاه پس از توهين ديگري به حضرت بهاءالله مي‌نويسد:

چنين سخني از يک بنيادگذ‌ار دين، ريشه دين خود را کندن است. چه در جايي که مردم توانند با خواندن يک لوحي مزد صد شهيد گيرند و در زندگاني آينده جايگاه بسيار بلندي يابند، چه نيازي دارند که بکارهاي نيک ديگر پردازند؟! چه نياز دارند که از بديها و گناهها پرهيزند؟!

بعد کسروي مي‌نويسد:

کساني که در جنگ‌هاي بابيگري در مازندران و زنجان و ديگر جاها کشته شده‌اند فريب خورده و زيان بسيار برده‌اند زيرا اين بيچارگان يک شهيد بيشتر نبوده‌اند و مزد يک شهيد بيشتر نخواهند دريافت. ولي فلان جوان خوشگذران بهائي هر روزي يک بار لوح احمد خواهد خواند و هنگاميکه پير شود و بميرد، مزد صدهزارها شهيد خواهد يافت…

کسروي پس از آوردن مثال‌هاي ناواردي چنين ادامه مي‌دهد:

در همان لوح احمد سوگند به خدا مي خورد که اگر کسي در سختي باشد و يا دچار اندوهي گردد و اين لوح را بخواند خدا او را از سختي و از اندوه رها گرداند… اين اندازه از جهان و از آيين گردش آن آگاه نمي‌بوده که بداند با خواندن لوح احمد يا حديث کسي از سختي يا از اندوه بيرون نيايد، بداند که چاره سختي و اندوه را بايد از راهش کرد. [xii] 

براي پاسخ به اين ايراد کسروي دو راه وجود دارد. يکي استناد به ده‌ها حديث اسلامي که در آن اقدام به کاري و يا بيان جمله‌اي و زيارت مقبره‌اي را با اجر صد شهيد و يا بخشيدن بهشت به ايشان برابر دانسته‌اند، و با نقل آن‌ها بگوييم اگر اين ايراد به لوح احمد وارد است، به احاديث اسلامي هم وارد است. ولي اين روش نه علمي است و نه کافي.

راه دوم آنست که به دنبال پاسخي باشيم که با خرد موافق باشد و بتواند همگان را بکار آيد. از اين‌رو بايد ابتدا ببينيم احمد که بود، اين لوح چه مي‌گويد، و احمد چه کرده يا بايد بکند که شامل چنين بخششي گرديده، و آيا مزد صد شهيدي که وعده داده شده مثالي نمادين(سمبوليک) از پاداش خدمتي بزرگ است يا واقعاً کسي که اين لوح را بخواند درست اجر ۱۰۰ نفر شهيد را خواهد داشت، نه کمتر و نه بيشتر.

به اين موضوع نيز خواهيم پرداخت که آيا در قريب ۱۴۰ سالي که از صدور لوح احمد گذشته بهائيان، آنطور که کسروي نوشته، همه اصول و احکام و تعاليم بهائيت را به کنار نهاده و با خواندن آن لوح به انتظار پاداش صد شهيد نشسته‌اند، و يا آن را نشان و رمزي از پاداش خدمتي بزرگ دانسته‌اند که در آن زمان به احمد (گيرنده لوح) وعده شده است.

توجه به اين نکته اساسي ضروري است که الواح حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء را مي‌توان به طور کلي به دو گروه تقسيم نمود. يکي الواح عمومي که در اصول و تعاليم ديانت بهائي بيان شده و شامل اساس و بنيان آموزه‌هاي اين دين است. ديگر الواح خصوصي که خطاب به شخصي معلوم، و يا بهائيان شهري مخصوص، و يا ناظر بر زمان و حرکت خاصي مي‌باشد. اين گروه از الواح بطور کلي از مضامين الواح عمومي بي‌بهره نيست و اغلب داراي جملات و بياناتي که به روشني اصول امر بهائي را تصريح مي‌کند نيز مي‌باشد. ولي در همان لوح شخص گيرنده به کار خاصّي، يا سفر به شهري و دادن پيامي مامور مي‌گردد. به طور بديهي آن بخش از لوح بر شخص و زمان مخصوص ناظر است و براي ديگران و يا زمان امروز نيست. همين امر در مورد دستورات کلّي که در زماني خاص به جامعه داده شده صدق مي‌کند.

مثلا در دوره‌اي، حضرت عبدالبهاء بهائيان را به آموختن زبان اسپرانتو تشويق مي‌نمود. آموختن اسپرانتو در دوراني که زبان انگليسي مثل امروز زبان بين‌المللي نشده بود فوايد فراوان داشت، زباني بود ساده که آموختنش موجب نزديکي بهائيان شرق و غرب مي‌شد. از جمله يک مستشرق اروپايي که در دهه ۱۹۳۰ از ايران ديدن کرده با تحسين و تعجب نقل مي‌کند که در طالقان با روستائيان بهائي از زن و مرد به اسپرانتو گفتگو نموده است. حال آيا مي‌توان گفت که به استناد اين گروه از الواح بايد امروزه نيز بهائيان رو به آموختن اسپرانتو آورند؟ البته خير، زيرا نظر حضرت عبدالبهاء تسهيل ارتباط بين بهائيان ايراني و بهائيان خارجي با زباني مشترک بوده و اين امروز با انگليسي حاصل است، نه آنکه اسپرانتو در ديانت بهائي از اهميتي خاص بهره‌مند باشد.

اينک به لوح احمد باز گرديم که در سال ۱۲۸۲ ﻫ..ق. (۱۸۶۵ م.) در ادرنه از سوي حضرت بهاءالله خطاب به ملّا احمد يزدي که در بغداد ساکن بود صادر گرديد. توجه به تاريخ اين لوح براي درک اهميت مطالب آن ضروري است. قريب دو سال از زماني که حضرت بهاءالله در باغ رضوان بغداد خود را صاحب امر و شريعت جديد معرفي کرد مي‌گذرد و ظهور جديد با مشکلات فراوان روبروست. يکي جامعهء بابي که بزرگان و رهبران آن ازل را، خليفه باب مي‌دانستند، و اگر چه رهبري جامعه را در دست «جناب بهاء» مي‌ديدند اما دريافت و جذب ظهوري تازه، و نسخ دوره بيان را تاب نمي‌آوردند. مشکل ديگر رساندن پيام جديد به مسلمانان و تبليغ آنان به آيين نو بود که جز کلمهء «باب» و «بابي» با چيز ديگر آشنا نبودند، به طوري که دهه‌هاي متمادي پس از ظهور ديانت بهائي هنوز بهائيان را به طور کلي بابي مي‌خواندند. شکل دادن به جامعه جديد بهائي و تدوين اصول و قوانين اين آيين و اداره آن، چه در بغداد و عثماني و چه در ايران، مشکل بزرگ و حسّاس ديگري بود که روياروي فرستادهء خدا قرار داشت.

سال‌ها پيش از آن که حضرت بهاءالله به فرمان دولت عثماني بغداد را به سوي استانبول و سپس ادرنه ترک نمايد، او بابيان را در پرده و به طور ضمني با فکر و توجه به ظهوري جديد آشنا مي‌ساخت. برخي از بابيان دل آگاه، با توجّه به اين آثار، به مقام حضرت بهاءالله پي برده بودند. از جمله ملّا احمد يزدي که شيفته و آشفته، از بغداد قصد آمدن به ادرنه و اقامت در نزديکي حضرت بهاءالله داشت. ولي حضرت بهاءالله با صدور لوح احمد به او نوشت که به جاي آمدن به ادرنه در بغداد بماند (و يا به روايتي به ايران باز گردد) و مژدهء ظهور جديد را به ديگر بابيان برساند. ملّا احمد بدون درنگ سفر به ادرنه را کنار گذارد و به اجراي دستور مولايش پرداخت. کاري بسيار دشوار که نياز به شجاعت و فداکاري و حزم و دورانديشي بسيار داشت.

مندرجات لوح احمد، دشواري ماموريتي که بر عهده او گذارده شده بود به خوبي نشان مي‌دهد. امروزه پس از گذشت دهه‌ها وقتي به اين لوح مي‌نگريم مطالب آن عادي و حاکي از اعتقادات اساسي بهائيان است. ولي در آن دوره که فقط اندک زماني از اظهار امر حضرت بهاءالله مي‌گذشت چنين نبود. حضرت بهاءالله در اين لوح از سويي با مثال‌هايي نمادين (سمبوليک) اشاره به ظهور ديني تازه مي‌نمايد و از سوي ديگر به روشني به ستايش ظهور باب مي‌پردازد و او را سلطان‌الرسل [پادشاه پيامبران] و کتابش را ام‌الکتاب [مادر کتاب‌ها] مي‌خواند. از خود به کبوتري بهشتي ياد مي‌کند که:

بر شاخه‌هاي درخت جاودانگي با آوازهاي خوش قدسي پاکدلان را به قرار گرفتن به درگاه خداوند مژده مي‌دهد و وارستگان را از اين پيام آگاه مي‌سازد. [اين پيام] به درستي بزرگترين ديدگاه روشني است که در کتابهاي فرستادگان خدا دربارهء آن نگاشته شده و با آن حق از باطل جدا مي‌گردد… اين همانا درخت روح است که ميوه‌هاي خداوند بلند مرتبه و توانا و بزرگ را به بار مي‌آورد… اين کبوتر در زندان شما را ياد مي‌کند و بر او تکليفي جز رساندن آشکار [اين پيام] نيست.

سپس از احمد مي‌خواهد که اين لوح را حفظ کند و در ايام زندگانيش تلاوت نمايد و در اجراي آن درنگ روا ندارد. در پايان براي کسي که آن را از صدق دل بخواند اجر و پاداشي بزرگ [در اينجا به طور نمادين برابر با اجر صد شهيد] عطا مي‌نمايد و رفع سختي و اندوه خواننده لوح را بشارت مي‌دهد.

در تاريخ ايران، پس از زرتشت، فقط دو تن يعني حضرت باب و حضرت بهاءالله بودند که به آوردن آييني جديد برخاستند و تاسيس شريعتي تازه نمودند. (البته ماني نيز در زمان ساسانيان چنين ادعايي داشت، ولي آيينش با مخالفت شديد موبدان زرتشتي و کشتار مانويان روبرو شد. مانويان به آسياي مرکزي فرار کردند و قرن‌ها در آنجا ديانت خود را پايداري نمودند.) که کار کوچکي نيست که کسي از جان بگذرد و در جامعه مسلمان آن روز به تبليغ ديانتي جديد پردازد. امروز نيز در ايران، نه تنها برخاستن به اين کار مساوي با پاداش مرگ است، بلکه ترک اسلام و گرويدن به آئيني ديگر نيز همين مجازات را دارد. عجبي نيست که حضرت بهاءالله مقام کسي را که به اين کار برخيزد بسيار والا دانسته و مزد او را با اجر صد شهيد برابر دانسته‌اند.

اما در زبان فارسي آوردن اعدادي که نمايانگر عدد و شماري هنگفت باشد فراوان است. مثل هفت و هفتاد، چهل و چهار صد، ده‌هزار و بيست‌هزار و صدهزار. حافظ مي‌گويد:

هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم                 نبود بر سر آتش ميسرّم که نجوشم

و يا اين بيت سعدي:

دلي که عاشق و صابر بود مگر سنگ است              ز عشق تا به صبوري هزار فرسنگ است

از اين نمونه‌ها در آثار بهائي نيز ديده مي‌شود که به يک مثال از آثار حضرت عبدالبهاء قناعت مي‌کنيم:

«ذرّه‌اي از عصمت اعظم از صد هزار سال عبادت و درياي معرفت است.»[xiii] که در اينجا البته مقصود از «صدهزار سال عبادت» (که با توجه به عمر طبيعي انسان امري محال است)، بيان اهميت عصمت و عفت است و نه چيز ديگر.

کسروي خواندن اين لوح را از صميم قلب، که سبب رفع اندوه خواننده شود مورد ايراد قرار داده و اين حقيقت را ناديده انگاشته که بشر در طول تاريخ، دعا و مناجات را به عنوان وسيله‌اي کارساز و پر اهميت براي درک نعمت و سعادت نزديکي به خداوند و رفع اندوه و سختي زندگي به کار برده است. چرا خواندن لوح احمد با آن جملات زيبا چنين اثري نداشته باشد؟ چرا ديگر الواح بهائي چنين اثري نداشته باشد؟ تازه اين نيز در حالي است که بنيان‌گذار دين پيروانش را به خردورزي مي‌خواند، آنان را براي رفع مشکلاتشان به يافتن وسايل راهنما مي‌شود و نه فقط توسّل و اعتقاد به دعا. شفاي بيماران را نيز در دست طبيب حاذق مي‌بيند نه دعا و نذر و نياز و يا کمک گرفتن از رمالان و دعانويسان و ورد خوانان. بهائيان را در ده‌ها نوشته به کار و عمل و کوشش فرا مي‌خواند، کار را نوعي عبادت مي‌داند. رسيدن توفيق را از جانب خداوند، موکول به اقدام و عمل مي‌بيند، و دعا خواندن و دست بسته منتظر حل مشکلات ماندن را نهي مي‌کند. نمونه‌اي از اين تعاليم را در زير مي‌آوريم:

«اي بهائيان! بر هر يک از شما واجب شده است به کاري مثل صنعت و کسب و مانند آن اشتغال ورزيد و ما اين کار کردن شما را عين عبادت خداوند راستين قرار داده‌ايم… وقت خود را به بيکاري و تنبلي ضايع مکنيد و به کاري اشتغال ورزيد که خود و ديگران از آن بهره بريد… بدترين مردمان در نظر خداوند آناني هستند که بيکار مي‌نشينند و از ديگران طلب مي‌نمايند…[xiv]»

«هر نفسي به صنعتي و يا به کسبي مشغول شود و عمل نمايد آن عمل نفس عبادت عندالله [نزد خدا] محسوب.[xv]»

«نزد اهل بهاء افتخار به علم و عمل و اخلاق و دانش است[xvi]…»

«بر هر نفسي اشتغال به صنعت و کسبي فرض است. مثلا من حصير بافي مي‌دانم و شما صنعت ديگر، اين عين عبادت است اگر با نهايت صداقت و امانت باشد و اين سبب ترقي است…[xvii]»

البته کسروي بر سيره خود اين بخش از تعاليم بهائي را بکلي ناديده مي‌گيرد و از آن مي‌گذرد. وي که اعتقادات همه ايرانيان را بر پايه خرافات و تنبلي و بيکارگي مي‌داند حتي از ياد مي‌برد که فرهنگ اصيل ايران نيز فرهنگي پويا و جوياست و شخص را به کوشش و حرکت مي‌خواند. شاهدش ضرب‌المثل‌هايي است رايج چون «از تو حرکت از خدا برکت»، و يا شعر معروف:

نابرده رنج گنج ميسر نمي‌شود                مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

تاريخ ديانت بهائي نشان مي‌دهد که آنچه در بالا گفته شد، برداشت طبيعي هر فرد بهائي از مندرجات اين لوح و مفهوم و معناي سمبوليک پاداش مقرر در آن بوده است. دليل اين امر نيز اين است که از زمان صدور لوح هزاران تن جان خود را در راه آيين جديد فدا کردند، خانه‌ها و خانواده‌ها بر باد رفت و بهائيان حماسه‌‌هايي آفريدند که تاريخ مانندش را نديده است. در همه اين موارد اگر اين بهائيان نيز برداشت کسروي را داشتند مي‌توانستند به آساني از مهلکه برهند و با خواندن لوح احمد به پاداشي صد برابر شهادت برسند. اما حتي در يک مورد نيز چنين اتفاقي نيفتاد و همين يک نکته مي‌تواند بهترين پاسخ براي کسروي باشد.[xviii]


[i]. براي ديدن متن لوح احمد به زبان عربي، به ادعيه محبوب و براي متن عربي و ترجمه فارسي به آموزه‌هاي نظم نوين جهاني بهائي- صفحات ۲۰۸- 201 مراجعه کنيد

[ii]. بهائيگري – صفحه ۵۶

[iii]. بهائيگري – صفحه ۵۶

[iv]. پاسخ ها برگرفته شده از اسرارالآثار جلد ۵ –  صفحه ۱۰۳ به بعد و اقداح الفلاح جلد ۱- صفحه ۶۶ به بعد، مي باشند

[v]. ترجمه فارسي لوح احمد

[vi]. اقداح الفلاح جلد۱- صفحه ۶۷

[vii]. آيات مشابه: سوره طه – آيه 133، سوره بقره – آيات ۲۳ و ۲۴، سوره يونس – آيات ۳۷ و ۳۸

[viii]. سوره صافات – آيه ۳۶

[ix]. سوره انفال – آيه 31

[x]. سوره عنکبوت – آيه ۵۲

[xi]. سوره عنکبوت – آيه 51

[xii]. بهائيگري – صفحات 51 و 52

[xiii]. مکاتيب جلد ۱ – صفحه ۴۵۰

[xiv]. ترجمه کتاب اقدس – آيه ۳۳

[xv]. بشارات

[xvi]. کلمات فردوسيه

[xvii]. اخلاق بهائي- صفحه ۴۸

[xviii]. برگرفته از کتاب کسروي و کتاب بهائيگري او –  بهمن نيک انديش – فصل هفتم

اعتراض بر احکام الهي

از جمله اعتراضات مغرضين، اعتراض به احکام الهي است. اگر چه در هر يک از احکام و اوامر الهي هزارها حکمت نهفته است، ولکن بايد دانست که اول وظيفه هر فرد، تحقيق و تحري حقيقت، يعني شناختن مظهر ظهور الهي است با ادله و براهين عقلي و نقلي و پس از شناسايي مظهر ظهور و رسيدن به فيض ايمان و ايقان، وظيفه ثانوي اطاعت و پيروي از اوامر و احکام اوست، اگر چه آن اوامر و احکام با عقول ناقصه بندگان مطابقت نداشته باشد. حتي اگر به روز روشن، نام شب ظلماني نهند و شب ظلماني را روز روشن نامند و يا زندگان را مرده هزار ساله  دانند و مردگان را زنده ابدي خوانند، چون به  مظاهر مقدسه ايمان داريم، بايد اوامر و احکام آنها را اطاعت و پيروي نماييم و دليل و برهان و فلسفه نخواهيم که مثلا فلسفه کشتن هزاران گاو و گوسفند  و شتر در روز عيد اضحي و دفن آنها در زير خاک و رمي جمره و غيره در اعمال حج چيست و يا چرا براي سه طلاقه محلل مقرر گرديده و يا دليل مباح بودن خريد و فروش بنده و برده در شرايع و اديان قبل چه بوده و بسياري از احکام ديگر که اطاعت آنها بدون چون و چرا بر هر يک از مؤمنين فرض و واجب است.

خواستن دليل و برهان و فلسفه براي احکام در هيچ ديني جايز نبوده و ابدا جاي چون و چرا نيست و چنانکه مذکور شد، معترضين؛خواه معترضين به اسلام و خواه معترضين به امر بهائي، بايد اول از راه دليل و برهان به حقانيت آن دين معتقد شوند و پس از ايمان و عرفان، بدون چون و چرا اوامر و احکام آن آئين را اطاعت و پيروي نمايند، زيرا که هيچ مريضي از طبيب حاذق، دليل و برهان و فلسفه نخواسته است که اين دارو چه خاصيت دارد و اين معالجه را چه ضرورت است. همين که به يقين مبين دانسته شود که طبيب حاذق است، بايد مريض بدون چون و چرا دستورات او را به کار بندد تا معالجه شود.[i]


[i]. برهان واضح – صفحات 70 – 72

اگرتساوي حقوق است، چرا مَهريه دختر عشايري و روستايي كمتر از مَهريه دختر شهري است؟

تساوی حقوق و عدالت به معنای داشتن حقوق یکسان و برابر نیست منظور از حقوق یکسان تساوی دربرابر حق و قانون در مقابل وظایف و مسئولیتها و توانایی های هر انسان و شرایط اجتماعی است که در ان زندگی میکند به عبارت بهتر تساوی حق رشد باتوجه به توانایی ها و شرایط اجتماعی با میزان حق و عدالت.

ثالثا طراح اين سؤال در تعليم فوق دقت لازم را نداشته، زيرا مقدار مهريه با توجه به شهري يا روستايي بودن پسر مشخص مي شود، نه دختر آن هم به دلايل اقتصادي ومادي، نه روحاني ومعنوي چون همانگونه که حضرت بها الله فرموده اند : «اين ظهور از براي اجراي حدودات ظاهره نيامده… بلکه لأجل ظهورات کماليه در انفس انسانيه و ارتقاء ارواحهم الي المقامات الباقيه و مايصدقه عقولهم ظاهر و مشرق شده»[i]، يعني ظهور پيامبر براي اينکه احکام و قوانين جديدي وضع کند نيست، بلکه بسيار بالاتر از آن يعني رساندن انسان به مقام و کمالي است که شايسته خلقت اوست.

مقصود از طرح این حکم اولا تسهیل ازدواج و برداشتن مانع مهریه برای مردان و تعیین سقف برای ان با توجه به وجه غالب توانایی اقتصادی مرد و در عین حال احترام به سنت مهریه است باید توجه داشت تنها چیزی که مطرح بوده نه ارزش زن که توانایی غالب مردان شهری و روستایی برای پرداخت هدیه یا همان مهریه است.

حضرت بهاء الله مي فرمايند: «لا يحقّق الصّهار الاّ با لامهار قد قدّر للمدن تسعة عشر مثقالاٌ من الذهب الابريز وللقري من الفضة و من اراد الزياده حرم عليه ان يتجاوز عن خمسة و تسعين مثقالاٌ کذالک کان الامر بالعز مسطوراٌ. و الذي اقتنع بالدرجة الاولي خير له في الکتاب انه يغني من يشاء باسباب السموات و الارض و کان الله علي کل شيء قديراٌ»[i] يعني محقق نمي شود داماد شدن، مگر به پرداختن مهريه. مهريه تعيين شده است براي شهر نشينان نوزده مثقال طلاي خالص و براي ده نشينان نوزده مثقال نقره. کسي که خواسته باشد از اين مقدار زيادتر مهريه بدهد، حرام است بر او که تجاوز کند از نود و پنج مثقال طلا. اين طور به عزت به قلم الهي نوشته شد. اقتناع به درجه اولي (که نوزده مثقال نقره باشد)، بهتر است براي شخصي که مي خواهد نکاح بکند. در کتاب الهي خداوند بي نياز مي کند هر کسي را که بخواهد به اسباب آسمانها و زمينها و خداوند بر هر چيزي تواناست.

 از آنجا که ذکر شده «داماد شدن محقق نمي شود…»، بايد دانست که شهري يا روستايي بودن وابسته به داماد است، چنانکه در رساله سؤال و جواب، درجواب به سؤال «در مهر اهل قري که فضه تعيين شده باعتبار زوج است يا زوجه يا هر دو و در صورت اختلاف که يکي شهري و ديگري از قري باشد چه بايد کرد؟»، آمده است «مهر به اعتبار زوج است اگر از اهل مدن است ذهب و اگر از اهل قري است فضّه (و ميزان، توطن اوست نه محل تولدش)».[ii] ديگر آنکه، بر طبق نصّ صريح حضرت ولي امرالله، هم پسرشهري مي تواند به نوزده مثقال نقره اقتناع کند و هم پسر روستايي و اين در درگاه خداوند پسنديده تر است.


[i]. اقدس –  فقره 66

[ii]. امر وخلق جلد 4 – صفحات 182 و 183

تهمت ازدواج با محارم غير از زن پدر

برخي معتقدند چون در کتاب اقدس، تنها ازدواج با محارم حرام ذکر شده، بنابراين ازدواج با بقيه محارم حلال است.

 

حضرت باب درباره ازدواج با محارم مي فرمايند: «ان الله قد حلل علي المؤمنين من المؤمنات غير ذوي قرابتهم الام و البنت و الاخت و العمة و ما قد جعل الله بمثلها و بنات الاخ و بنات الاخت… و ان ذلک حکم في کتاب الله علي کلمة الفرقان و قد کان الحکم في ام الکتاب مقضيا»[i] يعني ازدواج را خداوند حلال فرموده مگر با محارم: با مادر، دختر، عمه، و نظير آن ، و دختر برادر، و دخترخواهر… و اين حکم کتاب خداست در قرآن که در اين ام الکتاب عمل به آن مؤکد شده است. بسياري از بيانات حضرت باب، مورد قبول حضرت بهاءالله قرار گرفته اند.

 

حضرت بهاء الله مي فرمايند: «قد حرّمت عليکم ازواج آبائکم انّا نستحيي ان نذکر حکم الغلمان اتّقوا الرّحمن يا ملأ الامکان و لا ترتکبوا ما نهيتم عنه في اللّوح و لا تکونوا في هيمآء الشّهوات من الهآئمين»[ii] يعني حرام است بر شما زنهاي پدرهاي شما (يعني نامادري). ما شرمسار هستيم و حيا مي کنيم از اينکه نام ببريم از مسئله حرمت آميزش با غلمان. از خدا بترسيد اي مردم عالم، اموري را مرتکب نشويد که خدا آنها را نهي کرده است در لوح و نباشيد در بيابان بي سر و ته شهوات حيواني از نفوس سرگشته و سرگردان.

 

بعضي از نفوس اشکال مي گيرند که در اين آيه جمال مبارک فقط فرموده است: «حرّم عليکم ازواج ابآئکم»، و اين دليل است بر اينکه ساير طبقات منتسبين، همه حلال است. در اين خصوص حضرت عبدالبهاء و حضرت وليّ امراللّه بيان فرموده‌اند که هر چند در کتاب مستطاب اقدس منحصراً حرمت نکاح پسر با زوجات پدر ذکر شده ولي اين دليل بر آن نيست که ازدواج با ساير محارم جايز باشد . در اين آيه مبارکه حرمت ازدواج پسر با زن پدرش تصريح شده است . همين حرمت درمورد ازدواج دختر با شوهر مادرش نيز مجري است. احکامي را که جمال مبارک درباره روابط بين  زن و مرد نازل فرموده‌اند، با در نظر گرفتن تفاوتهاي لازمه جزئيّه بالسّويّه در مورد هر دو اجرا مي گردد مگر در مواردي که اين امر غير ممکن باشد. مسئلهء ازواج آباء هم همينطور است.

 

جمال مبارک در اينجا مخصوصاً براي اينکه اين مطلب را بطور قطع نهي کنند، در ضمن آيه‌اي مستقل اين بيان را مي فرمايند. در دوران جاهليّت قبل از رسول اللّه، اين عمل در ميان اعراب متداول بود که هر مردي داراي تعداد زيادي زن بود و وقتي مي مرد اولاد او آن زنهائي را که مال پدرشان بود و مادر آنها محسوب نمي شد، اختصاص بخود مي دادند و با آنها همان معاملاتي را مي کردند که با زنهاي ديگر مي کردند. اين عادت جاهليّت بود. در قرآن مجيد در ضمن يک آيه مي فرمايند: « وَلاَ تَنكِحُواْ مَا نَكَحَ آبَاؤُكُم مِّنَ النِّسَاء»[iii]يعني شما نبايد ازدواج کنيد با زنهائي که پدرهاي شما با آنها آميزش کرده‌اند. در نفس اين آيه هم، ذکر ساير طبقات و محرّمات نيست، ولي در آيه بعدي مي فرمايند که حرام است بر شما خواهر و مادر و فلان و بهمان. در اين ظهور مبارک هم در ساير الواح و آيات صريح است که با نفوسي که انتساب نزديک دارند، مثل مادر و خواهر و عمّه و خاله و فلان و بهمان، البتّه اين عمل نا شايسته و حرام است.[iv]

 

حضرت عبدالبهاء جلّ ثنائه در لوحي مي فرمايند قوله العزيز: «در خصوص حرمت نکاح پسر بزوجات پدر مرقوم نموده بوديد.  صراحت اين حکم دليل بر اباحت ديگران نه. مثلاً در قرآن مي فرمايند «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالْدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِير..»[v]  (حرام است بر شما مردار و گوشت خوک…)  اين دليل بر آن نيست که خمر حرام نه.»[vi]. در قرآن مجيد نيز در سوره نساء آيه ٢٢ فقط ذکر حرمت ازدواج آباء بتنهائي نازل و حرمت ساير طبقات از قبيل مادر و خواهر و عمّه و خاله و …. در آيه ديگر نازل شده. و همچنين در تورات تثنيه فصل ٢٢/٣٠ حرمت ازدواج ازواج آباء وَحْدَهْ مذکور و حرمت ديگران در مقامات ديگر وارد. و از اين رو نمي توان بواسطه ذکر حرمت ازواج آباء در آيه بخصوص، حکم به حلّيّت ساير طبقات کرد زيرا حرمت آنان در مقامات ديگر وارد  و کذلک در اين حکم کتاب مستطاب اقدس که حرمت ازواج آباء در بند ١٠٧ بتنهائي مذکور دليل بر حلّيّت ساير طبقات نيست.  و همچنين در رساله بولس رسول به قرنتيان فصل5/1 به بعد که در خصوص ازدواج يک نفر با زن پدر خود تشنيع شديد ميکند دليل بر حلّيّت ساير طبقات نيست خصوصاً که در امر مبارک تأکيد فرمودند که با جنس بعيد وصلت شود. با اين همه مجال اعتراض براي نفوس جدل پيشه باقي نبوده و نيست.[vii]

جمال اقدس ابهي در کتاب اقدس صفحه 194 مي فرمايند که «تشريع احکام مربوط به حلّيّت و حرمت نکاح اقارب راجع به بيت العدل اعظم است»[viii] و حضرت عبدالبهاء مي فرمايند : «در اقتران هر چه دورتر موافقتر، زيرا بعد نسبت و خويشي بين زوج و زوجه مدار صحّت بنيه بشر و اسباب الفت بين نوع انساني است.»[ix]

تذکر اين نکته مهم است که حرمت ازدواج با اقارب و محارم جزء حقايق اديان است و هميشه هم ممنوع بوده است. به حکم هر ديني با محارم نبايد ازدواج کرد؛ اما حد محرميت چيست؟ در زمان حضرت ابراهيم برادر مي توانست با خواهر ازدواج کند چنانکه حضرت ابراهيم با خواهرش ساره (سارا) ازدواج کرد. در دين يهود، اين نوع ازدواج حرام است، ولي عمو مي تواند با دختر برادرش ازدواج کند. در ديانت اسلام اين نوع  ازدواج نيز حرام است ولي دختر عمو و پسر عمو مي توانند با هم ازدواج کنند. در ديانت بهايي نيز مانند دين اسلام، ازدواج با مادر و خواهر و عمّه و خاله و … حرام است و توجه به اين نکته که تا کنون حتي يک مورد ازدواج با محارم در دين بهايي صورت نگرفته، اين مسئله را اثبات مي نمايد. بنابر اين ازدواج با محارم هميشه حرام بوده ولي حد محرميت در هر دين ممکن است تغيير يابد.[x] درباره عفت وعصمت نيز حضرت بهاءالله فرموده اند كه هركه فاسد و بي عفت وعصمت باشد بهائي حقيقي نيست و يك ذره عفت وعصمت ازصد هزار سال نماز و دعا وعبادت هم بالاتراست.


[i]. سوره نکاح

[ii]. اقدس –  فقره 107

[iii]. سوره نساء – آيه 22

[iv]. تقريرات درباره کتاب مستطاب اقدس –  صفحات 246 و 247. کتاب اقدس –  صفحه 194

[v]. سوره مائده – آيه 3

[vi]. مکاتيب جلد سوّم – صفحه ٣٧٠

[vii]. گنجينه حدود و احكام – صفحه 187

[viii]. رساله سؤال و جواب – فقره ٥٠

[ix]. گنجينه حدود و احكام – صفحه 185

[x]. نقل از کتاب انسان در آئين بهائى – صفحه 69

چرا در ديانت بهائي حجاب نداريد؟

در ديانت بهائي بر عفت و پاکدامني تأکيد بسيار گرديده و از مهمترين شاخصه هاي ايمان شمرده شده ولي حجاب به شکل روسري يا چادر وجود ندارد.

اگر منظور پوشش است، بايد گفت حد و حدود آن در خود اسلام نيز روشن نيست و بين علماي 480 فرقه اسلامي در اين مورد اختلاف نظر وجود دارد! اما اگر منظور از پرسش فوق، علاوه بر پوشش ظاهري، تقواي باطني نيز هست، پاسخ زير براي منصفين، مفيد و کافي خواهد بود.

حضرت بهاءالله درباره دوره بلوغ عالم که بهائيان آن را آغاز کرده اند، مي فرمايند: «اهل بهاء نفوسي هستند که اگر بر مدائن ذهب (شهرهاي طلا ) مرور کنند، نظر التفات به آن ننمايند، و اگرچه جميع نساء ارض (خانم هاي روي زمين) به احسن طراز و ابدع جمال ( با بهترين زينت و جديدترين زيبائي) حاضر شوند، به نظر هوي ( به نظر هوي و هوس و شهوت)در آنها نظر نکنند»[i]

 

نکته مهم درباره بيان فوق از حضرت بهاءالله آن که اولياي الهي از قبل مژده آمدن چنين ايامي را هنگام ظهور موعود اسلام و اديان آسماني داده اند. در حديثي به نقل از حضرت امير چنين آمده است: «اگر قائم ما قيام کند آسمان باران خود را فرو مي ريزد و زمين نباتات خود را بيرون مي دهد، و کينه ها از دل بندگان خدا زائل مي شود، و درندگان و حيوانات با هم ساخته از يکديگر رم نمي کنند، تا جائي که زني که مي خواهد راه عراق و شام را بپيمايد همه جا قدم بر روي سبزه و گياهان مي گذارد و زينت هاي خود را بر سر دارد و کسي طمع به آن نمي کند؛ نه درنده اي به او حمله مي آورد و نه او از درندگان وحشت دارد»[ii] ملاحظه مي فرمائيد که اين حديث، با چه تشبيهاتي همان مضمون بيان حضرت بهاءالله در فوق است! آري مربيان و اولياي آسماني حقيقت واحده اند و اراده فرموده اند انسانها را نيز که نوع واحدند با هم متحد و مهربان فرمايند.

تا به حال از خود پرسيده ايد که زماني که تمام زنان مصر به حضرت يوسف به ديده شهوت مي نگريستند، چرا هيچ کس مردان را مجبور به داشتن حجاب نکرد؟ آيا هوسبازي زنان آن زمان بايد باعث مي شد تا مردان حجاب داشته باشند؟ همين امر در مورد حجاب زنان نيز صدق مي کند.

با توجه به بيانات فوق از حضرت بهاءالله و حضرت علي (ع)، بايد گفت تا حال فقط تأکيد بر اين بوده که زنان بايد خود را در حجاب سفت و سخت بپيچند که نکند چشم مردي به آنان افتد و تحريک شود! اما در دوره اي که جامعه جهاني دوره بلوغ خود را، طبق بشارات انبياء و از جمله بشارات فوق از حضرت علي آغاز کرده، مردان نيز بايد به چنان بلوغي از نظر ايماني و فرهنگي رسند که به اين آساني به امتحان نيفتند! به عبارتي ديگر فقط زنان نيستند که بايد عفت و عصمت داشته باشند بلکه مردان نيز بايد تقوي و انضباط معنوي و اخلاقي بر طبق آموزه هاي بهايي پيشه سازند، تا هر دو جنس بتوانند با رعايت اعتدال و ادب و حيا و عفت و تقوي با هم تعامل و ارتباط معنوي, انساني, علمي, فرهنگي, هنري و اقتصادي داشته باشند.

 

در مورد نوع پوشش لباس براي مردان وزنان، حضرت بهاءالله معياري را تعيين فرموده اند که در هر مکاني مي توان آن را مورد استفاده قرار داد: «خداوند تعيين حد را از لباس برداشته ، بگونه اي لباس بپوشيد که ملعبه جهال نگرديد». يعني اگر در جامعه اي مردم با چادر و يا روسري هستند، اگر بدون روسري کسي در شهر بگردد انگشت نما ميشود و بالعکس اگر در جائي که مردم بدون حجاب هستند با روبنده و چادر ظاهر شويم ملعبه و مسخره ميگرديم؛ بنابراين خوب است که پوشش ما نزديک به عرف اجتماع باشد. البته اين تبعيت از عرف داراي حدودي است. مثلا برهنگي هرچند ممکن است در جائي رايج باشد براي فرد مومن رفتار پسنديده اي نيست.

حضرت ولي امرالله در ابلاغيه اي خطاب به محفل روحاني ملي بهائيان ايران راجع به قضيه رقص و تقليد البسه تساء غرب مي فرمايند: «اول وظيفه محفل ملي بهائيان در اين ايام که اخلاق در آن سامان تدني نموده و تقليد و عدم تقيد و لامذهبي رواجي شديد يافته، اين است که جمهور بهائيان را از قبل اين عبد کرارا و مرارا در کمال تاکيد و به نهايت صراحت تذکر دهند که تجاوز از آداب بهائي و مخالف مبادي ساميه امريه راجع به تنزيه و تقديس و عفت و عصمت و اعتدال در امور و اجتناب از سيئات اهل غرب و آداب مذمومه غير مرضيه آنان، توليد مفاسد عظيمه در جامعه نمايد و بنيه جامعه را ضعيف نمايد و از رونق بيندازد. بهائيان بايد همت در ترويج و اقتباس از حسنات اهل غرب نمايند نه تقليد سيئات آنان، امتياز بهائيان حقيقي در اين است لا غير.»[iii]

بيانات زير بيانگر اهميت پوشش و عفت هستند:[iv]

«هر نفسي از او آثار خباثت و شهوت ظاهر شود او از حقّ نبوده و نيست.»

«طراز اعظم از براي اماء عصمت و عفّت بوده و هست . لَعَمْرُ اللّه نور عصمت آفاقِ عوالم معاني را روشن نمايد و عرفش بفردوس اعلي رسد»

«اهل بهاء بايد مظاهر عصمت کبري و عفّت عظمي باشند در نصوص الهيّه مرقوم و مضمون آيه به فارسي چنين است که اگر ربّات حجال با بدع جمال بر ايشان بگذرند ابداً نظرشان بآن سمت نيفتد . مقصد اين است که تنزيه و تقديس از اعظم خصائص اهل بهاء است. ورقات موقنه مطمئنه بايد در کمال تنزيه و تقديس و عفّت و عصمت و سِتر و حجاب و حيا مشهور آفاق گردند تا کلّ بر پاکي و طهارت و کمالات عفتيّه ايشان شهادت دهند زيرا ذرّه اي از عصمت اعظم از صد هزار سال عبادت و درياي معرفت است.»

 «عنداللّه امري اعظم از عصمت و عفّت نيست . اين اعظم مقامات عالم انسانيست و از خصائص اين خلقت رحماني و دونِ آن از مقتضيات عالَم حيواني.»

«اِنّا نَأمُرُ عِبَادَ اللّهِ وَ اِمَائَهُ بِالْعِصْمَةِ وَ التَّقْوَي لِيَقُوْمُنَّ مِنْ رَقْدِ الْهَوَي وَ يَتَوَجَّهُنَّ اِلَي اللّهِ فَاطِرِ الْاَرضِ وَ السّمَاءِ» «اِنَّ اللّهَ قَدْ جَعَلَ الْعِصْمَةَ اِکْلِيْلاً لِرُؤوُسِ اِمَائِهِ طُوْبَي لِاَمَةٍ فَازَتْ بِهَذا الْمَقَامِ الْعَظِيْمِ.»

در انتها به بيانات زير توجه کنيد:[v]

«…بايد به ياد داشت که هدف زندگي جهاني مهيا نمودن روح براي جهان بعد است. شخص بايد در اين جهان ياد بگيرد که غرائز و کششهاي حيواني را کنترل کند، نه اينکه بنده آنها باشد.»

«جهان امروز بيش از حد طبيعي غرق در شهوات عشق جسماني و فاقد ارزشهاي روحاني است. … زندگي مشترک و مشروعشان (احبا) بايد در صدد تدارک قيد و بند ها و شروطي براي رفاقت و عشق ابدي و مؤسس بر حيات روحاني انسان، نه حيات جسماني باشند.» 

«عفت و عصمت به قبل و بعد از ازدواج مربوط مي شود. قبل از ازدواج عفت و عصمت مطلق و بعد از آن وفاداري صرف به همسر. وفاداري در روابط زناشوئي و وفاداري در قول و عمل.»


[i]. گنجينه حدود و احکام – صفحه 229

[ii]. بحارالانوار ترجمه آقاي دواني جلد 13 – صفحه 1109

[iii]. امر و خلق جلد 3 – صفحات 70 – 71

[iv]. نقل از گلزار تعاليم – صفحات 217 – 219

[v]. کتاب انوار هدايت – صفحات 450 – 452

اعتراض به حکم دون طهارت از کل اشياء حتي آب نطفه

در کتاب اقدس نازل: «قد حکم اللّه بالطّهارة علي مآء النّطفة رحمة من عنده علي البريّة اشکروه بالرّوح و الرّيحان و لا تتّبعوا من کان عن مطلع القرب بعيداً … تمسّکوا بحبل اللّطافة علي شأن لايري من ثيابکم آثار الاوساخ هذا ما حکم به من کان الطف من کلّ لطيف. و الّذي له عذر لابأس عليه انّه لهو الغفور الرحيم …کونوا عنصر اللّطافة بين البريّة هذا ما اراد لکم مولاکم العزيز الحکيم. و کذلک رفع اللّه حکم دون الطّهارة عن کلّ الاشيآء و عن ملل اخري موهبة من اللّه انّه لهو الغفور الکريم. قد انغمست الاشيآء في بحر الطّهارة … لتعاشروا مع الاديان و تبلّغوا امر ربّکم الرّحمن هذا لاکليل الاعمال لو انتم من العارفين[i]» يعني خداوند حکم کرده است به طهارت ماء نطفه و اين رحمتي است از جانب او بر مردم. شکر کنيد اي مردم، خدا را با کمال سرور و نشاط و پيروي نکنيد کساني را که از درگاه قرب الهي دور هستند. متمسّک شويد به رشته و ريسمان پاکيزگي و لطافت. بطوري که در سراسر لباسهاي شما بهيچ وجه آثار چرک ديده نشود. خداوندي که مهربان تر از هر فرد مهرباني است، اين حکم را به شما کرده است. اگر کسي عذري داشته باشد و نتواند آنطوري که بايد و شايد رعايت لطافت و نظافت را بکند، اشکالي ندارد؛ خداوند آمرزگار است و مهربان. اساس و عنصر و مادّه اصلي لطافت و پاکيزگي باشيد در بين مردم، است آنچه که خداوند که مولاي شماست براي شما در نظر گرفته و از شما انتظار دارد. مولاي شما عزيز است و عليم. و اينچنين خداوند برداشته است در اين ظهور مبارک حکم نجاست را از جميع اشياء و از ملل ديگر. فرو رفته اند جميع اشياء در درياي طهارت و پاکي. براي اينکه شما بتوانيد با پيروان اديان معاشرت کنيد و بتوانيد امر الهي را به آنها تبليغ کنيد. اين تاج اعمال پسنديده است اگر شما بتوانيد اين نکته را بشناسيد و پي ببريد.[ii]

بايد دانست که مسئله نجس و پاکي سبب شده است که افراد بشر گروهي، گروهي را ناپاک و نجس محسوب دارند و از يکديگر به شدت اجتناب نمايند و همين موضوع موجب تنفر و دشمني بشر نسبت به يکديگر است. در شرايع سابقه و به شهادت کتب مقدّسه قرآن و انجيل و تورات بسياري از چيزها و بسياري از قبايل و طوايف در نزد پيروان اديان سابقه نجس بودند و پيروان آن دين بايد از آن اشياء و يا از آن اشخاص دوري کنند. مثلاً در شريعت اسلام سگ و خوک ذاتاً نجس و پليدند. همچنين خون و شراب همه نجسند. همچنين به عقيده بعضي از يهود و نصاري که اسلام را قبول ندارند، مسلمين نجسند. البتّه عقيده فقهاي اسلام در باره نجاست اهل کتاب مختلف است. بعضي اهل کتاب را کاملاً نجس و مردود مي دانند و ذاتاً آنها را پليد مي شمارند. بعضي هم آنها را پاک مي دانند، ولي در نجاست مشرک، يعني بت پرست ها که خدا را قبول ندارند، اختلافي در ميان پيروان نيست. 

قرآن مي فرمايد بت پرست ها ذاتاً نجس و پليدند، نگذاريد که وارد مسجدالحرام بشوند، زيرا مسجد را نجس مي کنند. در انجيل هم همينطور است. در انجيل پولس نوشته است که اشخاصي که مسيح را قبول ندارند و اشخاصي که با مسيحيّين مخالف هستند و از شريعت الهي خبر ندارند، اينها نه تنها خودشان نجسند بلکه کلماتي که از دهان آنها بيرون مي آيد، نجس است. بهيچوجه به آنها نزديکي نبايد کرد. در انجيل بعضي از اطعمه را جايز وبعضي را نجس دانسته، مثلاً قرباني‏هائي که مشرکين براي بت ها مي کردند در شريعت انجيل نجس هستند و نبايد به آنها دست زد و از آنها استفاده کرد. ولي بعد پولس اجازه داد و در يکي از نامه هايش مي گويد، که همه چيز براي پاکان پاک است. حضرت موسي بعضي از غذاها را حلال کردند و بعضي را حرام، به شرحي که در تورات تثنيه و سفر اعداد و لاويان و غيره که از اسفار خمسه تورات شمرده مي شود، اينها تسميه شده است. همچنين مللي که با حضرت موسي و اسرائيل مخالف بودند به حکم تورات نجس هستند.

در اين ظهور اعظم، حضرت بهاءالله اصولا کلمه دون طهارت را محو فرمودند و به جاي آن، امر به ازاله اوساخ و آنچه آلوده شدن جامه و دست و بدن به آنها مکروه و ناپسند است، فرموده اند  و به رعايت نهايت نظافت و لطافت اوامر اکيده صادر فرموده به طوريکه در امر بهائي هيچ امري به اندازه نظافت و پاکيزگي تاکيد نشده است تا آنجا که حضرت بهاءالله بياني به اين مضمون مي فرمايند كه اگر بر لباس کسي، لکه چرکي باشد دعاي او به درگاه خداوند نمي رسد، امّا اگر اين امر از روي ناچاري و يا عذري موجّه باشد خداوند او را مي بخشد. و حضرت عبدالبها فرموده اند: «نظافت ظاهره هرچند امري جسماني است ولكن تأثيرشديددر روحانيات دارد[iii]». اين از فضل الهي است که بر اهل عالم احاطه کرد و ملل سابقه را از قيد نجاست و در نتيجه از قيد عدم معاشرت و عدم اختلاط با اهل عالم رها نمود. حالا بهائي مي تواند با يهودي، مسيحي، گبر، ترسا، مشرک و غير مشرک از هر ملّتي با کمال محبّت معاشرت و آميزش کند و به آنها در موارد لازم کمک کند تا بتواند آنها را به امر الهي تبليغ کند و الّا اگر آنها را نجس و مردود و مطرود مي دانست، باب معاشرت بکلّي بسته مي شد و ديگر نمي توانست فرد بهائي کسي را به شريعت اللّه دلالت کند.

رفع دون طهارت از آب نطفه هم به همان جهت بوده که کسي به کسي نگويد از نطفه نا پاک و پليد به وجود آمده است. از قبل هم گفته اند که :

نطفه پاک ببايد که شود قابل فيض                  ور نه هر سنگ و گلي لؤلؤ و مرجان نشود

تصور نرود که رفع دون طهارت از آب نطفه، معنايش آن است که اگر دست و بدن و جامه به آن آلوده شود آن را نبايد ازاله کرد و شستشو داد؛ بسياري چيزهاي ديگر هم پاک است از جمله آب بيني و دهان که اگرچه در فقه اسلامي نجس شمرده نشده ولي اگر دست و بدن و جامه آلوده به آنها شود، آيا نبايد آنها را شستشو داد و ازاله کرد؟ پاکي آب نطفه در اسلام هم ذکر شده، چنانچه در زيارت حضرت سيدالشهداء حسين ابن علي (ع) مذکور است و مي خوانيم که «اشهد انک کنت نوراً في الاصلاب الشامخة و الارحام المطهرة لن تنجسک الجاهلية بانجاسها[iv]» يعني شهادت مي دهم به اينکه تو بودي نور در صلبهاي بلند و رفيع و رحمهاي پاک و پاکيزه که هرگز نجس نگردانيد تو را دوره جاهليت به نجاستهاي خود. اين مطلب مي رساند که نطفه هائيکه در رحم ها و صلبهاي جميع آباء و امهات آن حضرت تا زمان آدم ابوالبشر بوده است، همه پاک بوده و نجاسات دوره جاهليت و بت پرستي هم آن را نجس نگردانيده است. حال اگر مظهر امر الهي براي حصول وحدت عالم انساني و ترک مخاصمات و منافرت ملل و اديان و مذاهب و نژاد ها حکم فرمايد به رفع دون طهارت از افراد انسان و کل اشياء و از جمله آب نطفه تا کسي ديگري را پليد زاده و نا پاک زاده نداند، آيا اين حکم الهي را چه جاي ايراد و اعتراض خواهد بود؟[v]


[i]. اقدس – فقره 75

[ii]. بر گرفته از تقريرات درباره کتاب اقدس

[iii]. امر و خلق جلد 3- صفحه 296، منتخباتي از مکاتيب حضرت عبدالبهاء جلد 1- صفحه 143

[iv]. مفاتيح الجنان – زيارت نامه سيد الشهداء – صفحه 401

[v]. برهان واضح – صفحات 188 – 190

چرا نماز جماعت نداريد؟

يکي از علل نسخ شدن حکم نماز جماعت اين است که هيچ انساني محل اقتداء مؤمنين در نماز نگردد و هر کسي در تنهائي خويش با نهايت توجه و آرامش بسوي خداوند نيايش کند، زيرا هر کسي خود مسؤل اعتلاي روحاني خويش و بيان راز و نياز قلبي خود با خداوند است و نبايد اين امر مهم را به شخص ديگري تفويض نمود.

علت ديگر اينکه در پيشگاه خداوند، همه برابر باشند و پيش نماز  و صاحب امتيازي تعيين نگردد. البته در دوران گذشته به سبب عدم امکان آموزش همگان لزوم اين نوع نماز کاملا محسوس بود زيرا در خلال آن آموزش آداب و شيوه ها نيز صورت مي گرفت و حتي اگر کسي نمي توانست کلمات را ادا کند از انجام اين فريضه محروم نمي ماند. اما امروز خوشبختانه امکان آموزش آنقدر وسيع گرديده که نيازي به بکار گيري آن روش نيست.

 درهر صورت هر نحوه نيايشي که پيامبر الهي توصيه نمايد همان صحيح است و درستي يا نادرستي آن از مرجعي غير از کلام الهي تعيين نمي گردد. همان گونه که اين شيوه نيايش مرسوم نبود و حضرت محمد انجام آن را در دوره خود به صلاح دانستند، به همين سياق تغيير آن به سبب عدم ضرورت، از جانب خداوند، امري طبيعي است.

چرا ربح در ديانت بهايي حلال است؟

نظام بانكداري جهان بر پايه ربح استوار است و اگر ربح برداشته شود بانكداري معوق مي شود و اقتصاد جهاني از هم مي پاشد. شما به همين كشور ايران كه داعيه اجراي تعاليم و احكام اسلامي را دارد، نگاه كنيد. همه بانكها (خصوصي و دولتي) و موسسات مالي و اعتباري نظامشان بر ربح استوار است و با آنكه ربا در ديانت اسلام حرام شده است، بانكها و موسسات مالي در ايران بر چنين كاري اقدام مي كند، چه كه اگر غير از اين بود هيچ شخصي حسابي را در بانك يا موسسه اي باز نمي كرد. جالب آنكه بين بانكها و موسسات مالي در ميزان سود دهي (يا همان ربح پول) رقابت نيز مي باشد و هر چند وقت يكبار شرايط جديدي را بانكي يا موسسه اي براي دريافت پول بيشتر براي مشتريانش اعلام مي كند. البته سودهاي وامي هم كه اين موسسات يا بانكها مي دهند شكل ديگري از ربح مي باشد.

حضرت بهاءالله بيش از 150 سال پيش امر ربا مجاز شمرده اند يعني در زماني كه هيچ صحبتي از بانكداري نوين نبوده است .حضرت بهاءالله حكمت مجاز شمردن آن را چنين مي فرمايند: «اکثري از ناس محتاج باين فقره مشاهده مي شوند چه اگر ربحي در ميان نباشد امور معطّل و معوّق خواهد ماند. نفسيکه موفّق شود با هم جنس خود و يا هموطن خود و يا برادر خود مدارا نمايد و يا مراعات کند يعني بدادن قرض الحسن کميابست لذا فضلاً علي العباد ربا را مثل معاملات ديگر که مابين ناس متداول است قرار فرموديم يعني ربح نقود از اين حين که اين حکم مبين از سماء مشيت نازل شد حلال و طيب و طاهر است تا اهل ارض بکمال روح و ريحان و فرح و انبساط بذکر محبوب عالميان مشغول باشند.»[i]

ملاحظه مي فرمائيد براي راحتي زندگي انسانها، اين امر مجاز شناخته شده هر چند انسانهايي كه حاضر به قرض الحسنه به محتاجان باشند مورد عنايت و رضاي الهي قرار دارند. اما اين عمل به هر اندازه و ميزاني جايز شمرده نمي شود حضرت بهاءالله در اين زمينه بندگان الهي را در همين لوح مزبور اينگونه هدايت مي فرمايند: «ولكن بايد اين امر ( ربا ) به اعتدال و انصاف واقع شود.»

حضرت عبدالبهاء مي فرمايند : «من بعد تنزيل بنفسي ندهيد زيرا عبدالبهاء تنزيل دوست ندارد ولو اينکه مشروع است مگر قرض الحسنه امّا از احدي تنزيل مگيريد.»[ii]


[i]. لوح زين المقربين

[ii]. لوح مرحوم حاجي امين

چرا قبله شما، مقبره پيامبرتان است؟

از جمله اعتراضات اين است که چرا رو به آرامگاه حضرت بهاءالله نماز مي خوانيد، در حالي که قرآن و پيامبر اسلام پيروان خود را از هر نوع پرستش غير خدائي منع کرده و هرگونه «همنوع پرستي» و سجده در برابر آنان را شرک مي داند.

حضرت بهاءالله در کتاب اقدس، اهل بهاء را به نماز گزاردن به سوي خودشان سفارش فرموده اند. در مورد قبله، با خود بيانديشيد که شرف و منقبت کعبه در چيست؟ آيا غير از انتساب آن به پيامبر الهي، حضرت ابراهيم است؟ اگر اين انتساب نباشد، اين مجموعه سنگ و خاک که زماني بتخانه بوده، چه تقدسي دارد که بايد به سمت آن نماز خواند و سجده کرد؟  آيا اراضي مقدسه را به سبب چيزي غير از ظهور پيامبران در آن مقدس مي دانند؟ آيا کوه طور به اين سبب که کلام الهي از شعله درختي ظاهر شد، مقدس نگرديد؟ آيا اگر قلب انسان که بمراتب از درخت شريف تر است، محل ظهور کلمات خداوند باشد، به همان اندازه مقدس نيست؟ چه چيز مقدسي در مسجد الاقصي بود که سالها قبل از معراج، قبله اول مسلمين گرديد؟

اگر کمي به اين سؤالات بيانديشيد از اينکه مظهر ظهور الهي، وجود خود را مرکز توجه مومنين قرار دهد، تعجب نخواهيد کرد و همين موارد را در مورد حج نيز تطبيق دهيد و بگوئيد چه چيز مقدس تري در کعبه وجود دارد که آن را از ساير بنا ها ممتاز مي سازد؟ در جهان خاکي ما چه چيزي مقدس تر از وجود پيامبر است که جايگاه ظهور کلام الهيست؟ اگر سنگ و خاک بواسطه انتساب به پيامبر به چنين منزلتي مي رسند پس خود پيامبر چه جايگاهي دارد؟ مگر در حق رسول اکرم نفرموده اند «لولاک لما خلقت الافلاک»؟ آيا اين مقام بالاتر است، يا قبله بودن؟

حضرت بهاءالله در نهايت شجاعت، اين بت را در اذهان ما شکستند و مومنين را به سرمنشأ تقديس هدايت نمودند. پيامبر بعنوان واسطه فيض الهي، ارزشمند ترين وجود روحاني در اين عالم است که توجه و استمداد طلبيدن از او مي تواند ضامن هدايت و سعادت روحاني ما شود و مرقد او مقدس ترين مکاني است که شايسته توجه و روي آوردن مومنين است. مسلما اين توجه به معني پرستش پيامبر نيست، بلکه  به منزله استمداد طلبيدن از او بعنوان واسطه فيض اعظم الهيست.

چرا براي زنا در امر بهايي بايد به جاي مجازات، جريمه نقدي داد؟

زنا درهمه  اديان آسماني حرام بوده وهست، وكل انسان ها به تقوي وعفت وعصمت وحيا امرشده اند. اما ازجنبه فروع جسماني، راجع به انواع زنا و مجازات هر نوع آن، هر ديني بر اساس شرايط زمان  ومكان و فرهنگ و جامعه مربوطه، نوعي متفاوت حكم فرموده است.

به طوركلي درخصوص همه احكام فرعي درهمه اديان ـ وازجمله حكم زنا ـ هميشه بحث و نظرات موافق و مخالف وجود داشته و دارد وخواهد داشت. مثلاً امروزه جهانيان به مجازات زنا در اسلام و عدم امكان اثبات آن به وسيله چهار شاهد عادل، حتي بيش از ايراد مخالفان دين بهائي درايران در خصوص مجازات زنا، ايراد مي گيرند وآن را غيرعقلاني و غيرانساني به حساب مي آورند. اين امر به اين حقيقت برمي گردد كه انسان ها هميشه نمي توانند حكمت هاي احكام اديان را كه خداوند نازل فرموده، تماماً وكاملاً درك كنند. به همين جهت است كه حضرت عبدالبهاء فرموده اند حلال وحرام ها و مجازات و مكافات مربوط به احكام فرعي هر ديني مانند دستورات و تجويزات اطبا ودكترها ست. ممكن است بيمار نفهمد كه چرا دكتري فلان مقدار دارو را تجويزكرده و يا داروئي ديگر را ممنوع نموده، اما چيزي كه مهم است اين است كه بيمار اول بايد به دانائي و شايستگي دكتر شناخت پيداكند، و پس از آن هرچه را كه دكترگفت، و لو بيمار حكمت آن را درك نكند، اجرا نمايد. فهم بشري به هرحال در خصوص درک حکمت احکام محدود است، چنان كه درباره فهم سايرعلوم نيز چنين است. همچنين بايدگفت دين سيستمي است كه همه اجزايش با هم بايد در نظرگرفته شود. جزء جزء كردن احكام يك دين و نقد ناقص آن، حقيقتي را روشن نخواهدكرد. فهم حكمت ِ نزول ِهرحُكم در هر دين را بايد با توجه به كل سيستم آموزه هاي آن بررسي كرد. خود مربيان آسماني بهترين توضيحات را درباره آموزه هاي خود داده اند. بر ماست كه مقصودآنها را از همه آثار وكتب خود ايشان جستجوكنيم و بفهميم. احكام الهي جنبه هاي مختلف وحكمت هاي مختلفي دارند. بنابراين بايد به جميع وجوه حكمت هاي احكام آسماني ناظر بود.

شارع بهايي در كتاب مستطاب اقدس نفوس انساني را از اعمالي كه خلاف عفت و عصمت باشد شديداً منع نموده و مي فرمايد «قد حُرِِّمُ عليكم القتل و الزنا[i]» يعني به تحقيق حرام شد بر شما قتل و زنا. ايضا مي فرمايند «لا تكونوا في هيماء الشهوات من الهائمين[ii]» يعني نباشيد در بيابانهاي شهوت از سرگردانان. و ضمنا در صورتيكه چنين اعمالي صورت گيرد احكام جزايي براي مرتكبين غير در نظر گرفته، از جمله مي فرمايند «قد حَكَمَ الله لِكل زانٍ و زانيةٍ ديةٍٍ مسلمةٍ الي بيت العدل و هي تسعة مثاقيل من الذهب و ان عاد مرة اخري عودوا بضعف الجزاء هذا ما حكم به مالك الاسماء[iii]» يعني حكم كرد خداوند از براي هر زاني و زانيه ، ديه مسلمي به بيت العدل و آن عبارت از نه مثقال طلا است و اگر دفعه ديگر تكرار شود، جزا دو برابر مي گردد، اين است آنچه را كه حكم كرد به آن مالك اسماء. و حکم زناکاران متأهل(زناي محصنه) به بيت العدل راجع است.

اول اينكه اين مجازتهاي مالي براي ايجاد نظم اجتماعي بوده  و به مجازات اخروي مربوط نمي باشد يعني شخص مجرم با پرداخت جريمه نقدي به هيچوجه از عذاب اخروي معاف نمي گردد و حضرت بهاءالله پس از بيان مجازات ظاهري مزبور در ادامه مي فرمايند : «هذا ما حَكمَ بِهِ مالِكُ الاسماءِ فِي الأولي، وَ فِي الاُخري قُدِّرَ لهُما عَذابٌ مُهينٌ»[iv]. يعني اين است آنچه كه مالك اسماء  در رتبه  اول  به آن حكم كرد، واما در رتبه  اُخري براي آن دو زناكار، عذابي خواركننده مقدّر شده است.

ثانيا همانطوري كه حضرت عبدالبهاء مبين تعاليم بهايي در مكاتيب توجيه فرموده‌اند و در گنجينه حدود و احكام نيز مندرج ميباشد اين مجازات به جهت (تشهير) است يعني شهرت دادن شخص مجرم كه به چنين جرمي مرتكب شده است. واضح است كه نفس تشهير براي شخص خيلي مشكلتر و ناراحت كننده تر از جريمه نقدي مي باشد.

ثالثا در قرآن كريم نيز شبيه چنين مسائلي وجود دارد. پيامبر اسلام در قرآن مي فرمايند «…وَأَقْرَضْتُمُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا لَّأُكَفِّرَنَّ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَلأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ [v]» يعني وام بدهيد خداوند را وامي نيكو كه هر آينه درگذرم از شما گناهان شما را و در آورم شما در بهشتي كه در آن نهرهايي است كه در جريان ميباشد. اكنون عجيب است كه شخص معترض، آيه قرآن را كه مي فرمايد وام بدهيد تا خداوند شما را ببخشايد بالاجبار قبول نموده، لكن بر بيان شارع  بهايي كه جريمه نقدي را فقط به خاطر مجازات دنيوي مقرر فرموده است، قبول نمي نمايد.


[i]. اقدس – بند 19

[ii]. اقدس – بند 107

[iii]. اقدس – بند 49

[iv]. اقدس – بند 49

[v]. سوره المائده – آيه 12

چرا اگر کسي خانه اي را آتش زد، بايد او را بسوزانيد؟

برخي معتقدند که در اين حکم که نازل شده، جرم با مجازاتش تطابق ندارد.

احکام الهي در ديانت بهائي مبتني بر برقراري نظم است و نه تنبيه و انتقام جوئي و فرموده اند که اگر نظم عالم برهم نمي خورد، براي قاتل نيز مجازاتي در نظر نمي گرفتيم. بنابراين شدت بعضي احکام براي بالا بردن ميزان بازدارندگي آن و متناسب با تاثيرات اجتماعي جرمي است که وقوع يافته. آتش زدن يک خانه که موجب وحشت و اضطراب اجتماعي و احتمالا مرگ فجيع ساکنان آن مي گردد، از نوع اعمال تروريستي است (به زبان امروز)، که بايد به اشد وجه با آن مقابله گردد.

قرآن نيز مي فرمايد: «وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ أَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْل»[i] يعني هر كجا بر ايشان دست ‏يافتيد، آنان را بكشيد و همان گونه كه شما را بيرون راندند آنان را بيرون برانيد [چرا كه] فتنه [شرك] از قتل بدتر است. پس «فتنه گري بد تر از قتل است».

البته اجراي اين نوع احکام بستگي به قوانين مدني هر کشور دارد و با توجه به ديدگاهي که در خصوص مجازات ها داده شده، اگر بتوان نظم اجتماع را حفظ نمود، تلطيف و تخفيف احکام تا حد ممکن ممدوح است. مثلا اگر در کشوري حکم اعدام لغو گرديده و اجتماع توانسته با مجازاتهاي سبک تر، نظم را حفظ کند، منافاتي با اعتقادات بهائي که مجازات قتل عمد را مرگ مي داند، ندارد.


[i]. سوره  بقره – آيه 191

چرا ادامه تشريع به هيئت انتخابي بيت العدل واگذار شده است؟

از جمله اعتراضات اين است که چرا ادامه تشريع به بيت العدل واگذار شده است که اعضاي آن انتخابي هستند و هيچ الزام و تضميني به آگاهي و اشراف و پيروي آنان از امور و دانش لاهوتي و ناسوتي نيست، در حالي که ظاهرا پيروان بهائيت نيز مي پذيرند که تشريع امري آسماني و منبع آن وحي است و در انحصار خدا و انبياء او مي باشد.

حضرت بهاءالله مي فرمايند: «اين ظهور از براي اجراي حدودات ظاهره نيامده… بلکه لأجل ظهورات کماليه در انفس انسانيه و ارتقاء ارواحهم الي المقامات الباقيه و مايصدقه عقولهم ظاهر و مشرق شده»[i]، يعني ظهور پيامبر براي اينکه احکام و قوانين جديدي وضع کند نيست، بلکه بسيار بالاتر از آن يعني رساندن انسان به مقام و کمالي است که شايسته خلقت اوست.

بنابر اين  نقش اصلي پيامبر وضع قوانين نيست. هدف ديانت کمک به تقرب قلوب انسانها به خداوند و رسيدن آنان به جايگاهي است که شايسته آنند و اين کار تنها با وضع قانون انجام پذير نيست. در جهان ما که دستخوش تغييرات بسيار سريع است و دائما مسائل جديدي رخ مي نمايد که بعضا نيازمند موضع گيري ديني اند، ايجاد مرجعي واحد که در عين حفظ وحدت جامعه، تشريع قوانين نمايد ابتکار بي نظيري است . البته مشابه اين کار در اسلام با فتاوي مجتهدين رخ ميدهد ولي اختلاف آراء بين علماء تشتت بي رويه اي را در جامعه ديني بوجود مي آورد که بسيار زيانبار است. گذشته از اين، به اعتقاد اهل بها، هيئت نه نفره بيت العدل اعظم (و نه تک تک اعضاي  آن) ملهم به الهامات الهيه بوده ودر تصميمات خود، مصون از خطا هستند. بنابر اين بيت العدل اعظم حق تشريع داشته و اطاعت موازين مصوبه آن، بر تمام بهائيان واجب است.


[i]. مائده آسماني جلد 4 –  صفحه 157

فلسفه تجديد اسباب خانه هر 19 سال يکبار چيست؟

تجديد اسباب منزل در هر نوزده سال، از احکام شريعت بيان است که در ديانت بهائي براي کساني که توان آن را دارند توصيه شده است و بقيه از آن معافند. ثمراتي بر اين کار مي توان برشمرد؛ اولا از گردآوردن و نگهداري اسباب کهنه در گوشه و کنار خانه پرهيز مي گردد و با نو شدن اثاث، روحيه افراد نيز شاداب ترمي شود. ثانيا با فروش اين لوازم که سالم و قابل استفاده هستند، امکان خريد براي بسياري که توان خريد لوازم نو ندارند، فراهم مي گردد و کلا در جريان گردش اقتصادي جامعه اثرات مفيدي دارد. اما مهمتر از اين موارد، آن است که احکام الهي حکمتي دارند که با اينکه ما از آنها بي خبر يم، لازم الاجرا هستند.

آيا بهائيان مرجع تقليد يا مرد روحاني دارند؟

      هرديني از دو قسمت اصول و فروع تشكيل شده است. علماي شيعه مي گويند اصول دين تقليدي نيست وهركس خود بايد آن را دريابد، اما فروع دين نيز تا آنجا كه ازخود قرآن معلوم است تقليد لازم ندارد، ولي در بعضي مواردكه فهم فروع دشوار مي گردد، علما بايد نظر دهند و پيروان يا مقلدين از ايشان تقليدكنند.

اين حقيقتي تاريخي است که مردان روحاني در اديان گذشته از جهتي حافظ محدوده اعتقاداتي بودند که به کار مردمان مي آمد و از جهت ديگر، فساد به دامان دين مي انداختند، که بازار حقيقت را کساد مي ساخت. روزگار قديم که دانش اندوختگان معدود بودند ، اقتضا مي کرد که زمام بي سوادان در دستان باسوادان باشد و چون آن باسوادان همه متقي نبودند، جامعه را به سويي مي بردند که اميالشان اقتضا مي کرد، نه آنچه که حقيقت دينشان مي خواست. همچنين علماء هر دين در زمان ظهور دين بعد، چون منافع خود را در خطر مي ديده اند، مهم ترين عامل نا آگاهي و اعراض مردم از دين جديد بوده اند، چنانچه اين حقيقت در تاريخ و قرآن نيز بيان شده است. اما دنيا امروزه تغيير کرده است. ارزش و اهميت فرد انسان در شناختن محيط پيرامون و توانايي در انتخاب نوع حرکت، مجال را از دنياي قديم ربوده است و ديگر داستان مريد و مراد در ميان افراد بشري وجهه اي جذاب ندارد و رو به نابودي است. تقليد که در ذات خود، حکايت از بي دانشي و بي خردي مي کند، مورد پسند روح جامعه بشر امروزي نيست. امروز، روز آزاد انديشي و تفکرات و تأملات شخصي است. بر همين اساس ديانت بهائي نيز مطابق با نياز و روح زمانه، داستان تقليد را به کناري نهاده است و هر شخص بهائي را موظف ساخته به جاي آن که ديگران برايش بينديشند و تصميم بگيرند، خود پرچم تحرّي حقيقت را به دست گيرد و بر اساس آن حرکت کند.

در دين بهائي بحث تقليد، آن طوركه درشيعه مطرح شده، وجود ندارد. علت آن هم اين است كه حضرت بهاءالله وحضرت عبدالبهاء با تعيين كتبي و رسمي جانشينان خود(به ترتيب زماني  حضرت عبدالبهاء، حضرت ولي امرالله، بيت العدل اعظم)، اولاً راه اختلاف و تفرقه دائمي را برجامعه جهاني بهائي بستند، وثانياً با اين كار به جاي آن كه امور دين را به دست علمائي كه افكار و فتواهايشان متفاوت و موجب اختلاف و تفرقه در دين و جامعه است بسپارند، به جانشينان رسمي و مكتوب مزبور سپردند و به اين ترتيب وظيفه اي در زمينه استنباط احكام فرعي را براي احدي از علماي بهائي قائل نشدند. به اين دليل بهائيان دردوره دين بهائي فقط به فرامين بيت العدل اعظم عمل مي نمايند، و دچار اختلافات ناشي از فتواهاي متفاوت نمي شوند.

بنابر اين ديانت بهائي مردان روحاني از قبيل آخوند و مفتي و کشيش ندارد. ديانت بهائي مي آموزد که هر فرد بايد تا آنجا که ممکن است در راه پژوهش حقيقت بکوشد. بهائيان امور روزمره جامعه بهائي را از راه مشورت اداره مي کنند. در آيين بهائي کنار نهادن و حذف طبقه مردان روحاني، نويد بخش ايجاد سيستم نويني در اداره امور اجتماع نيز بوده است. بهائيان به جاي تکيه بر مردان روحاني ، سيستم مشاوره در امور جامعه مذهبي و حتي وضع قوانين ديني را مورد توجه قرار داده و پر واضح است که در سيستم مشاوره،  خاخام، کشيش، موبد و يا آخوند، به عنوان کسي که آخرين حرف را مي زند، ديگر جايي ندارد. اين يکي از افتخارات ديانت بهائي است که اين سيستم ناپسند و مخرّب را از دين خود زدوده و به جاي آن بساط مجالس شور را بسط داده است.

بايد توجه کنيم که پس از پيامبران در هر دين، تقليد و سرسپردگي در امور اجتماعي و ديني ، اولين منشاء اختلاف و تحزّب بوده است. علماي اديان هر يک به راهي رفته و سخني گفته اند، بنابراين عده اي نيز بر گرد ايشان جمع شده و براي اثبات حقانيت خود، به مباحثه پرداخته اند و نتيجه منطقي اين سير تاريخي، دعوا، جنگ، تکفير و هرج و مرج مذهبي بوده است. اما بهائيان با حذف طبقه روحاني و پياده کردن سيستم انتخابات براي تصميم گيرندگان جامعه خود، مستقيما فرد پرستي و سپس تحزّب و فرقه سازي را در دين خود ناکارآمد ساخته اند. محوريت وحدت در آيين بهائي، مانع کلي براي به وجود آمدن تفرقه و تقليد است و در اين ميان نقش مرد روحاني که عامل اصلي تفرقه است، حذف شده است.

اگر به تساوي زن و مرد معتقديد، پس چرا اعضاي بيت العدل همگي مرد هستند و ارث مرد و زن برابر نيست؟

دين الهي بنا بر اراده خداوند در زمان هايي که بشريت نيازمند تجديد حيات روحاني است ظاهر مي شود و همراه با خود تعاليم و احکامي نو مي آورد که درمان  دردهاي جامعه و هدايتگر قلوب انسانها به سوي خداوند است. يکي از دردهاي مبتلا به جوامع انساني تضييع گسترده حقوق زنان بوده و هست و در آئين الهي با برداشتن تبعيض هاي ظالمانه، سعي در جبران  نابرابري ها گرديده، ولي در بعضي مواضع تفاوت هايي وجود دارد که ناظر بر حکمتهاي بالغه الهي است.

هيچ گاه ديانت بهائي مدعي برابري مطلق و افراطي زنان و مردان نبوده است و تأکيد ديانت بهايي بر تساوي حقوق است نه وظايف و مسئوليت ها؛ مثلا در تعليم و تربيت، زنان بر مردان مقدمند و اگر والدين تنها قادر به پرداخت هزينه تحصيل يکي از فرزندان باشند فرزند دختر اولويت دارد و در ازدواج، مردان موظفند هديه اي آئيني به صورت مهريه به همسرشان بدهند و در هنگام طلاق مردان  بمدت يکسال موظف به پرداخت هزينه زندگي همسر مطلقه هستند. گرچه سهم الارث فرزندان دختر و پسر کاملا برابر است، سهم الارث مادر و پدر از فرزندشان اندکي متفاوت است. همچنين زنان از مسؤليتي سنگين و تمام وقت (عضويت در بيت العدل اعظم) که ممکن است به وظايف تربيتي ايشان در خانواده لطمه بزند معاف گرديده اند، هر چند ممکن است در آينده زنان نيز به  عضويت بيت العدل در بيايند. البته اين معافيت از سوي معاندين دين الهي که غالبا خود معتقد به باورهاي زن ستيزانه ومتعصبانه هستند به محروميت و  تضييع حقوق تعبير گرديده، که  با توجه به اعتقادات تبعيض آميز و متحجرانه خودشان بسيارتعجب برانگيز است.